غلغله ی آنسوی در، زاده ی توهم توست
از بیرون به درون آمدم
از منظر به نظّاره به ناظر
نه به هیأت گیاهی نه به هیأت پروانه ای نه به هیأت سنگی، نه به هیأت برکه ای
من به هیأت «ما» زاده شدم... به هیأت پرشکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگینکمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست،
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است
انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندُهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیلِ به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
انسان دشواری وظیفه است...
*شاملو