ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

اول

یه روز پاییزی که داره از پنجره به بیرون نگاه میکنه درحالیکه تواین سن و سال که دیگه پیر شده قطعا باید توی خونه خودش باشه ولی نمیدونم چرا بنظر میرسه لوکیشن موردنظر یه جایی شبیه اون وقتاییه که برگ درختا میریخت تو خیابون و چقد کچویی دوست داشتنی بود... کارتی رو که 18 سالگی بدون اجازه پدر و مادرش گرفته بود وتمام این سالها توکیفش بود رو با حسرت نگاه میکنه... چرا هیچ وقت فرصت این رو پیدا نکرد که ازش استفاده کنه؟؟ و به همین راحتی از دنیا میره ... پاییز مثل زمستون فصل موردعلاقه منه وبرعکس اصلا فکر نمیکنم فصل افسرده کننده ایه!! درسته اینجاهم ته داستان یه نفر تو پاییز مرد ولی این چیزیو ثابت نمیکنه! اگه درست بهش فکر کنی مردن خیلی هم زیباست.. و با افسردگی هم هیچ رابطه ای نداره... ولی آرزوی مرگ داشتن شاید...


دوم

درسته یه جاهایی کم می آورد نا امید میشد ولی به هرحال روحیه شو حفظ میکرد و در کل آدم با انگیزه ای بود.. سعی کرد و به چیزایی که براشون تلاش کرد رسید. اتفاقا دیروز غروب وقتی برگشت خونه چشمش به کارتی افتاد که تو 18 سالگی بدون اجازه خانواده گرفته بود.. یادش افتاد که وقتی مامانش متوجه شد دعواش کرد ولی واقعا درک نمیکرد چرا باید دعواش کنه... ولی پدرش کارشو تحسین کرد... یه نگاهی بهش انداخت و رفت تو فکر.. کارت رو گذاشت تو کیفش... یادش نمی اومد آخرین بار چرا از کیفش درش آورده بود... عصر که داشت برمیگشت خونه تصادف کرد... جزییات دقیقش رو نمیدونم.. ولی میدونم خوشبختانه فوت نکرد... عوضش مرگ مغزی شد!! همیشه فوبیای تصادف داشت ولی خوب این یه راه خوب برای رسیدن به آرزوش بود... دوست نداشت مثل بقیه بمیره... بالاخره تونست از اون کارت استفاده کنه.. یا بهتره بگم استفاده کنن...


«النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا .مردم در خوابند و زمانی که از دنیا رفتند بیدار می‌شوند»

خیلی قشنگه خیلی ...هرچقد به عمق این جمله فکر کنی کمه.. اصلا درک کاملش از ذهن من یکی که خارجه!


شاداب :)
۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
الان چند ماهه که یکی از دانشکده های دانشگامون ازم درخواست کرده که براشون تدریس کنم ولی من هی عقب میندازمش!!!!!!!!... نمیدونم چمه واقعا!!!... درسته خیلی سرم شلوغه ولی خودم هم خوب میدونم که اگه بخوام میتونم چندساعتی تدریس هم داشته باشم...

گذاشتمش واسه تابستون... اگه وقت کنم... درواقع بهونه نداشته باشم!!

اردیبهشت یه بازدید داریم از یه کارخونه خارجی که تو ایران نمایندگی دارن... احساس میکنم یه سری اتفاقات دانشگاهمو اینجا ثبت نکردم!... مغزم یاری نمیکنه درحال حاضر... وقفه میفته یادم میره


بعدن نوشت:::

الان ساعت 4:50 دیقه صبحه... و من یهو با فکر بیدار شدم .. کمی غیر عادی نیست؟؟؟ شاید الان باید نوازشت میکردم دوست داشتنی :(


شاداب :)
۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

1.

- ماماااااااااااان :))

+ ااااا نکن


مامانِ من از اینکه یه نفر یهو از پشت بغلش کنه بدش میاد .. و هربار که من یهو از پشت بغلش میکنم میگه برو اون ور :))))))... ولی من خیلی خوشم میاد از این حرکت روی مامانا :)))... مامانه من که خوشش نمیاد امیدوارم مادر شوهرا از این حرکت بدشون نیاد :)))) .. چون میخوام بعدها رو اونم انجام بدم :))))))))

یه وقت جلف نباشه؟ :دی

چه کنم ابراز احساساتم انتحاریه :دی



2.

تو این دفترچه که متعلق به بنده بوده،  پدر جان اومدن یادداشتی راجع به کارهایی که باید انجام بدن نوشتن :)) ... پایین صفحه عکس یه خرس کوچولوهه.. بله :))



و در عکس بعدی جلد روی دفترچه ای که بابا ازش استفاده کرده :)))))




خوب آخه مگه میشه همچین بابا مامانیو دوس نداشت؟؟ :))))


+ فردا بیلیط دارم :(


شاداب :)
۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیروز دوچرخه رو ورداشتیم بردیم یکم ورزش کردیم... و پاهام کلی درد گرفت ... damn it... منی که قبلنا حتی میتونستم 2 سانس پشت هم استخر باشم الان با یه دوچرخه سواری اینجوری پاهام درد بگیره؟؟ ... ترمیناتوری بودم واسه خودم :دی..  البته الان درد ندارم ینی اسید لاکتیک جمع نشده تو پام ولی تو اون لحظه برام سخت بود... باید دوباره ورزش کنم... گفتم استخر و جیگرم کباب شد :|||... و منی که قبلنا هفته ای حداقل یکبار میرفتم شنا ، همانا الان یکسال و نیم شده که آب ندیدم :دی...  تازه یه زنبور هم ساق پامو نیش زد ... و من همچنان با خیال راحت به کارم ادامه دادم :)) البته شانس آوردم جین skinny پام نبود... تازه باید خوشحال باشی که زنبور نیشت بزنه.. کلی مفیده برا بدن :)) .. مردم زنبور درمانی میرن من مجانی مستفیض شدم :دی... کلی هم آهنگ مبتذل گوش کردم :دی...

همینجوری که به افق خیره شده بودم میخوند:

با تو احساس آرامش من ذاتیه...

هاها


آهان ... هنوز تهران نرفتم!... چرا؟؟ چون دوتا درسمون با یه استاده که ایشونم ایران نیستن هفته بعد میان... اون یکی استادمونم نبودش... دیگه فقط یه استاد بود که اونو هم بچه ها اطلاع دادن کنسل کردن.. منم که با دکتر پن قرار نداشتم درنتیجه گفتم یه چند روز دیگم بمونم.. نه که کم موندم :دی... امروز با مامان اینا رفتم خرید برا خوابگاه... از نرم کننده مو تا نوتلا رو از اینجا گرفتم که باخودم ببرم... ممکنه سوال پیش بیاد که تهران قحطی اومده؟؟؟ خیر تهران قحطی نیومده :دی... فقط دلم میخواد بابام برام خرید بکنه.. از خرید تنهایی تو تهران خوشم نمیاد..

ولی پس فردا تهرانم...


نظریه انتظار میگه که میزان احتمالی که یک اقدام منتهی به نتیجه یا اهداف مشخص میشود (E) ضرب در جذابیت نتیجه موردنظر (V) معادل است با انگیزه

درواقع:

نتیجه × جذابیت نتیجه = انگیزش.

فرض میکنیم که من میخوام برای کنکور دکتری آماده بشم ولی اونجوری که باید تلاش نمیکنم... دو عامل میتونه تاثیر بذاره، یکی اینکه من احتمال اینکه بتونم رتبه خوبی توی کنکور کسب کنم رو پایین میبینم (حالا کاری ندارم که مثلا دلیلش استرس باشه یا اینکه خودم رو دست کم بگیرم و...) .. عامل بعدی اینه که نتیجه اونجوری که باید برام جذاب نباشه ینی به ظاهر میگم که دوس دارم رتبم خوب بشه ولی تو دلم میگم با این تصور که حالا رتبم هم خوب شد دکترم شدم آخرش یا بیکار میمونم یا حقوق معمولی خواهم داشت یا اصلا برا چی باید دکتری بخونم و ندونم چرا میخوام اینکارو بکنم یا خیلی چیزای دیگه!! (اینجاهم فرض این رو که این تفکرات چقدر واقعی باشن رو درنظر نمیگیریم)... خوب نتیجه این میشه که دیگه اون انگیزه لازم رو برای درس خوندن ندارم...

یا یه مثال دیگه... فرض میکنیم که من میخوام جزو چند دانشمند برتر کشور تو حوزه خودم بشم... احتمال اینکه به این هدفم برسم رو بالا میبینم چون مثلا دکتر پن جزو چند تای اوله و تو سن کم هم به این درجه رسیده پس برای من چیز دور از دسترسی نیست... عامل بعدی جذابیتشه که ببینم مثلا اگه به این برسم پشت سرش به چه چیزایی میرسم آیا نتیجه منو ارضا میکنه؟؟... بخاطر همین انگیزه بالایی خواهم داشت.

وقتی کسی میگه برای فلان کار انگیزه ندارم، برای درس خوندن انگیزه ندارم و و و ... خوب حالا چیکار کنم که انگیزه پیدا کنم؟؟

این فرد رو باید به حال خودش رها کرد و فقط بهش بگی: پس هیچوقت اون کار رو انجام نده!...

یه چیزی هم هست که فراتر از انگیزه است... الهام.. آدمایی هستن که طول شبانه روز بی وقفه کار میکنن و هرکاری از دستشون بر بیاد دریغ نمیکنن چون به هدف بالاتری اعتقاد دارن و از درونیاتشون الهام میگیرن و بخاطر آرمان هایی مثل عشق به کشور ، یا ساختن برای نسل آینده کار میکنن... درواقع باور به یه آرمان والا، الهام بخش اینجور افراده...

من میخوام به چیزی بیشتر از انگیزه فکر بکنم...


شاداب :)
۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

یه دختر عمه دارم که همسن خودمه و اونم ارشدش در حال اتمامه... از بچگی خیلی باهم دوست بودیم و هنوزم باهم خیلی خوبیم.. اون روز که همو دیدیم داشتیم صحبت میکردیم گفت که به هیچ عنوان قصد ندارم ادامه بدم... یکم جا خوردم... چون تا وقت پیش همش میگفت باید بخونیم و توام حتما بخون و باهم دکتر شیم و ازین دست حرفهای همینجوریانه... و حالا انتظار نداشتم اینو ازش بشنوم.. خصوصا که خیلی باهوشه و همیشه شاگرد خیلی ممتاز و با انگیزه ای بوده... اینارو نمیگم که گفته باشم باید دکترا بخونه ولی انتظار داشتم برای منصرف شدنش دلیل خوبی برام بیاره ولی منو از خودش نا امید کرد.. گفت:

- که چی بشه؟ اینهمه درس بخونم خودمو پیر و فرسوده کنم که چی؟؟ حتی از ارشد خوندن هم پشیمونم... آخرش که چی؟؟ باید بشینیم بچه بزرگ کنیم.. وقتی زندگی آدمای دور و برم رو میبینم.... ازدواج و بچه و اون مسائل روتین... اصلا بیا دوتایی اپلای کنیم بریم!!


انتظار نداشتم اینجوری توجیه کنه تصمیمش رو... نتیجه گیری آخرش هم که نابودم کرد... یعنی ما درس میخونیم تا به چه چیز ویژه ای دست پیدا کنیم؟؟؟ و آه از وظایف زناشویی و بچه داری ... و ای وای که چرا ما اینجا هستیم ... پس چی بهتر از مهاجرت...

اولا که من اصلا متوجه نمیشم که آدمه به درد بخوری شدن، چه منافاتی با بچه بزرگ کردن داره؟؟!! حتی معتقدم اونقدر خانواده در معنای عمومی و کلی ش ، مهم هست که بخاطرش حتی اگه لازم باشه موقعیتت رو کنار بذاری و احساس بازنده بودن هم بهت دست نده!! .. در رابطه با این موضوع حتما باید یه مطلب بنویسم ... درثانی ینی مهاجرت انقدر الکیه که میتونی فکر کنی همین که دلت از دور و برت بگیره پاشی بری و به همه چی پشت پا بزنی و فکر کنی آسمون اون ور یه رنگ دیگه است!

اعتراف میکنم که خودمم یه زمانی خیلی توجیه بچگانه ای برای اپلای داشتم... پدربزرگ مرحومم درس بزرگی بهم داده که من به تازگی بهش پی بردم... سال 1316 دکترای داروسازی دانشگاه تهران میخونده، و بعدش پدرش میخواسته بفرستتش اروپا که ادامه بده ولی من هیچوقت نمیدونستم که بخاطر مسائل حکومت داری و منطقه ای بوده که ازهمچین موقعیت شخصی مهمی منصرف شده و به شهر خودش خدمت کرده.. و یکی از کمترین کارهاش احداث اولین مدرسه بوده... و خیلی کارهای دیگه که هنوزم به عنوان یه انسان فرهیخته ازش یاد میشه... و عوضش من چی؟؟ اول از همه باید به خودم بگم... و من چی؟؟؟ میخوام یه بزدل باشم؟؟؟ یه بزدل که میخواد فرار بکنه؟!

توی تجدید نظر من چندنفر تاثیر زیادی گذاشتن.." میم. پ " که اولین تلنگرو بهم زد... "دکتر پن" و "پدربزرگم"

دخترعمه من یکی از هزاران جوون با این طرز تفکره.. جالبه که نمیخواد دکتری بخونه ولی بخاطر مهاجرت حاضره اینکار رو بکنه!!!.. این نشون میده جوونا دچار بحران هستن.. اینکه خودشونم نمیدونن دنبال چی هستن و سعی میکنن هر کس و هر چیزی رو مقصر بدونن برای شونه خالی کردن از وظایف خودشون... البته این عادت همه ی ماهاست... کانون کنترل بیرونی داریم!!... شکست هامون تقصیر بقیه است... و جالب تر که موفقیت هامون در انحصار خودمونه... بطور منصفانه نمیتونیم مسائلی که تو کشور تاثیرگذار هستن رو هم نادیده بگیریم.. ولی so what ؟؟؟ توجیه خوبی نیست برای اینکه فکر کنیم وظیفه از ما ساقطه... و وای به حال مردمی که دنبال قهرمان میگردن...

درس خوندن تو جامعه ما یه درده.. دردی که عمرمون رو تلف میکنه و موهامون رو سفید... و نه ابزاری برای یادگیری علم و درنهایت اهرمی برای بهبود شرایط... بله... تو جامعه ای که از واژه "فارغ" از تحصیل استفاده میکنن نشون میده که تحصیلات یه درده که با تموم شدنش راحت میشیم! ...

گرچه در شرایط فعلی بنظر من هم تاوقتی از مدرک کارشناسی به نحو احسن عبور نکردیم و بعد از اون احساس نیاز جدی نکردیم ورود به مقطع بالاتر ظلم به جامعه است.. نیاز ما مدرک نیست.... بله... تو جامعه ای که مسئولینش از افتتاح هزاران هزار دانشگاه و پذیرش فرمالیته و خروار خروار دانشجو با افتخار صحبت میکنن چه انتظاری میشه داشت؟؟؟
ولی پس چرا مردم فکر نمیکنن؟؟؟؟؟

آخ... تحمل اینها سنگینه برای من... حس میکنم از پسش برنمیام... هنوز خیلی چیزها نمیدونم.. و خیلی کارها نکردم.. هنوزم جهان بینیم دچار مشکله.. ولی باید خودم رو قوی بکنم... باید یاد بگیرم...


شاداب :)
۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر
اصلا هم 13 عدد بدی نیست... دوسش دارم...

عکسم رو حذف کردم.. و متن نیز...


شاداب :)
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

یاد پسرخاله ام افتادم که حدود 18 ساله که ندیدمش... با اینکه خیلی بچه بودم ولی هنوز قیافشو یادمه.... اتاقش تو اون سن خیلی برام عجیب بود... دیوارش پر از پوسترهای بزرگ و رنگی بود.. یکی از پوسترها یه زن مو بلوند بود و چقدر بنظرم خوشگل میومد.. بعدها که بزرگتر شدم سعی کردم اسمش رو بفهمم و کشف کردم که اون خواننده ترک (سیبل کن) بود ... عین این بچه های مزاحم دوس داشتم همش برم اتاقشو ببینم.. وهروقت میرفتم اتاقش داشت آهنگ گوش میکرد و با بی محلی بهت میفهموند که باید زودتر محل رو ترک کنی... خیلی سال میگذره و دیگه ندیدمش... چون دیگه رفت.... و هروقت اومد مثلا شرایط جوری بود که من ندیدمش... نمیدونم الانم هنوز اخموئه یا عوض شده؟...

پدر بزرگ مادریه من هیچ خواهری نداشته فقط یه دونه برادر داشته.. مادربزرگ مادریم هم تک فرزند بوده.. ینی مامان من فقط یه دونه عمو داشته.. حسابی خلوت بودن... عوضش من خاله و دایی هایی دارم ولی هر کدوم یه جایی زندگی میکنیم... و بچه هایی که ما باشیم چی ؟؟

من دلم میخواد بچه هام بعدا با دخترخاله پسرخاله و دختر عمو پسرعمو یا دخترعمه پسرعمه هاشون کلی ارتباط داشته باشن...نمیخوام جبر جغرافیایی ارتباطات رو کمرنگ و فاصله ها رو پررنگ کنه... مگر زندگی چیه جز همین مسائل به ظاهر پیش پا افتاده؟؟



بی ربط نوشت:

یکی از بهترین برنامه های تلویزیون که این تعطیلات منو جذب کرد مستند مسابقه "فرمانده" بود از شبکه افق :| ... عالیه این برنامه.. لااقل از دید من... یه سری داوطلب که تو این مسابقه شرکت کردن کلی مراحل سخت رو تو یه جزیره میگذرونن .. از 2 شبانه روز بدون غذا موندن تا رها شدن وسط آب با یه قایق بی امکانات و همچنین سوراخ!!! ... و درنهایت کسی که برنده بشه راس راسکی فرمانده میشه توی نیروی نمیدونم چی چی... کلا هم استقامت و هم هوش و خلاقیت افراد رو میسنجن.... خیلی از این کارای چالشی خوشم میاد...

موهام رو کوتاه نمیکنم!!... مامان مخالف سرسخت این قضیه است.. میگه باشه کوتاه کن ولی فقط 2-3 سانت:|||... گفتم no thanks مامان جان!!.. یه بار قبلنا 2 وجب موهامو کوتاه کردم حالا خیلی هم کوتاه نشد مثلا تا روی شونه هام .. کلی باحال شده بود.. ولی یادمه مامان و آز و بقیه دوستام آبرو برام نذاشتن و حسابی مورد عنایت قرار دادن من رو...


شاداب :)
۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

هیچ وقت ساعت 10 شب به بعد سایت های خارجی رو برای خوندن مقالات باز نکنید!!... چون اون وقت همزمان هزار تا tab باز میکنید و وقتی وسط همه اینها هستید متوجه میشید که دیروقته و باید بخوابید ... و چون طبعا نمیتونین همشونو بوک مارک کنین دوباره از دستتون در میره که چند صفحه از یه ژورنال رو چک کردین و باز فردا باید از اول شروع کنید...
درنتیجه اینکار رو از اوایل روز شروع کنید...


موهام بازم بلند شدن... خیلی بلند شدن!... میخوام برم کوتاهشون کنم.. درسته که چندوقتی هست که دیگه موی بلند مد نیس ولی من دلیلم این نیس!!!... فقط قبل از کوتاه کردنشون میخوام یه دفعه بابلیس کنم و یکم لذت ببرم و بعد کوتاهشون کنم... همیشه دوس داشتم یکم حالت داشته باشن ولی اونقدر صافن که نمیدونم جریان چیه..

امروز جلو آینه اون قسمت خودشیفتگی مغزم بهم گفت چقد brunette بهم میاد.. ولی نمیخوام حالا  حالاها موهامو رنگ بکنم.. چون دکتر پن هم دیگه جدیت نمیگیره و خوشش نمیاد... حالا فقط همین نیس.. کلا دوس دارم به معمولی ترین حالت ممکن در دانشگاه حاضر شم... البته رنگش اصلا تابلو نیس..
خلاصه میدونم اطرافیان از این بابت(همون کوتاه کردن) متاسف میشن و سرزنشم میکنن.. ولی برام مهم نیست...

میخواستم درمورد پایان نامم بنویسم همش شد مو...!

شاداب :)
۱۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیشب ساعت 1 نصف شب(!) با آز داشتم چت میکردم... اونم چه چتی... با استیکر فقط باهم صحبت میکردیم :))))))... حدود 1 ساعت تمام همین شکلی داشتیم با استیکرایی که توشون نوشته دارن صحبت میکردیم :))) جالبه همشونم مرتبط از آب در میومد :)))))).. دیگه آخرش استیکرامون تموم شد بیخیال شدیم :))...

یکی از ماهیامون مرد.. زود مرد و خدا رحمتش کنه :دی .. خیلی از ماهی قرمز چندشم میشه.. موجودات زنده ی قرمز لزج کوچولو... به حدی که حاضر نیستم آبشونو عوض کنم... تو خونه این کار رو هرکسی غیر از من انجام میده... آخرین باری که اینکار رو کردم یادمه ماهیه اومد بیرون و من همراه با کلی جیییییییغ گرفتمش تو دستم و انداختمش تو آب دوباره :)))))) ...حاضرم روزی 6 وعده آشپزی کنم و 650 تا تیکه ظرف بدون دستکش بشورم و جوراب و سایر لباس های(!) بقیه رو با دستام بشورم ولی آب ماهی قرمز عوض نکنم!!!!!... در آینده هم اگه اوشون (شکل غایب از ضمیر ایشون :)) ) دوس داشته باشه که ماهی قرمز بخریم تعویض آبش به عهده خودشه :))) آخی عزیزم وظیفه سنگینی به عهده اش گذاشتم :دی ... البته با ماهی های خوردنی مشکلی ندارم ابدا و خیلی هم راحت میتونم باهاشون غذا درست کنم.. به به :)) ...ولی نمیدونم چرا نسبت به ماهی قرمز فوبیا دارم :((((


صبح بیدار شدم دیدم از طرف دانشکده مون یه نامه دارم!!... باز کردم دیدم یه کارت پستال بود.. که روش عکس دانشکده مون بود و متنی هم که توش نوشته شده بود از رئیس دانشکده مون بود... و سال نو رو تبریک گفته بود..

حرکت قشنگی بود ... دانشجو احساس با ارزش بودن میکنه... ولی بیاییم ظاهر بین نباشیم.... آیا فقط همین ها کافیه تا دانشجو احساس کنه که ارزشمنده؟؟؟ نباید اقدامات دیگه ای انجام داد؟؟؟ این حرکت یه حرکت حسی نیست؟؟؟؟؟؟ حرکت حسی که از منطق به دوره؟؟؟؟ و آیا هزینه ای که برای ارسال پستی این کارت به درب منزل ما انجام شده توجیه مناسبی پشتش هست؟؟؟؟ درسته که اصطلاحا میگن دانشکده ما یکی از پولدارترین دانشکده های دانشگاه تهرانه... ولی کماکان معتقدم آیا لزومی داشت؟؟؟؟ آیا اولویت های مهم تری نداریم؟؟ آخه ما دیگه چرا؟؟ مایی که حتی اسم دانشکده مون هم مسئولیت داره برامون....دوس داشتم نظر دکتر پن رو هم میدونستم...

هرچی بیشتر میگذره بیشتر به اصول دکتر پن ایمان میارم... حق داره که رئیس دانشکده رو اونقدر مذمت میکنه... کاش 4 تا دکتر پن بیشتر داشتیم.. اون وقت مشکلات بیشتری حل میشدن....

ولی افسوس که سنگ های بزرگتری جلو پای آدم های بزرگ هست......


+ الان دارم این رو گوش میکنم... عالیه.. از Zack Hemsey

http://s6.picofile.com/d/4860de9c-9ea6-46ac-b286-07b2a0dd48f4/The_Way.mp3


شاداب :)
۰۷ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

1.

تو تلگرام چشمم به عکست افتاد...

دلم یهو خیلی برات تنگ شد..کاش اونجوری نمیشد.. کاش خراب نمیشد.. میدونی خیلی عوض شدی..خیلی.. دیگه اون آخریا نمیشناختمت.. غریبه شده بودی.. دیگه اونیکه یه زمانی دوسش داشتم نبودی.. 4سال زندگی مشترک باهم تو خوابگاه و تو 1 اتاق کم نبود.. من و تو و زر دوستای خیلی خوبی بودیم.... ولی تو از پیش ما رفتی.. چون ما همراهت نموندیم... چی شد که انقد خودت رو گم کردی؟؟؟ ولی با این حال هنوزم یه جایی اون ته قلبم برای توئه.....


2.

بعد از چند روز بی خبری از درس ( یکی منو شطرنجی کنه) نهایتا امروز نشستم پای درس و اینجور مسائل.... و دوباره و چندباره این رو حس کردم که چقدر رشته مو دوس دارم :) و بیشتر از اون گرایشم رو... اگه صدبار به عقب برگردم بازم همین گرایش رو انتخاب میکنم.. میتونم بهش امیدوار باشم که آدم مفیدی در این زمینه خواهم شد! .. و تصمیم دارم واسه دکتری تنها گرایشی که انتخاب میکنم همین باشه.. فقط 1 انتخاب 1 دانشگاه .. حتی 2 تا گرایش هم تو انتخاب رشته ام انجام نمیدم...


3.

دیشب یه خواب عجیبی دیدم... اصولا کم خواب میبینم ولی هیچوقت کیفیت رو فدای کمیت نکردم :دی ... و هرررر خوابی ببینم بی برو برگرد تعبیر خواهد شد... از کرامات اینجانب :)))) ...

خواب دیشب عجیب و دلگرم کننده بود.. اولش معنیش رو متوجه نمیشدم... ولی بطرز عجیبی بعضی وقتا یهو یه چیزایی انگار بهت الهام میشه وسط روز معنیش یهو به دلم افتاد... و دیدم کم شباهت به اوضاع و تصمیمات اخیر و آینده م هم نیست... لذا حلقه ارتباطیش رو درک کردم و یه بار دیگه حضور خدا رو تو زندگیم حس کردم...


4.

ما آدما وقتی چیزی رو دوست داریم خوب دوسش داریم.. ولی وقتی بقیه هم از اون چیز تعریف میکنن ما بیشتر دوسش میداریم... این راجع به آدما هم صادقه.. وقتی ستایش افراد دیگه رو راجع به اونیکه دوسش داری میبینی اون وقت دوس داری اون آدمو فشار بدی بچلونی :))))... گرچه نسبت به توقعات من شاید یه coward باشه.. البته شایدهم دلیل خوبی براش داشته باشه.. یا دلیل شخصیه ناراحت کننده داشته باشه.. هرچی که هست خدا ازش نگذره :( .. مخصوصا اگه مورد آخر باشه...


+ صبح که از خواب پا شدم اولین چیزی که نا خودآگاه گفتم این بود: و ثمرة فوءادی ...... و هنوز هم نفهمیدم که چرا؟؟؟؟


بعدا نوشت:

هیچ وقت عربیم خوب نبوده  :||||||| ... تو کنکورم خوب نزدم :|||||.. کلمه بالا ة برای مونث هست.. و اگر من جمله رو منسوب به پیامبر بدونم فکر کنم دیگه ة نمیگیم ... عجب سوتی :))... البته خوب اینو حضرت فاطمه به بچه هاشونم میگفتن.. ولی چیزی که من بعداز بیدار شدن از خواب زمزمه کردم ثمرة بود ...

اگه بازم اشتباه میگم علما اصلاح کنن :D

نظرم چیه دیگه عربی ننویسم؟!


شاداب :)
۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر