ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

1. امروز نزدیک بود بمیرم.. حالا مردن هم نه ولی شل و پل رو دیگه حتما میشدم!!!! خدا رحم کرد.. واقعا بعضیا انگار تو عالم دیگه سیر میکنن!! قلبم اومد تو دهنم ولی اینم نتونست روز منو خراب کنه :)))

2. داشتم میرفتم پالادیوم از کنار اون کارواشه نزدیک خیابون دوم ولنجک رد میشدم دیدم یه آقایی این طرف وایسادن بعد یه پرادو با دو سرنشین دارن رد میشن و از این آقا عکس میگیرن اول گفتم شاید همینجوری عکس گرفتن ولی از ژست گرفتن آقاهه و حرف زدنشون باهم فهمیدم دوستن :)) بعد جالبش این بود من داشتم رد میشدم یه لحظه متوقف شدم که اینا عکسشونو بگیرن که آقاهه بعد خندید گفت خانوم شماهم تو عکس میفتادی بخدا ما خوشحال میشدیم :)))) 

عجبببببب مردم خوشحالناا

3. دانشگاهم خوب بود خداروشکر کارا داره پیش میره ... استادمون داره واسه فرصت تحصیلی میره!! ینی دلم خوش بود که ترم بعد باهاش کلاس داریمو نمره 20 ام رو ازش میگیرم پریییییید.. چون کلاسشو استاد دیگه ای ورمیداره.. البته عب نداره.. من به آیندگان دورتری می اندیشم :))

چه پستایی میذارم جدیدن!!!

خیلی روزمره!!

پس ممکنه حذف بشن :))))

+ یادم باشه اندر مقایسه دانشگاه تهران و بهشتی خیلی چیزارو بنویسم شاید به درد کسی خورد.. این روزا زیاد به تفاوتاشون برمیخورم


شاداب :)
۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

من تخت پایین میخوابم... داشتم با گوشیم ور میرفتم که اومدم نشستم لبه تخت گوشیم همچنان تو دستم بود که یهو دیدم چندقطره آب افتاد رو صفحه گوشیم.. تعجب کردم گفتم آب کجا بود؟؟ سرمو آوردم بالا و پاهای هم اتاقیمو دیدم که از تخت بالا دیده میشه و داره از پاهاش آب میچکه :(((((

آه ای خدای من.. این چه سرنوشتی بود؟؟؟ :(((((((((((( .. آخ حالم وصف ناشدنیه... به حدی این قضیه مهم بود که باید اینجا خودمو تخلیه احساسی میکردم...

چه میشه کرد؟!!

شاداب :)
۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

1. استاد عزیزم بالاخره از مسافرت برگشت... دیروز ساعت 10 باهاش قرار داشتم شب دیر خوابیدم صبح ساعت 9:45  دیقه از خواب پا شدم!!! و فقط وقت کردم لباسامو بپوشم و با مقنعه و مانتو مسواکمو برداشتم که برم بزنم.. بعد از اینکه مسواکمو زدم و میخواستم آب بزنم مسواک رو یه دختره کنارم بود یهو برگشت با لحن خنثی ای گفت میشه آبو ببندین؟؟؟ من یکی از ابروهامو انداختم بالا و گفتم چرا باید اینکارو بکنم؟؟؟؟ همینکه شروع کرد به منبر رفتن که : میدونی ذخیره آب فلان مقداره و ... دیگه بقیه حرفاشو نشنیدم با بی اعتنایی سریع گفتم باشه من دیرم شده باید برم... دختره دهنش باز مونده بود از ادامه حرفش :)))))))

اولا من بیخودی آبو باز نذاشته بودم

دوما کسی که بهم دستور بده رو محل نمیدم .. مگر اینکه شخص مقابل از عزیزام باشه..

2. شیر با چی پف بالشی خوشمزست :)))))))

3. آدما درعین اجتماعی زندگی کردن حقیقتا تنهان... فقط خودشون میتونن زندگیشونو دچار تغییر بکنن.. هیشکس دیگه به اندازه خود آدم به این کار توانا نیست... نباید منتظر بشینی که کمک برسه.. فقط رو کمک خودت حساب کن ..آره خودت عزیزجان.. 

4. بعد از 6 ماه هی میخوام برم آرایشگاه یه رنگی به موهام بدم ولی وقت نمیکنم.. البته بهتره بگم دل و دماغ مورد نظر موجود نیست! 


شاداب :)
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

دیشب یاد این مطلب افتادم گفتم امروز بنویسمش

یکی دو هفته پیش که خونه بودم دیدم پدر داره یکی از کتابای قدیمیشو میخونه... هر از گاهی اینکارو با کتابحونه اش انجام میده.. همونایی که تو جوونی و دوران دانشجوییش خریده بود.. کتاب ابله از داستایوسکی با ورق های کاهی.. کتاب رو میز بود.. چند صفحه اولشو خوندم خیلی خوب توصیف کرده بود یه کتابی که خیلی وقت پیش نوشته شده و توصیفی که داشت میکرد کاملا منطبق با شرایط الانه کشور ما بود.. 

جدای از اینکه کتاب جالبی بنظرم اومد ولی وقت نشد که بخونمش و اومدم تهران.. داشتم فک میکردم کتابای غیر درسی که خوندم خیلی کمتر از فیلمایی بوده که دیدم!!! و داشتم فکر میکردم روزی اگه فرزند من هم بخواد کتابای توی کتابخونه من و مربوط به دوران جوونی منو بخونه من چی دارم که عرضه کنم جز جندتا کتاب درسی!!!!!!!!!! اینکه مامانت وقتی همسن تو بوده کلکسیون کتابای دکتر شریعتی رو داشته بعد تو الان توهمون سن چندتا کتاب داری و چی داری!!!!!

باید یه فکری کنم...!

+ این هم اتاقیای ما انگار به ما نظر دارن :))))))

+ اتاق بغلی آهنگ حس خوبیه از شادمهر رو به مدت چندساعته داره پلی میکنه الان من حتی میتونم آهنگو از خود شادمهر بهتر بخونم :)))))))

شاداب :)
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر
واقعا از تدریس خوشم میاد.. از نظر روحی ارضام میکنه.. ولی هنوز مطمئن نیستم که شغل دائمیم میخوام باشه یا نه... حتی اگه روزی کارم یه چیز دیگه شد ولی تدریس رو رها نمیکنم.. من دوسش دارم و واقعا توش خوبم بدون اغراق
هم اتاقیای جدید خیلی تحویل میگیرن  :))))) همینکه از در میام تو شروع میکنن ازم تعریف میکنن :))) الان چندین باره که هر دوتاشون به علاوه دوستشون دارن به موهام عشق می ورزن و به طرز جالبی از خوشگلیشون حرف میزنن .. اصلنم جو گیر نشدم خوب بالاخره حقیقتیه که باید پذیرفت  :)))))) 
ولی جدای از شوخی بجز همون حرکت اول دخترای خوبین.. اون حرکت رو هم قبل از اومدن من به تهران و قبل از دیدن و آشنا شدن بامن انجام داده بودن پس تاحدودی قابل اغماضه..

الان که دارم اینو مینویسم یک آن با خودم گفتم نکنه من از اونا باشم که با تعریف و پاچه خواری خیلی حال کنم و عوضش تحمل نظر مخالف رو نداشته باشم؟؟؟ مثل خیلی از استادهای عزیز که همه دیدیم از این مدلیشو...
بعد الان که فکر کردم دیدم واقعا کار سختیه اینکه از تعریفای کسی جوگیر نشی.. من همینجا جا داره که از خدا بخوام که کلا در زندگی بهم جنبه و ظرفیت تعریف رو بده :))) البته اینو بگم من به شخصه میتونم فرق تعریف الکی و سرکاری در جهت پاچه خواری رو با تعریف از ته دل و بدون چشمداشت درک کنم.. پس اگه روزی استاد هم شدم دانشجوهام سخت بتونن که زرنگ بازی دربیارن :))))
از طرف دیگه تحمل نظر مخالف هم جنبه ای هستش که هر کسی داراش نیست .. بنظرم اکثرمون شعار میدیم که نه ما تحمل نظر مخالف و انتقاد رو داریم..  اگه داشتیم که الان وضعمون خیلی بهتر بود و هنوز که هنوزه درگیر تعارفات نبودیم.....
خلاصه تا کسی ازمون تعریف کرد سریع جو نگیرتمون و دیگه هیشکی رو آدم حساب نکنیم
و تا کسی هم باهامون مخالف بود سرکوبش نکنیم و باهاش دشمن نشیم..
یه موردی هست بنام دورویی... راستش هرگز ابنجور افرادو درک نکردم و نمیکنم.. چطور میتونن تو روی کسی بخندن بعد پشت سرش جور دیگه باشن؟!! واقعا از اینجور آدما میترسم.. واسه همینم هیچوقت سیاست نداشتم.. از هرکی خوشم اومده یا بدم اومده تو رفتارم نشون دادم، رفتاری که متاسفانه تو جامعه ما جواب نمیده و محکوم به شکسته.. 
یه چیز دیگم میخواستم بگم یادم نمیاد اصلا چی بود؟!!!! شاید بعدا اضافه کردم..

شاداب :)
۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

تعارف رو دوس ندارم

الان خوابگاهم.. بخاطر پروژه ای که با استاد ورداشتم تابستونو خوابگاهم... استاد هر روز زنگ میزد که چیکار کردی تاکجا پیش رفتی کی میای... میگفت رو فلان قسمت کار کردی؟ زود بیار تحویل بده فعلا قسمت دوم رو ول کن و رو چیزی که میگم کار کن ..ولی هر دفعه رفتم پیشش گفت پس چرا رو اون یکی هنوز کار نکردی؟ نمیدونم چی میخواد واقعا که درست حسابی هم راهنمایی نمیکنه خودشم نمیدونه چی میگه... حالا یکشنبه بهش زنگ میزنم میبینم خاموشه... روز بعد زنگ میزنم بازم خاموشه و همچنان روز بعدش... و اینطوری میشه که یه استاد مثلا امریکا تحصیل کرده بدون خبر دادن به منه دانشجوش میذاره میره مسافرت... الان من باید به همچین آدمی چی بگم؟؟؟؟؟ غذای خوشمزه و جای گرم و نرم خونه رو ول کردم اومدم که ببینم استاد رفته جزایر هاوایی زیر آفتاب آب پرتقال میخوره

خسته ام از زندگی خوابگاهی...

اومدم و دیدم که برای تابستون 2تا هم اتاقی جدید دارم.. و میبینم که گوشتای منو از تو فریزر دراوردن و گذاشتن پایین یخچال!!!!!!!! منی که تاقبلش داشتم بهشون لبخند میزدم یهو عصابم بهم ریخت بادیدن این صحنه...گفتم به چه حقی اینکارو کردین؟؟؟ و یسری حرفای دیگه.. کپ کرده بودن.. و بعدش از اتاق زدم بیرون و در اتاق رو ملایم نبستم!!!... اصلا تو شرایط خوبی نیستم... تحت فشارم .. ازهمه طرف..

شب دارن یه چیزی میخورن واسه منم میاره میذاره رو تختم... میگم ممنون نمیخورم... میذاره رو تختم و میره میگه بخور عزیزم... و اینجوری میشه که تعارف باعث میشه من دیگه نتونم به شرایط واکنش نشون بدم... ولی نه این خوب نیست... من مغرورم...

تعارف رو دوست ندارم....

خسته ام از زندگی خوابگاهی....


شاداب :)
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر