ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

دیروز کلینیک عرفان جلسه 5 ام بود... تو اتاق منتظر نوبتم بودم... و خب کاری نداشتیم بجز اینکه در و دیوارو نگاه کنیم.. 


1. روبروم یه دختری که دفعه قبل هم دیده بودمش داشت با تلفن بلند بلند حرف میزد.. دفعه قبل هم داشت با تلفن حرف میزد تمام مدت.. کلا تلفن حرف زدن دوس داره.. داشت با علیرضا حرف میزد درباره یکی از دوستاشون (با جنسیت دختر) که دوست پسرهای زیادی داشت مث که.. خلاصه با علیرضا کلی نشستن سبزی پاک کردن.. بعداز چندین دیقه دختر تلفن رو قطع کرد.. گوشیو گذاشت توی کیفش، سه دیقه بعد دوباره درش آورد به علیرضا زنگ زد.. علیرضا خواب بود و دختر بیدارش کرد.. فک کنم علیرضا داشت تو دلش بهش فحش میداد.. علیرضا دوباره رفت خوابید و دختر رو با کوهی از سبزی های پاک نشده تنها گذاشت.. دختر پاهاشو تکون میداد و کسی رو برای همراهی نمی یافت... بدون آرایش، پوست سبزه تیره، بدون هیچ زیبایی ولی بشدت با اعتماد به نفس.. دقیقا داشتم به این فکر میکردم چطور میشه که بعضیا انقد با اعتماد به نفس میشن و بعضیای دیگه با صدتا چیز بازم اعتماد به نفسشون کمه.. و البته در دلم تحسینش میکردم..


2. در زاویه شمال غربی دختر دیگه ای نشسته بود که تازه بهمون پیوسته بود.. قبلا جایگاهش پشت پرده بود.. یهو رونمایی کرد بعداز 1 ساعت.. اون پشت پرده طرفداران خاص خودش رو داره که هیچوقت خالی نمی یابیش... خلاصه دختر بعداز 1 ساعت از پشت پرده از خودش رونمایی کرد و اومد رو مبل نشست.. با آرامش یه لیوان چایی برا خودش ریخت.. موهای بسته شده به پشت سر بدون هیچ مدل یا حالت خاصی، کفش های چرم، کیف چرم ساده کراس بادی، میتونم بگم یه کارمند تیپیکال


3. سمت چپ ام یه دختر 32-3 ساله متاهل بود.. که وقتی رفت سرویس و اومد یهو از خودش رونمایی کرد :)) گه گاهی به ساق پاهاش که از زیر دامنش مشخص شده بود و کفش های پاشنه بلندی که زیبایی پاهاشو بیشتر کرده بود نگاه میکردم ... و من چقد هیزم :))


4. دختر دیگه ای با مامانش اومده بود.. مامان در گرفتن لباسهای دختر بهش کمک میکرد.. دختر جلوی سرویس وایساده بود و داشت کارشو میکرد من منتظر بودم که کارش تموم شه که یهو متوجه من شد و گفت من سرویس نمیرم عزیزم تو برو، اونقد این جمله رو با مهربونی و آرامش و قشنگ گفت که حاضر بودم همونجا ازش خواستگاری کنم :))).. دختر خوشگل نبود ولی خیلی در چشم من ناز جلوه میکرد.. کلا بدسلیقه ام.. بعضیا بهم میگن :))... پسر و دختر هم نداره.. از کسی خوشم بیاد خوشگل میبینمش، حالا هرچقد میخواد زشت باشه :دی


اینجا سرویسه و اون کیف گل گلی مال منه :))) خب به من چه پک هایی که کلینیک عرفان میده گل گلیه .. یه نکته ای که درمورد کیف های من مشترکه اینه که دهن همشون بلااستثنا بازه، چیزی به اسم بستن در کیف بلد نیستم من ... درضمن جا هم قحط نبود ولی من اونجا گذاشتمش :دی




آقا یکی دوتا پست دیگه ام دارم این هفته بذارم.. درباره دوست اروپاییم، 21 بهمن با رز دوستم چهار راه ولیعصر، یکی دوتا موضوع دیگه که یادم نیس :|

شاداب :)
۲۶ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
رز دوستم چهارشنبه اومد تهران.. بعدم خواهرم اومد تهران.. جمعه صبح رفتیم توچال... چقددددد شلوغ بود.. من موندم جاده های شمال که کیپ تا کیپ میشه تعطیلات... تو شهر هم که ملت همینجور بودن واسه خودشون.. پس دقیقا کجا و کی خلوت میشه؟؟
یه صف طویل واسه تله کابین بود... که البته صف اسکی جدا بود و خلوت... البته ماهم درواقع دیر رفته بودیم... کدوم آدم عاقلی ساعت 12 شروع میکنه به پیست رفتن؟؟ :)) معمولا باید 6 صبح از خونه بزنی بیرون.. که حدود 7 بری بالا.. 8 مثلا دیگه پیست باشی

رفتیم لباس و چوب اسکی اجاره کردیم از اون فروشگاهه که اونجاس.. من اصرار به اسنو برد داشتم که آخرش به آلپاین رضایت دادم... نفری 200 هزار تومن حدودا اجاره لباس هاش شد... و چه کفشای سنگینی داشت.. منم که هر کفشی بهم میداد ناخونای شست پام بهش فشار میاورد.. پسره هی میگفت الان چی؟ الان خوبه؟ منم هی نا امیدانه میگفتم نه :(( و اونم هی کفشامو عوض میکرد... آخرش گفت باشه از اینم بزرگتر میدم بهت ولی اگه پات داخلش کج شد شکست دیگه گردن خودت... اینو که گفت سکته ناقص زدم تقریبا و گفتم نمیخواااد.. باشه .. فوقش ناخونم بشکنه بهتر از اینه که پام بشکنه :))) لباسا و چیز میزارو گرفتیم اومدیم بریم بالا که تله کابین سوار شیم.. من موندم فاز اونیکه اونجارو درست کرده چیه... زیر ایستگاه اون فروشگاه لباس و چیزای اسکی بود.. و کلی پله میخوره تا بیای بالا.. حالا ماهم شبیه معلول های حرکتی شده بودیم.. مگه با اون کفشا میشد راحت راه رفت؟؟ چه برسه به از پله بالا رفتن... خلاصه با سختی بسیار رفتیم بالا
بیلیط تله کابین تا ایستگاه 7 که پیست باشه هر نفر 98 هزار تومن بود.. و حدود نیم ساعت هم راه بود تا پیست.. واقعا اون بالا شگفت انگیز بود.. از توی کوه های برفی رد میشدی با ارتفاع خیلی زیاد و هیچی نبود جز خودت و خودت.. 
خلاصه بعداز دو کورس :)) تله کابین عوض کردن رسیدیم به پیست... از چیزی که فکر میکردم سخت تر بود... نه میتونستی با چوب اسکی راه بری درست (اونجا بود که فهمیدم تازه با کفشاش راحت بوده مثلا) ... نه میتونستی توی یکم سراشیبی خودتو محکم نگه داری.. من که داشتم واسه خودم میرفتم پایین :))... رفتیم به مربی گرفتیم یه چندتا نکته اولیه بهمون آموزش بده.. بابت 1 ساعت تمرین 100 تومن گرفت.. بعدشم شماره شو داد و گفت که اگه مربی بخواییم در خدمتمون خواهد بود بازم :))
خخلاصه چندتا چیز مثل از شیب بالا رفتن، سر خوردن، ترمز کردن :))، نحوه ایستادن و خم کردن پاها، رو بهمون یاد داد.. خواهرم اولین نفری بود که خوب یاد گرفت و همچین جولان میداد :)))) من دومین نفر با استعداد بودم.. و رز کلا نفر آخر بود و گند زده بود :))... یه جایی ش هم من هنوز اون وسط بودم که یهو رز سر خورد پایین و اومد رو من :)))) دستش درد نکنه درکل
پیست هم که کلا 3و نیم تعطیل میشد و ما برا اینکه توی شلوغی نمونیم ساعت 2ونیم تصمیم گرفتیم برگردیم پایین.. ولی بازم صفش شلوغ بود.. ینی کلا بخاطر 1 ساعت اسکی اینهمه به خودمون سختی دادیم :)))  حدود ساعت 4 و نیم رسیدیم ایستگاه 1 توچال... یه آش و چایی زدیم.. بعدم برگشتیم خونه.. یکم استراحت کردیم بعد ساعت 8 شب رفتیم رستوران چینی... همیشه میگیم باید N+1 تا غذا بگیریما.. ولی این سری بازم اضافه گرفتیم.. و کلی غذا اضافه اومد.. کلی هم سوختیم انقد تند بود اوردرامون جات خالی 

ولی در کل خوش گذشت...من خوشم اومد.. خیلی فانه.. میخوام چندبار برم فقط وسیله ولباس اجاره کنم و مربی بگیرم.. اگه دیدم قشنگ یاد گرفتم اون وقت خودم برم چوب و لباس بخرم که دائمی برم.. فعلا چون مطمئن نیستم لباس و وسیله نمیخرم و فعلا اجاره میکنم از پیست... تا ببینیم چی میشه.. ولی خب اخه تنهایی ام که حال نمیده.. باید با دوستات بری.. منم که هیشکیو ندارم تهران...


بعد شنبه هم رفتیم Opark .. حالا اونجاااام شلوووغ شلوووغ... من نمیدونم چرا آخههه.. خوش گذشت ولی بو و مزه آبش حالمو بد میکرد.. حتی وقتی آخرش هم دوش گرفتیم که لباسامونو عوض کنیم بازم احساس میکردم بو میدم.. دیگه اومدیم خونه و من دوباره خونه هم دوش گرفتم...

خلاصه الان پشت ساق پام، شونه ها و بالای دستام درد میکنه هنوز :)) اینجوری باید تفریح کرد :)) همه جات درد بگیره 2 روز فقط بیفتی گوشه خونه :))



اون 2 تا دایره صورتی که کشیدم رو میبینید؟؟ دوتا آدم هستن اونا!! واقعا دهنمون باز مونده بود تو اون ارتفاع و با اون وضع چطوری داشتن کوهنوردی میکردن.. واقعا ترسناک بود.. 

شاداب :)
۲۲ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۵۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

چند شب پیشا یکی از افراد ساختمون که البته مدیر ساختمون هم نیست ولی مسئول پرداخت قبض آب هست اومد در خونه گفت قبض آب من 10 هزار تومنه.. منم معذرت خواهی کردم گفتم که الان نقد ندارم اگه بشه فرداشب بهتون بدم.. گفت باشه و رفت

فرداش اومد دوباره.. من حموم بودم ولی میشنیدم یکی پنج دیقه یه بار میاد 10 مرتبه پشت هم زنگ در رو میزنه.. فهمیدم خودشه و از قضا بازم پول از عابر بانک نکشیده بودم و نقد نداشتم.. گفتم حالا چیکار کنم با این وحشی؟؟.. تو همین فکرا بودم که کارم تموم شد و رفتم در رو باز کردم.. یهو شروع کرد به داد و بیداد کردن!!!!!!!!!!! صداش کل ساختمون رو برداشته بود... که آآآآآی وااااااای چرا پول آبو نمیدی؟؟؟؟ چرا درو باز نمیکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم صداتو بیار پایین ... اولا که کار داشتم الان، دوما که شماره کارتتو بده همین الان کارت به کارت کنم (کاری که بنظرم همون اول باید میکردم)

باز ادامه داد به داد و بیدادش...

اونقد عصبانی بودم که واقعا در اون لحظه انگیزه کافی داشتم که خون ش رو حلال کنم.. سیاه سوخته گداگشنه دهاتی... واقعا تعجب داشت از سر و صورتم میبارید... آخه مگه میشهههههه کسی بخاطر 10 هزار تومن قاطی کنه؟!!!! فرست آو آل من قصد نداشتم پول رو ندم که!!!! ماه قبل رو داده بودم، چرا این ماه ندم؟؟ فقط یک روز دیرتر دادم... سکند آو آل گیرم اصلا من پول رو هم نمیدادم.. واقعا آدم باشخصیت ینی بخاطر 10 تومن داد بیداد میکنه؟؟ اگه من بودم خودم 10 تومن رو میدادم از جیبم.. و اگه طرف ماه بعد هم تکرار میکرد اون وقت میفهمیدم حالش خوب نیست و احساس زرنگی میکنه و به تذکر نیاز داره.. 


بعد پولو ریخته بودم هااا ولی همچنان هی داشت حرف مفت میزد گفتم پولو ریختم آقا برو مزاحم نشو، برو برو (بالحن تحقیر آمیز) .. بدتر قاطی کرد و من حال کردم .. و من درحالیکه چشاش گرد شده بود و داشت زور میزد درو توو روش بستم... البته در رو که بستم نشستم گریه کردم... ولی خب حداقل پیش اون کم نیاوردم.. اونقد داد بیداد کرد کولی بی آبرو که فکر کنم همه فهمیدن.. واقعا بخاطر هیچ و پوچ آبروریزی کرد هرکی ندونه مثلا من داشتم 10 تومن رو مپیچوندم :))))  بنظرم باید علاوه بر اون 10 تومن میرفتم یه 2تا پفک هم میاوردم مینداختم جلوش :)))) .. 5 دیقه بعد مدیر ساختمون اومد گفت چی شده دخترم؟ براش تعریف کردم و گفت عب نداره هروقت مشکلی داشتی به خودم بگو.. خدایی خانواده شریف و باشخصیتی هستن این مدیر ساختمون.. پسرش و عروسش هم تو ساختمون زندگی میکنن..


میخوام بگم همچین آدمای گداگشنه ای هم پیدا میشن.. واقعا بخدا خیلی بهم شوک وارد شد.. چون تو عمرم همچین چیزایی ندیدم.. عادت ندارم به این چیزا... تو خونواده بخشنده و با اصالتی بزرگ شدم که بابام 10 هزار تومنی ش بیفته کف خیابون خم نمیشه برش داره.. اصلا کپ کردم همچن برخوردی دیدم از این مرد گنده!!! تو عمرممممممم هیییییییچ مردی اینجوری باهام حرف نزده بودم که این پست فطرت باهام برخورد کرد ... 


میدونی؟ واقعا پول حلال همه مشکلاته.. روز به روز بیشتر دارم پی میبرم بهش... مثلا اگه بجای نزدیک دانشگاه شریف میرفتم ولنجک خونه میگرفتم الان مجبور نبودم داد و بیداد یه روانی گداگشنه رو بابت 10 هزار تومن متحمل بشم... بعد میگن چرا تبعیض چرا اختلاف طبقاتی چرا تحقیر... خب حقشونه همچین انسان هایی رو آدم حساب نکرد و روز به روز بیشتر توی جامعه تحقیر و طرد شون کرد... 


شاداب :)
۱۷ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر
یه مدرسه هست سر راهم که میام سرکار صبحا میبینمش.. اسمش تیزهوشان امید فردا ست... 

خب... بخندیم یا زوده؟؟؟
امید فردارو خوب اومدن.. کدوم فردا؟ کدوم امید؟ الان امیدان فردارو بابت چی پرورش میدن؟ اپلای؟


خیلی ازخودم بدم میاد که انقد دیر به دیر مینویسم.. میدونی؟ بخشیش بخاطر اینه که احساس میکنم هرچیزی رو نباید بنویسم چون فالوئر دارم... اصن این تعداد فالوئرایی که میبینم مثل بار روی دوشمه .. هرچی ام بیشتر میشن خودسانسوریم احساس میکنم بیشتر میشه... البته دوستون دارما.. خیلی ام دوس دارم زیاد باشین تا بیشتر خونده بشم.. اصلا فلسفه نوشتن اینه که آدم خونده بشه.. وگرنه یه word باز میکنی توش خاطراتتو مینویسی دیگه...
بخش دیگه ننوشتن ام بابت اینه که یه نفر اینجارو داره که دوس ندارم داشته باشه و در معرض قضاوت هاش قرار بگیرم...هرچند مهم نیست دیگه.. ولی ناخودآگاه یه سیستم دفاعی در من ایجاد میکنه در مقابل نوشتن.. 
ولی خب درکل احساس میکنم نباید هر چیز بی معنی ای که برام اتفاق میفته رو بنویسم..
ولی بنظرم بنویسم  (آیکن تفکر) چون خیلی وبلاگم خالی شده یکی دوسال خاطراتش جا مونده


خب از کجا شروع کنم؟ از کجا ننوشتم؟
هیچی درکل روزا که سرکارم به این امید میام خونه که فرندز ببینم.. فرندز شدن فرندز من :)) باهاشون زندگی میکنم دیگه.. خل نشم آخرش خوبه..
بعد یه تایمی هم میذارم واسه مطالعه.. 

فقط کاش غذا درست کردن وجود نداشت.. اینهمه علم پیشرفت کرده هنوز مثل انسانهای نخستین باید بشینیم غذا درست کردن.. خدایی آدم 24 ساعت تو شبانه روز وقت داره.. سه وعده بخواییم حساب کنیم حدود 3 ساعتشو حداقل درحال غذا درست کردنه.. بعد یه 7-8 ساعتم میخوابه.. نصف روزش رفته.. 8 ساعتم کار کنه، 2 ساعتم رفت و آمد روزانه... درکل 4 ساعت واسش وقت میمونه.. یه حموم بره.. چهارتا ظرف بشوره یکی دوساعتشم اینجا رفته.. خب حالا این بدبخت استراحتم نکنه این وسط مسطا؟؟ نمیشه که.. خب مث اینکه یه ساعت بیشتر نموند تهش :d

اپرنتلی شدیدا به تایم منیجمنت نیاز دارم.. هرچند از وقتی سرکار میرم خیلی این قضیه درمن تقویت شده.. ولی الان که حساب کردم دیدم هی وای مثل اینکه واقعا وقت ضیقه :d


شمام بچه های خوبی باشین از وقتتون خوب اشتفاده کنین.. همین امروز هاس که یهو میشن یکسال
رز داره میاد تهران اخرهفته.. راستش دوس دارم ببینمش ولی از طرفی شدیدا دوس دارم برم خونه.. اه.. خیلی وقت نشناسه کلا.. حالا میترسم بهش بگم فکر کنه دوس ندارم بیاد خونه ام.. درحالیکه اینطور نیست.. ولی اگه بخاطرش بمونم قصدمون اینه خیلی بهمون خوش بگذره.. برنانه های متنوعی تدارک دیده ایم.. پست بعدی رو قصد دارم شب بذارم
اصن از این به بعد برنامه همینه.. فمدی؟ :d

شاداب :)
۱۶ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۲۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر