ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

اپیزود اول:


امروز تو گمرک به خانومه گفتم من خانوادم تهران نیستن، گوشیم از کار افتاده، من دیگه باید چیکار کنم کجا برم که حل شه و فلان... دیدم یه پسره هم کنار من تو نوبت وایساده بود.. بعد که جیغ جیغ ام تموم شد گفت ببخشید خانوم منم مشکل شمارو داشتم، تو ساعتای اخرشب اگه برید تو سایت بهتره.. دیگه سر صحبتمون باز شد.. اون برا رجیستر چیزی اومده بود که یه شرکت معتبر خارجی بهش هدیه داده بود.. اسم شرکته رو هم نمیگم چون همه دنیا میشناسنش.. دیگه هی صحبت کردیم درمورد مشکل رجیستری مون و اینکه از کی الاف این قضیه هستیم و فلان.. این وسط مسطا هم فهمیدم که تو مسابقات روبوکاپ جهانی چندبار مقام اورده بودن با دوستاش.. گفتم پس اینجا چیکار میکنین :)) گفت تا پارسال جوابم به رفتن قطعا نه بود، ولی جدیدا یکم دارم کنسیدر میکنم قضیه رو :دی.. البته درامدی که اینجا داشت به دلار و یورو بود و خب به قول خودش حقوق دلاری، سبک زندگی ایرانی..خوب چیزیه، راس میگه.. 


به امید روزی که همه حقوق دلاری زندگی ایرانی داشته باشن :دی




اپیزود دوم:


بعدازظهر یه تپ سی گرفتم.. رانندش کلا فک کنم تو حال خودش نبود.. خیلی پوست ایناش سفید بود به قیافش نمیومد ولی صداش خیلی شبیه معتادا بود.. بعد همینجور که داشتیم پرواز میکردیم با ماشین،  پلیس نگه داشت ماشینو :))  منم که کله ام تو گوشی بود نفهمیدم چی شده، فقط با صدای بلندگوی پلیس که گفت ماشین فلان بزن بغل به خودم اومدم.. پلیس اومد کنار ماشین، راننده گفت جناب من اسنپ ام، پلیسه یه نگاه به من کرد خیلی زیرپوستی گفت خانوم با ایشون هستین (با اشاره انگشت)  منظورش این بود راس میگه یا دزدیده تورو؟  :))  گفتم بل بله عسیسم اسنپه،  راس میگه


دیگه رفت پلیس و راننده ام چهارتا فحش داد پیش خودمون... بعد شروع کرد که اره برن جلو مواد فروشا رو بگیرن جوونارو بدبخت کردن.. اینجا حقیقتش دلم واسش سوخت.. انگار داغ داشت تو دلش.. بعد تعریف کرد از سالهای دور گفت یه تالار تو محلمون بود تو نازی اباد،  خیلی مجلل بود، ولی حتی یه بچه هم میدونست پایینش اشپزخونه است، ولی پلیس جمعشون نمیکرد که.. گفتم وا برا چی جمع کنن!  گفت اشپزخونه بود دیگه، شیشه درست میکردن... یه جوری گفت اشپزخونه بود دیگه،  انگار مادربزرگ من اشپزخونه داشت یا پدربزرگم؟ :دی...اینجا بود که با کلمه اشپزخونه اشنا شدم :))  خلاصه شمام یاد بگیرید.. جایی رفتید گفتن اشپزخونه درجریان باشین.. گفتم عههه اهاااان من فک کردم غذا درست میکردن :))))))) 

بعد دیگه اینجا رسیدم به مقصد.. و اون هم با پژو پرشیا بژش که موتورش از سپر افتاده اش مشخص شده بود به گاز دادن خودش ادامه داد... 


شاداب :)
۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز رفتم هایپر طبقه پایین پالادیوم

دوتا از فروشنده ها روبروی هم ایستاده بودن..  یکیشون به اون یکی گفت راستی اون میوه های صورتی چیه اون ور؟ اون یکی اهسته گفت چه فرقی میکنه، ما که نمیخریم... 

و من در حالیکه چرخم پر از اناناس و نارگیل بود از کنارشون رد شدم...


شاداب :)
۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ نظر