ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱. انقد بدم میاد از این مدل حرف زدن که یسری ها میان بچه تو شکمشون رو به لوبیا و نخود و بادوم و خلاصه کل حبوبات و مغزی جات تشبیه میکنن و اینجوری صداش میکنن! به من ربط نداره سلیقه اییه،  شاید اونا خوششون میاد از لوبیا و نخود و پسته و بادوم و اینا.. فقط من چندشم میشه...  فک کن ادم نینی شو به حبوبات نفاخ تشبیه کنه.. 

 

۲. یه کتاب دارم میخونم که بشدت علاقمندم کرده که برم پرو و مصر رو ببینم.. البته قبلا هم دوست داشتم مصر رو ببینم، ولی پرو فکر میکنم حتی اسرارآمیزتر باشه... مشکل اینجاست مثل اینکه خیلی گرون و سخت میشه رفت.. امیدوارم بیاد اون روزی که بتونم اینکارو بکنم

کلا جدیدا یکی از آرزوهام این شده که یه روزی همه دنیارو ببینم..  نمیخوام ندید بدید باشم ولی بعداز سفر چین دیگه اون آدم سابق نشدم :))  امیدوارم یه روزی اونقد پول کافی داشته باشم که همش تو سفر باشم

 

۳. رز اومده تهران.. شب میخواییم بریم رستوران گیلانه شام بخوریم.. من از غذاهای رشتی و شمالی سر درنمیارم.. اگه شمالی داریم بیاد معرفی کنه چهارتا غذای خوب برم بخورم :دی.. فقط تا ساعت ۷و نیم خبر بدین :)))  چون برا اون ساعت میز رزرو کردیم.. اگه بعداز ۷و نیم میخوایین بگین همون بهتر که جلو چشام نیایین  :دی

 

۴. تو لیسانس یه دوست صمیمی داشتم.. بعداز لیسانس از ایران رفت و دیگه ندیدمش و حتی تماسی هم نداشتیم.. امروز یهو یکی بهم زنگ زد گفت ببخشید شما دوستی به اسم نسیم داشتین؟ گفتم بله داشتم شما؟  گفت خودمم :| هنگ بودم تا چند دیقه... گفت دلش تنگ شده و میخواد ببینیم همو..  میخواستم بگم به درد عمت میخوره بعداز اینهمه سال :)))  ولی خب خیلی دوسش داشتم. یادش بخیر... حالا اگه بشه قبل از اینکه دوباره از ایران بره یه قرار میخواییم بذاریم

 

 

شاداب :)
۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

یکی دو هفته پیش:

 

*********************************************************************************************************************************************************************

*********************************************************************************************************************************************************************

*********************************************************************************************************************************************************************

*************************************************************************

 

خطوط بالارو سانسور کردم، تا نصفه نوشتمش و بعد پشیمون شدم.. گفتم باز میان میگن فلان.. یه چیزی بود درمورد اون پسر چینی که ازم خوشش اومده بود.. نمینویسم.. لازم نیست.. خودم حتما یادم خوهد ماند که برام چیکار کرد... نمیدونم.. ولی اولین بار بود یه نفر اونقد بدون توقع همچون کاری واسم کرد، البته توقع که داشت دوست دخترش بشم ولی با علم به اینکه نخواهم شد بازم اونکار رو کرد، نمیدونم شایدم فکر میکرد اینجوری جذبش میشم و راضی میشم... خلاصه احساس دوست داشته شدن کردم... اولش خیلی خوشحال شدم، خیلی.. بعد از یکساعت گفتم عجب احمقی بود و بهش خندیدم... بعداز چندساعت دچار عذاب وجدان شدم... کم کم دلم نمیخواست به اون چیز دیگه فکر کنم.. الانم حس خوبی ندارم.. 

صبح یهو یاد یکی از پسرای همکارم افتادم.... مهندس خفنی بود و کارش درست بود.. کلا آدم مهربون و خوش برخورد و شوخی بود باهمه.. گاهی میومد کنار میزم باهام حرف میزد ولی من به خودم نمیگرفتم فکر میکردم باهمه همینجوریه.. چون از تفکر دخترایی که تا یه پسر بهشون سلام میکنه توهم میزنن خندم میگیره :)) ... ولی وقتی چندبار برام میوه پوست کند و موز رو برام تو پیش دستی با چاقو تیکه تیکه کرد و آورد گذاشت رو میزم و رفت، فهمیدم حداقل بهم توجه داره.. ولی خیلی زود از شرکتمون رفت و البته منم زیاد جذبش نشدم..

 

پسر روبوکاپی هم بعد مدتی دوباره پیام داد.. و این دفعه از برنامه های زندگی و آیندم سوال کرد.. حتی از بچه هم پرسید.. ینی خودم رو یک آدم مزخرفی نشون دادم... راست و دروغ فقط میبافتم.. آره خب اینجوریه، آدم واسه کسایی که واسش مهم نیستن خودشو حتی بدتر هم نشون میده، ولی اگه از کسی خوشت بیاد سعی میکنی خودتو بهتر نشون بدی.. گفتم من اصلا از دردسرای بچه خوشم نمیاد و قصد ندارم بچه دار بشم ..و قصد ندارم فلانکارو کنم قصد ندارم بهمان کارو کنم..

دیدم بازم پشیمون نمیشه!

میدونم نباید اینجوری باشم ولی شدم.. 

 

 

دو شب پیش:

خواب اونو دیدم.. ولی نمینویسم که یادم نمونه چی بود... مهم نیست دیگه... شاداب نمیره ولی وقتی میره دیگه برنمیگرده...


 

شاداب :)
۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر
حدود یک ماه پیش رفتم یه جایی مصاحبه کردم.. به منظور شغل دوم.. میخواستم پول بیشتر دربیارم خیر سرم...
رفتم مصاحبه هم خوب پیش رفت.. قرار شد که مشغول بشم البته پاره وقت.. چینی بودن... این شخص شخیص رئیس دوشنبه من رو به شام دعوت کرد.. هتل اسپیناس پالاس بود خودش.. دعوتم کرد تو رستوران طبقه 21 ام هتل.. منم رفتم بهرحال.. میخواستم درمورد کار صحبت بکنم... وقتی تو آسانسور بودیم گفت تو خیلی کوشولوهی! انگار تازه فهمیده باشه.. خودش دومتر قد و هیکل داشت برعکس چینی های معمول.. (این وسط یه گریزی بزنم به سفر چین، آقا گذشت اون زمان که چینیا کوچولو بودن ها، برو شانگهای ببین چقد ملت قدبلند شدن نمیدونم چیکارکردن باخودشون :| ) 
سه نفر بودیم.. من و این رئیسه و یه چینی دیگه.. داشتیم صحبت میکردیم که گفت من ازت خوشم میاد دوست دختر من میشی؟ و من که دچار شوک از جهات مختلف شده بودم اسپیچلس شدم.. گفتم ببین من به منظور کار اومدم عسیسم، دنبال دوست پسر نمیگردم که.. گفت تو نیازی نیست کار بکنی اصلا دیگههه... یه نگاهی به اون یکی چینیه انداختم اون بنده خدا خیلی باشخصیت بود اصلا به خزعبلات این ری اکشن نشون نمیداد، شایدم چون رئیسش بود میترسید ازش...گفت من میخوام زمان زیادی ایران بمونم و اگر روزی هم برم تو حاضری با من بیای چین؟... گفتم واه من بیام چیکار.. گفت زنم بشی ... و من دوباره اسپیچلس شدم... گفت من 32 سالمه و ازت چندسال بزرگترم خوبه دیگه.. (همینجوری داشت شرایط رو واسه خودش بررسی میکرد :)) )
من که شدیدا uncomfortable شده بودم میخواستم سریعا محل رو ترک بنمایم.. گفت نه کجا حالا هنوز شام نخوردیم.. یهو دیدم 4 تا ایرانی دیگه هم بهمون اضافه شدن و میخواستن درمورد کار صحبت کنن.. با وزیر نفت و شرکتای پتروشیمی و اینا میخواست همکاری کنه این انسان... آقا ایرانیا اومدن و سلام علیک کردیم و من گیر کردم بدتر.. ازش پرسیدن معرفی بنما، اون یکی چینیه که کارمندش بود هیچی، بعد یکی از ایرانیا که یه مرد کت شلواری با موهای سفید بود گفت خانم رو هم معرفی کن برگشت گفت دوست دخترمه :||||||||||||||||||||| من یهو دچار شوک الکتریکی شدم پریدم گفتم نههههههههه منم برای کار اومدم... تمام مدت هم دستش زیر چونه اش بود منو نگاه میکرد، تلویحا هی بهش میگفتم جمع کن خودتو ، ملت بخاطر تو اومدن اینجا جلسه کاری گذاشتن تو داری به من نگاه میکنی؟
دیدم کلا شرایط pretty ugly شده میخواستم فقط در برم... باز نذاشت.. دیگه ناچارا موندم تاغذا بیاد باورکن فقط 2 تا قاشق خوردم گفتم من دیرمه باید برم... پیشنهاد داد منو برسونه.. گفتم نخواستیم بابا بشین سرجات.. دیگه به زور تا لابی هتل اومد پایین باهام.. گفت آره من 26 سالم که بود یکبار نامزد کردم ولی بهم خورد.. الان واقعا ازتو خوشم اومده و این چرت و پرت ها...
منم گفتم باشد باشد.. خدافظ
بعد از اون روز چندتا طومار پیام بهم داد.. جواب ندادم دیگه... گفت فکر کنم ازمن خوشت نیومده پس دیگه مزاحمت نمیشم

واااقعا چینیا اصلا اینجوری نیستنااا.. من که تاحالا ندیده بودم
آب و هوای ایران فکر کنم روش تاثیر گذاشته بود بنده خدا :))))
شاداب :)
۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۷ نظر

1. سریال big little lies رو شروع کردم مدتیه.. اهنگ تیتراژ اولش فوق العاده است... کلا اهنگایی که توی سریال هم بکار برده میشن خیلی یونیکن


2. شاید باورتون نشه ولی وقتی اسنپ میگیرم و میبینم 206 عه خوشحال میشم.. معمولا 206 ها تمیزن و کولر هم روشن میکنن.. پژو 405 هم کولر روشن نمیکنن هم کثیفن.. پراید که بخش اعظم اسنپ و تپ سی رو شامل میشه گاهی بعضیاشون کولر روشن میکنن و تمیزن ولی بخش اعظمی شون بشدت کثیف و بدون کولر هستن... 


3. تو کتاب زبان دبیرستان (یادم نیست سال چندم)، یه تمرینی بود توش یه دختره بود میخواست فردا بره مدرسه بعد عکسشو هم کشیده بود شب بود رو تخت میخواست بخوابه و یه ساعت دیواری هم بالا سرش بود... این تصویر تمام این سالها خواب آور ترین و لذت بخش ترین چیز ممکن بوده برای خوابیدن من... بعد از این یه مورد دیگه ام هست که وقتی به شبایی که توی جاده بودم سوار اتوبوس از شهرمون داشتم میومدم تهران، فکر میکنم.. دانشجو بودم و همیشه ساعت مشخصی میومدم و از اونجایی که توی اتوبوس نمیتونم بخوابم وقتی به شهرایی که ساعت 3 شب ازشون عبور میکردیم و سکوت و تاریکی شونو میدیدم که شبیه قبرستون بودن آرزو میکردم یه تشک داشتم همون لحظه روش میخوابیدم... خیلی صحنه رعب آوریه... اگه به مدت چندین ساعت، از چندین شهر که انگار تمام آدماش مردن رد بشی... چقد حقیره آدم! شبا عین مرده همشون میفتن، ساکت و بی دفاع.. تاصبح


شاداب :)
۰۵ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۱۳ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲ نظر