تنها خانواده است که میماند...
1. ینی درب دانشگاهی رو که دانشجو توش قربانی خصومت شخصی بین اساتید میشه رو باید گل گرفت...
تمام.
2. دیروز زنگ زدم خونه و با مامانم داشتم صحبت میکردم البته همیشه صدام رو اسپیکره و پدرم هم میشنید... تمام مدت که مامانم صحبت میکرد من یواشکی گریه میکردم!!!!!! بعد گوشی رو از خودم دور میکردم دماغمو میگرفتم بعد دوباره حرف میزدم.. و ادعا میکردم صدام بخاطر سرما گرفته... وسط حرفاش میخندیدم درحالیکه اشکام داشت میومد!!!!!!!!!!!! یکساعت به همین منوال گذشت تا اینکه مامانم داشت راجع به یه موضوع حرف میزد که یهو من خیلی بی ربط به موضوع با صدای بلند زدم زیر گریه!!!!!!!!!!!!!!!!!!! گفتم مامان دیگه نمیتونم تحمل کنم!!!!!!!!!!!!!! مامانم شوکه شده بود!!!!!!!!!!!!!!!!! هچوقت عجز نشون نداده بودم جلوشون.... گفتن چی شده دخترم و کلی نگران شدن... بهشون اطمینان دادم که هیچ اتفاقی نیفتاده فقط چون تاحالا بهشون نگفته بودم براشون تازگی داره... گفتم دیگه خسته شدم از خوابگاه از دوریشون... گفتم میخوام پیشم باشن... بهم دلداری دادن که به زودی میان پیشم میمونن... فقط منتظرن که یکی از ملکامون به فروش برسه... پدرم گفت به زودی اونقدر بهت پول میدم که هرکاری خواستی باهاش بکن!! ولی من مشکلم پول نیست :( ده دقیقه بعد از مکالمه مون هم پدرم برام پول ریخت درحالیکه گفته بودم هنوز پول دارم و احتیاجی ندارم... بهرحال پدرم هم روش مخصوص خودشو داره...
یک ساعت بعدش هم پدرم زنگ زد و گفت تو خوابگاه با کسی مشکل داری؟ گفتم نه.. گفت اساتید چطورین؟؟ گفتم همشون دوسم دارن و روم حساب میکنن. گفت همکلاسیات چی؟؟ گفتم همشون دوس دارن بامن همگروه باشن و کار گروهی بکنن.. طبق همیشه پدرم گفت تو باعث افتخار منی ... من به وجود تو افتخار میکنم... و یکسری حرفهای دیگه
مادرم گفت بیرون برو بگرد با دوستات... گفتم ولی من هیچ جا نمیرم... فقط مسیر دانشکده ــ خوابگاه...خوابگاه ــ دانشکده... همین.... گفت با دوستات تو خوابگاه یکم صمیمی تر شو باهاشون برو بیرون... با آرزو دوست قدیمیت برو بیرون.. تلفنی حرف بزنین و ....
گفتم چشم مادر...
و احتمالا تا دو سه هفته دیگه برم یه سر به خونه بزنم احتمالا دیگه فرجه هامون شروع میشه :)
الان حالم کاملا خوبه :) و بهترهم میشه :)
3. انسان با امید زنده است... حتی اگه اون امید فقط یه امید واهی باشه..........
4. همین الان خیلی اتفاقی چشمم به عنوان وبلاگم افتاد و روش مکث کردم... ماراتن تا موفقیت..... خیلی وقت بود باخودم زمزمه اش نکرده بودم...
ماراتن تا موفقیت...