ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

دیدم یه واحد تقریبا کوچیک رو زده 15 میلیون پول پیش و 1 میلیون اجاره.... چون منطقه خوبی بود تعجب کردم ولی خواستم شانسم رو امتحان کنم... فانتزی انسانیت هنوز نمرده است و این حرفا :))))... ولی حدس میزدم یا اون 15 احتمالا 150 بوده، یا اون 1 احتمالا 10 بوده... بهرحال زنگ زدم.. آقای املاکی کلی تحویل گرفت و با روی (البته پشت تلفن صدای) گشاده جوابم رو داد... وقتی ازش پرسیدم که آیا اعداد نوشته شده همینایی هست که من تصور میکنم، یهو صداش عوض شد... با لحن تحقیر آمیزی گفت: خانوم! (با تاکید روی میم) :))) اون 150 میلیونه، اونم 1 میلیون نیست و 10 میلیونه....

بعد من خیلی واقعی سوال کردم چرا اعداد رو اشتباه مینویسین؟ (آخه معمولا خیلی پیش میاد اعداد رو پایین مینویسن، نمیدونم سایت اجازه نمیده! یا مخصوصا اشتباه مینویسن)

مقصودی از سوالم نداشتم، واقعا جوابشو میخواستم بدونم خب :|

که با عصبانیت گفت : باشششه ، دفعه دیگه از شما اجازه میگیریم :||||

بعدم گوشی رو قطع کرد :|

 

قائدتا با توجه به روحیه حساس ام حدس میزدم که خیلی ناراحت شم از این برخورد، اما در کمال ناباوری حس خاصی نداشتم :))))

البته این دلیل نمیشه که بخاطر اینکه خونه گیرم نمیاد و مجبورم دست آخر برم دخمه ای چیزی توی یکی از کوچه های پرت و تنگ تهران یه زیر زمین اجاره کنم، گریه نکنم..

این آدمی که تعریف کردم دیوانه نبودا.. از جایی ام فرار نکرده بود.. یکی بود از همین آدمای دور برمون... همینایی که خودمون هستیم در واقع...

دعا میکنم روزی نرسه که این شکلی بشم من..

شاداب :)
۲۱ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

با آز پنج شنبه رفتیم بیرون... درواقع رفتیم توچال... خیلی وقت بود اونجا نرفته بودم... بعداز اینکه از بهشتی فارغ التحصیل شدم... عوض شده بود تقریبا... رستوراناش بیشتر شده بود... وسایل سرگرمی و چرت و پرتش هم همینطور...

دوتا کبابی رو مد نظر قرار دادیم... یکیش برنج نداشت فقط کباب بود.. اون یکی برنجم داشت.. تصمیم گرفتیم بریم اونیکه برنج داره غذا بخوریم... از اونجاییکه معمولا کباب مقدارش زیاده دوتا برنج گرفتیم و یه کباب و قارچ کبابی... ولی دیدیم برعکس شد.. کبابه یه چیزی در حد شوخی بود ... به طوری که مقداری هم برنج اضافه اومد.. به همین خاطر تصمیم گرفتیم برنج رو ورداریم ببریم رستوران دوم اونجا هم یه سیخ کباب بخوریم :))))... آز پیشنهاد آش هم داد که با چند کلام مبتذل از سمت من مواجه شد...

خلاصه همینطور که در حال ترکیدن بودیم و داشتیم آخرین تیکه های ریحون رومیخوردیم یه صداهایی شنیدیم... پا شدیم اومدیم دیدیم نمایشگاه خودروهای لوکس و کلاسیک برگزار کردن... و یه قسمتی رو اختصاص داده بودن به یه سری حرکات ماشین ها که اسمشو نمیدونم ... از اونا که یه پرچم میذارن وسط بعد ماشینه دورش میچرخه هی میچرخه هی میچرخه تا وقتی لاستیکاش جر بخوره رو آسفالت و بوی گند و دودش دربیاد :)))

بعداز حرکات آکروباتیک یهو دیدیم نمایشگاه ورودی داره و خلاصه وظیفه خودمون دیدیم که بریم توو ... اون توو یکسری ماشین شامل کادیلاک و دیگر مدل ها موجود بود.. و یکسری ماشین دیگه که یکسری بچه پولدار به دلایل نامعلوم یکسری بلندگو؟ سیستم؟ باند؟ رو جایگزین صندلی هاش کرده بودن...اونقدر صدای آهنگ بلند بود اونقدر بلند بود که راننده مذکور توی ماشین موهاش و تیشرتش توی هوا این ور اون ور میشد.. اول فکر کردم بادی چیزی داره میاد.. که بعد فمیدم از صدای بلند آهنگ این شکلی میشن :)) .. ماهم که قلبامون تو بدنمون تکون میخورد با هر لرزش آهنگ... باور نمیکنی؟ آره خب باید اونجا میبودی تا حس کنی ... فیلم هم گرفیتم ولی خب حیف نمیشه اینجا گذاشت شماهم ببینید

خلاصه ماشین ها اونجا باهم کل مینداختن, در رابطه با همین توانایی... ینی هرکی سیستم ماشینش گوشارو بیشتر ناشنوا میکرد و قلب هارو بیشتر تکون مکون میداد خفن تر بود (آیکن غرور)

بعد که یه مقدار پرده گوشمون دچار آسیب شد تصمیم گرفتیم برگردیم خونه... همینجور که داشتیم خودمون رو به ایستگاه میرسوندیم که بیلیط بگیریم دیدیم سینما چند بعدیه داره چشمک میزنه... آز دوستم گفت بریم اینو هم؟ 5 ثانیه به همدیگه نگاه کردیم و درنهایت تصمیم گرفتیم 7-8 دقیقه از وقتمون رو اختصاص بدیم بهش... مرده گفت این سری ترسناکه... تو دلم بهش خندیدم... همین که رفتیم نشستیم و اون عینکای مسخره رو زدیم فهمیدم که مرد انتقامش رو ازم گرفت :)) ... خیلی وقت بود محصولات تهیه شده در ژانر وحشت اینجوری من رو به چالش نکشیده بودن... یه قسمتیش که میرفت تو جهنم خیلی باحال بود.. فکر کنم من جام اونجاست :)))) از نزدیک ملاقات کردم اونجارو :))))

تا چند دیقه از رو صندلی نمیتونستم بلند شم در آخر.. دلم درد گرفته بود آخه.. بخاطر جیغایی که زده بودم... لامذهب اجازه نفس کشیدن هم نمیداد بهم.. خلاصه عضلات تا از انقباض دربیان مدتی طول کشید... وقتی اومدیم بیرون آز هم که داشت گریه میکرد.. منم داشتم بهش یادآوری میکردم که بعداز بر باد دادن 300 هزار تومن و از دست دادن پرده گوش، حسن ختامی هم برای کابوس شبانه فراهم کردیم... درکل خوب دلداری میدم .. میدونم


مدتها بود اینجوری آدرنالین در بدنم ترشح نشده بود.. راضی ام از خودم :)))

خب دیگه موضوع بعدی باشه واسه پست بعدی


شاداب :)
۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر
اوه این پستی که دارم میذارم مربوط به یک ماه پیشه حدودا .. اصلا وقت نکردم بیام اینجا بنویسم.. امیدوارم از مهرماه یکم بیشتر به وبلاگ وقت اختصاص بدم...

"چند روزه که از طرف شرکت اومدم ماموریت... سر پروژه... ته نقشه... اینجا واقعا آخر دنیاست... هیچی نیست... فقط تویی و دریا و آفتاب...

الان دقیقا 10 روزه که من اینجام... از روز اول میخواستم کارایی که هر روز کردیم رو بنویسم.. ولی باورت میشه شب که میرسیدم هتل فقط میخواستم ولو شم رو تخت؟ ... خیلی کار اینجا سخته... از 6 صبح تا شب...تو بیابون تقریبا"

از اینجا به بعد رو الان دارم مینوستم...

ولی احساس مفید بودن شدیدی میکردم...کارایی که همیشه آرزوشو داشتم کردم... بیشتر یاد گرفتم.. حسودا بیشتر از پیش حرص خوردن...
وقتی میخواستم برگردم تهران مهندسای خارجیمون میگفتن نهههه تو نمیتونی بری :))... میخواستن بیلیطمو کنسل کنن.. میگفتن یک روز دیرتر برو... با اینکه 11 روز بود که اونجا بودم.. اولش قرار بود یک هفته باشه.. که شد 11 روز.. باز میخواستن بکننش 12 روز :))
دیگه بالاخره اومدم تهران.. ولی هنوز همچنان بهم میگن بیا :))
گفتم عسیسان حالا بذارین حداقل نفسی تازه کنم.. یکی دوماه دیگه دوباره میام یه سر .. واقعا اون 11 روز به اندازه 2 ماه خسته شدم.. خیلی سخت بود...
بعد برا اینکه سیاه سوخته نشم حدود 2 تا ضد آفتاب تموم کردم :)) همچنین صورت و دستامو کاملا میپوشوندم با روسری و مانتوم.. و عینک آفتابی و کلاه میذاشتم... کلا سوژه بودم :)) میخندیدن بهم :))
یه روزش رو سپاه جلسه داشتیم با رئیس سپاه.. بعد من که چادر نداشتم.. رفتن برام چادر مشکی خریدن :)) ... همچین حجاب کردم وقتی رفتیم اونجا.. عینک آفتابی هم زدم.. بعد یکی از مهندسای خارجی انقد بهم خندید یه عکس هم ازم گرفت به همون شکل :))


درکل جالب بود.. یا کسایی رفتم تو جلسه که قبلا شاید فکر میکردم woooow... با رئیس فلان و بهمان و استاندار فرماندار و امثالهم جلسه ها داشتیم... ولی دیدم نه... هیچی نیست... باورکن هیچی نیست... رفتم تهشو هم دیدم... چیزی نبود...
تازه خیلی چیزام فهمیدم که واقعا ترجیح میدم ننویسم...

بعد آهان برا سایت پروژه ما به یکسری کانکس نیاز داریم و متراژی که میخواییم بالاست... قیمتی که از یکی گرفتیم مجموعا حدود 2 میلیارد میشد... بعد جالبه با من که صحبت میکرد بهم پیشنهاد رشوه 50 میلیونی داد!!!!
منم مستقیم رفتم گذاشتم کف دست رئیس خارجیم و مهندسای خارجیمون... کلی بهم افتخار کردن :)) البته من بخاطر افتخارکردن اونا اینکارو نکردم.. بلکه میخواستم بهشون بگم ببینید این افرادی که ازشون خرید داریم به خیلیای دیگه هم ممکنه رشوه بدن مواظب باشین... درکل با این درستکاری بازی هام به هیچ جا نمیرسم آخرش :)) همون دزدی نمودن به اصطلاحِ بعضی ها به جایی رسیدن تعریف میشه..

درکل اعتمادشون شدیدا بهم جلب شده... خیلی روم حساب میکنن... کارت بانکی رئیسم همراه با رمز اینترنت بانک و رمز دوم و همه چیش کلا دست منه.. 100 میلیون 100 میلیون هم توش میریزه... یه روزی بالاخره با پولا فرار میکنم :))))

رئیسم اون شب بهم پیام داد گفت امروز بخاطر تو به اون چیز ایرانیه توپیدم... گفتم چی گفتی؟ گفت بهش گفتم من و همه خارجیای شرکت شاداب رو دوست داریم و خیلی ازش راضی هستیم (آیکن مغروریت :)) ).... فکر کنم چیز ایرانیه باز حرف مفت زده بود... ولی حال کردم پررو ضایع شد.. هرچند دست از اذیت من برنمیداره.. چون بدتر حسادتش برانگیخته شد دیگه :))

ولی خدا با من است... فمدی؟؟ :)

شاداب :)
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر