ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «عکس دار!» ثبت شده است

امروز دومین جلسه کلاس پیانو م بود :)

خیلی خوشحالم.. یه روح زندگی انگار تو من دمیده شده.. همیشه همه عمرم دوس داشتم پیانو یاد بگیرم، یا حتی یه ساز... ولی سالها وقتش پیدا نشد (شایدم بهونه است) ، این دو سه سال هم که درسم تموم شد و وقتش پیدا شد هم دیگه تنبلی خودم بود.. البته شایدم چون فکرمیکردم هیچوقت پولم به خریدن پیانو نمیرسه واسه همین جدی بهش فکر نمی کردم... ولی یه ساز ارزون قیمت دیگه که میتونستم یاد بگیرم نه؟ اوکی پس نتیجه میگیریم تنبل بودم :))))))))

خلاصه...

سه شنبه سرکار که بودم تو گوگل سرچ کردم نزدیکترین آموزشگاه موسیقی، یه جایی پیدا کردم دیدم نصف بیشتر اساتیدش فامیلیشون یکی بود هرکدوم یه ساز تدریس میکردن، از اونا که خانوادگی هنرمندن.. تصمیم گرفتم بعداز کار برم یه سر بزنم بپرسم چجوریاس... بعداز کارم رفتم اونجا، یه منشی خانوم مهربون بود، مبل روبروش هم یه آقای مسن حدود 70 سال با موهای بلند سفید نشسته بود و داشت گوشیشو نگا میکرد.. حدس زدم رئیس اونجا و همونی باشه که خانوادگی هنرمندن.. یکم که با منشی صحبت کردم توجهش کم کم بهم جلب شد و شروع کردیم به صحبت.. عین باباهای مهربون بود رفتارش .. خودش ویولن درس میداد.. بعدم همون موقع پسرش که دکترای موسیقی داشت از در اومد تو، استاد پیانو.. منشی گفت عه استادت اومد.. دیگه همون موقع گفتن بیا یه جلسه کلاس همین الان برات بذاریم.. تئوری بود... تو عکس، اون دفتر تمرینی که توش با مداد نوشته شده رو جلسه اول بهم یاد داد، اونم دستخط استادمه :دی من دستخطم یکم بهتره :دی

 

 

امروز جلسه دوم رو رفتم.. استادم گفت سرعت یادگیریم بالاست هوشم خوبه :دی .. بخاطرهمین تندتند درس میده.. امروز اون صفحه ای که توی عکس بالا که همش نت هست (کتاب بیر) رو یادم داد.. اون صفحه رو کامل بلدم بزنم الان :دی ... بعد نشستن روی صندلی اینجوریه که باید صاف بشینی و بیای نوک صندلی بشینی :))) نمیدونم چه کاریه :)) پاهات جفت باشه دستت نیمدایره باشه، قوز نکنی.. بعد من وسطای نت زدن خیلی دیگه تمرکز کردم یهو یه پامو انداختم رو پام استادم خیلی جدیه هیچوقت نمیخنده، ولی یهو خندش گرفت گفت یه پیانیست هیچوقت پاشو رو پاش نمیندازه :)))))) همچین پامو انداختم رو پام انگار میخواستم بگم خب؟ چه خبر؟ :)))

اینو باید تو فولدر تاریخی ثبت کنم :))) خیلی خوشحالم...کاش زودتر شروع کرده بودم..ولی هنوزم دیر نیست :) خلاصه به زودی میام براتون میزنم بیا و ببین :)))))))))))) 

ببین، کسی که ساپورتت کنه و تو بتونی با خیال راحت رویاهاتو دنبال کنی گل بهشتیه :))))

 

شاداب :)
۱۹ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

ایپزود 1:

هفته پیش باز CEO مون برای دو روز اومد ایران.. همیشه مدیر عامل خارجیمون خودش میرفت فرودگاه استقبالش.. ولی چون ایران نبود به من گفت برم فرودگاه.. حالا CEO هم خیر سرش صبح کله سحر رسید ایران واسه ما.. رفتم فرودگاه.. داشتم تو سالن میرفتم یهو سرگیجه شدددددید بهم دست داد و یهو اریب اریب با سرعت زیاد رفتم که بیفتم کف سالن.. خودمو به سختی به دیوار تکیه دادم و دیدم چندنفر رو صندلیا نیم خیز شدن که ببینن بالاخره چی میشم من، بیهوش میشم یانه :))

CEO اومد و رفتیم سمت هتلش.. بهم گفت باهم صبونه بخوریم بعد بریم شرکت.. گفتم باشد.. اینجا هم طبقه سوم هتل Espinas Palace و من منتظر CEO جون بودم که وسایلشو بذاره اتاقش بعد بیاد پایین باهم بریم صبونه بخوریم.. اونم بنده هستم توی آینه.. حالا صورت اون تابلوی بنده خدا سمت چپ چرا اون شکلی شده؟؟ :)) مثل این جن ها تو فیلماست که وقتی ازشون عکس میگیری محو میشنا



بعد رفتیم شرکت.. منم که چون صبح از 4 بیدار بودم منتظر بودم هرچه زودتر ساعت بگذره برم خونه بخوابم.. ساعت 2 قرار شد CEO بره جایی جلسه.. گفتم آخیش، دیگه از اون ور هم لابد میره هتلش دیگه، منم برم خونه بخوابم.. زود رفتم خونه ... بعدا دیدم ساعت 5 بهم مسیج داده کجایی دارم برمیگردم شرکت.. میخواستم بگم حاج آقا ولمون کن، بیا برو هتلت استراحت کن:))... گفتم من رفتم خونه... با حالت ناراحتی گفت عه باشه.. ولی دوس داشتم امشب رستوران برم... گفتم باشه بابا نکشیمون بشین سرجات الان میام باهم بریم شام بخوریم :)) البته اینو تو دلم گفتم، در واقعیت گفتم باشه صبرکن دو ثانیه دیگه اونجام که بریم شام باهم :)))

بعداز شام هم گفت فردا صبح بیا هتل باهم صبونه بخوریم باز، بعد بریم شرکت.. گفتم باشه.. بعد فرداشبش هم بیلیط داشت که از ایران بره.. بعدش بره آمریکا.. حالا شبش هم باهاش رفتم فرودگاه.. زود رسیدیم یکم وقت داشتیم.. دیگه گفت بریم یه قهوه بخوریم باهم.. قهوه رو هم خوردیم و خدافظی نمودیم و به دست خدا سپردیمش...

بعدهمین که CEO رفت باز اون ایرانی عقده اییه پررو شد :)) کلا وقتی خارجیا هستن این موش میشه پیش من.. وقتی خارجیا میرن، این پررو میشه سر من باز.. خدایا آدمش کن



اپیزود 2:

دیروز غروب کیلینیک عرفان نوبت داشتم باز.. بعد که کارم تموم شد شب بود دیگه.. اومدم بیرون اسنپ بگیرم برم خونه دیدم یه زن با دوتا بچه نشسته رو زمین نزدیک بیمارستان عرفان.. اولش فکر کردم گداست مثل بقیه.. بعد صدای ناله هاشو شنیدم که به افرادی که بی اعتنا از کنارش عبور میکردن میگفت کمکم کنید شما کافرید خدا لعنتتان کنه و یکسری حرفای دیگه که واضح نمیشنیدم.. خب راستش من در بعضی موارد به اینجور آدما پول نمیدم، ولی احساس کردم این یکی فرق میکنه... بدون اینکه برم نزدیکش رفتم از عابر بانک اول پول نقد بگیرم بعد برم سمتش.. 30 تومن کشیدم که گفتم نهایتش 10 تومن بهش میدم بقیه شو هم اسنپ بگیرم... رفتم دیدم از جاش بلند شده و بچه اش بغلشه.. پسرش 7-8 ساله بود که پاش باندپیچی شده بود و زنه هم یه پلاستیک لباس خونی تو دستش بود.. یه بچه کوچیکتر هم داشت.. یهو منو دید گفت توروخدا کمکم کن بچمو ببرم بیمارستان... هنوزم نمیفهمیدم منظورشو فکر کردم پول میخواد.. دوباره گفت: نمیتونم ببرمش بالا از پله ها، باردارم، شوهرم هنوز نیومده... اون وقت فهمیدم بدبخت گدا نیست... بچه رو ازش گرفتم و بردمش بالا.. دوتا آقا اومدن گفتن چی شده و فلان.. یکیشون گفت چرا آوردیش اینجا؟ میدونی اینجا خدا تومن پول میگیرن؟ زنه گفت نمیدونم تاکسی منو اینجا آورد... یکبار دستمو دراز کردم که 30 تومنه رو بهش بدم ولی زنه توجهی نکرد و بجاش به پسرش نگاه کرد و با اشک گفت کاش من میمردم بجات تو اینجوری نمیشدی.. یکی از آقاها یه ویلچر آورد بچه رو گذاشتیم روش... دوباره پولارو به سمتش دراز کردم زن این بار قبول کرد.. کلی تشکر کرد و رفت..


شاداب :)
۲۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۰۵ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱ نظر

اپیزود 1:


چند هفته پیش باید ماموریت میرفتم بندرعباس ... صبح نیم ساعت طول کشید فقط اسنپ بگیرم، هی اکسپت میکردن هی 5 دیقه بعد کنسل میکردن.. واقعا حالشون خوب نیس آیا؟ کسی که به مقصد فرودگاه درخواست اسنپ میده قطعا عجله داره... لطفا با مسافرین پرواز، اتوبوس، قطار شوخی نکنیم :|... دیگه اخر سر یکی پیدا شد تا نشستم گفتم پرواز کن :)) پسره هم پایه، همچین لایی میکشید :)) بعد وقتی رسیدم فرودگاه گفت منتظر میمونم اگه از پرواز جا موندید برتون گردونم... گفتم چی میگی عمووو چی چیو جا بمونم؟ شده بال هواپیمارو هم گرفته باشم میگیرم ولی میرم :)) .. ساعت 6 ونیم صبح پروازم بود.. من ساعت 6:10 صبح داشتم تو سالن ترمینال 4 پرواز میکردم :)) .. پرواز استعاره از پرواز هواپیما نیستا، استعاره از اینه که از شدت استرس و عجله میدوئیدم... تعریف از خود نباشه در بچگی تو مسابقات دو استان نفر دوم شدم :)).. هنوز کارت پرواز هم نگرفته بودم، درواقع هنوز حتی به کانتر نرسیده بودم.. اصن چشام نمیدید کدوم کانتر باید برم کور شده بودم به عبارتی :)) یهو دیدم یه خانومه پشت یکی از کانترا صدام زد بیا اینجا عزیزم.. 

 هواپیما از این ماهان گنده ها بود که به زور پرواز میکرد.. درکل وقتی رو هوا بودیم به سختی از این پهلو به اون پهلو میشد :)) 

این عکسی که میبینید هم ته هواپیماست ... بالاخره در جریانید که ساعت 6:10 دیقه کارت پرواز گرفتم، انتظار دارید ردیف اول هم بهم میدادن؟.. نه توروخدا؟.. 99 درصد مسافرا هم مردای کت شلواری و اینا بودن.. فقط یه دونه منِ دختر بچه توشون بودم :)) فک کنم باخودشون میگفتن کوشولو میخواد بره بندرعباس دانشگاه :))





حالا برگشتنم هم مثل رفتنم بود.. ساعت 4 پرواز داشتم بعد ساعت 2 هنوز گمرک بودم.. بعد فاصله گمرک تا فرودگاهم یک ساعت بود.. بعد ناهارم نخورده بودم.. ساعت 3ونیم رسیدم فرودگاه کارت پرواز گرفتم سریع رفتم طبقه بالاش رستوران.. گفتم حالا بندرعباسیم ینی یه میگو نخوریم؟ ساعت 3:50 بود من هنوز داشتم غذا میخوردم.. چه غذا خوردنی.. انقد تندتند خوردم.. بعد رفتم پایین .. آخرشم 45 دیقه تاخیر کرد پرواز.. واقعا وقت و هزینه و کار آدما تو ایران بی ارزشه.. خاک عالم... حالا تو هواپیما هی خلبانه ده دیقه یه بار پشت تریبون معذرت خواهی میکرد.. درکل دوس داشت صحبت کنه، فک کنم حوصله اش سر رفته بود.. مارو گذاشته بود رو اوتوماتیک واسه خودش از این ور میکروفن رو ورداشته بود سخنرانی میکرد.. فقط کم مونده بود بگه چه خبر دوستان یکم از خودتون بگین :))

 درکل ماموریت یک روزه خیلی بده.. ینی من فقط رسیدم فرودگاه.. گمرک.. فرودگاه.. اصلا ندیدم دریای بندرعباس چه شکلیه.. فقط از این زاویه تو هواپیما دیدم موقع برگشت به تهران... 




اپیزود 2:


اون سری که رفتم ماموریت سیستان و بلوچستان.. برگشتنی به تهران با کاسپین اومدیم.. که 1ساعت تو هواپیما نشسته بودیم ولی پرواز نمیکرد، چون نقص فنی داشت !!.. بعداز بیش از یکساعت پرواز کردیم.. شب بود و من همش بیرونو نگا میکردم و برخورد بارون رو به چراغ روی بال هواپیما نگاه میکردم.. وسط پرواز درکل هواپیما چراغاش روشن خاموش میشد :)) و خلبان دلداریمون میداد ... همیشه فکر میکردم آماده رفتن ام و ترسی از چیزی ندارم.. ولی believe me وقتی باور میکنی ممکنه لحظه های آخر باشه خیلی میترسی... نمیدونم ترس از چی.. از مردن؟ از درد یا خونریزی که نمیدونی چطوری خواهد بود؟ از نیست شدن و هیچوقت برنگشتن؟ یا برعکس، از دنیای دیگر مبهمی که نمیدونی چی و کجاس و چطوریه؟ از دلتنگ شدن برای عزیزان؟ از فراموش شدن؟ از کارای کرده و نکرده ای که انجام دادی و ندادی؟ از چی؟ نمیدونم... فقط میدونم خیلی ترسیدم..

بعد جالبه وقتی داشتیم پیاده میشدیم ازمون خواهش کردن در این رابطه با کسی صحبت نکنیم :)))))))) واقعا رووو که روو نیست :))) 

حدود یک ماه بعد از این قضیه، یه روز مدیر عامل خارجیمون و دو سه تا از ایرانیامون رفتن همونجایی که من رفته بودم ماموریت.. و موقع برگشت به تهران دقیقا با کاسپین اومدن.. و جالبه هواپیما خراب شد وسط راه تو یزد فرود اومد!!! مدیر عاملمون خیلی ترسیده بود بدبخت.. علت هم خراب شدن ژنراتور بود ..فک کنم همون هواپیمایی بود که اون سری هم داشت مارو به کشتن میداد.. منتها ما جون سالم به در بردیم.. مدیر عاملمون هم همینطور.. احتمالا سری بعد یه بدبختای دیگه قربانی میشن... بعد جالبه هیچ اخباری هم ازش اونجور که باید و شاید درز نکرد.. 


شاداب :)
۲۲ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

دلم یه چیزی مثل پروژه مارس وان میخواد... تنها چیزی که آرومم میکنه همینه... 

یه زمانی فکر میکردم مهاجرت آرومم میکنه.. همین که از جایی که هستم دور شم خوب میشم ...ولی ی شرایطی تازگیا پیش اومده که برام الان اقامت شدنی ترین گزینه اس ولی هنوز خوشحال نیستم... میدونم اونجام همین دیوانه ی مریضی هستم که هستم..


خیلی باید دور شم.. خیلی خیلی... اونقد دور که یهو همه چی ازم جدا شه... 



شاداب :)
۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیروز کلینیک عرفان جلسه 5 ام بود... تو اتاق منتظر نوبتم بودم... و خب کاری نداشتیم بجز اینکه در و دیوارو نگاه کنیم.. 


1. روبروم یه دختری که دفعه قبل هم دیده بودمش داشت با تلفن بلند بلند حرف میزد.. دفعه قبل هم داشت با تلفن حرف میزد تمام مدت.. کلا تلفن حرف زدن دوس داره.. داشت با علیرضا حرف میزد درباره یکی از دوستاشون (با جنسیت دختر) که دوست پسرهای زیادی داشت مث که.. خلاصه با علیرضا کلی نشستن سبزی پاک کردن.. بعداز چندین دیقه دختر تلفن رو قطع کرد.. گوشیو گذاشت توی کیفش، سه دیقه بعد دوباره درش آورد به علیرضا زنگ زد.. علیرضا خواب بود و دختر بیدارش کرد.. فک کنم علیرضا داشت تو دلش بهش فحش میداد.. علیرضا دوباره رفت خوابید و دختر رو با کوهی از سبزی های پاک نشده تنها گذاشت.. دختر پاهاشو تکون میداد و کسی رو برای همراهی نمی یافت... بدون آرایش، پوست سبزه تیره، بدون هیچ زیبایی ولی بشدت با اعتماد به نفس.. دقیقا داشتم به این فکر میکردم چطور میشه که بعضیا انقد با اعتماد به نفس میشن و بعضیای دیگه با صدتا چیز بازم اعتماد به نفسشون کمه.. و البته در دلم تحسینش میکردم..


2. در زاویه شمال غربی دختر دیگه ای نشسته بود که تازه بهمون پیوسته بود.. قبلا جایگاهش پشت پرده بود.. یهو رونمایی کرد بعداز 1 ساعت.. اون پشت پرده طرفداران خاص خودش رو داره که هیچوقت خالی نمی یابیش... خلاصه دختر بعداز 1 ساعت از پشت پرده از خودش رونمایی کرد و اومد رو مبل نشست.. با آرامش یه لیوان چایی برا خودش ریخت.. موهای بسته شده به پشت سر بدون هیچ مدل یا حالت خاصی، کفش های چرم، کیف چرم ساده کراس بادی، میتونم بگم یه کارمند تیپیکال


3. سمت چپ ام یه دختر 32-3 ساله متاهل بود.. که وقتی رفت سرویس و اومد یهو از خودش رونمایی کرد :)) گه گاهی به ساق پاهاش که از زیر دامنش مشخص شده بود و کفش های پاشنه بلندی که زیبایی پاهاشو بیشتر کرده بود نگاه میکردم ... و من چقد هیزم :))


4. دختر دیگه ای با مامانش اومده بود.. مامان در گرفتن لباسهای دختر بهش کمک میکرد.. دختر جلوی سرویس وایساده بود و داشت کارشو میکرد من منتظر بودم که کارش تموم شه که یهو متوجه من شد و گفت من سرویس نمیرم عزیزم تو برو، اونقد این جمله رو با مهربونی و آرامش و قشنگ گفت که حاضر بودم همونجا ازش خواستگاری کنم :))).. دختر خوشگل نبود ولی خیلی در چشم من ناز جلوه میکرد.. کلا بدسلیقه ام.. بعضیا بهم میگن :))... پسر و دختر هم نداره.. از کسی خوشم بیاد خوشگل میبینمش، حالا هرچقد میخواد زشت باشه :دی


اینجا سرویسه و اون کیف گل گلی مال منه :))) خب به من چه پک هایی که کلینیک عرفان میده گل گلیه .. یه نکته ای که درمورد کیف های من مشترکه اینه که دهن همشون بلااستثنا بازه، چیزی به اسم بستن در کیف بلد نیستم من ... درضمن جا هم قحط نبود ولی من اونجا گذاشتمش :دی




آقا یکی دوتا پست دیگه ام دارم این هفته بذارم.. درباره دوست اروپاییم، 21 بهمن با رز دوستم چهار راه ولیعصر، یکی دوتا موضوع دیگه که یادم نیس :|

شاداب :)
۲۶ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر
رز دوستم چهارشنبه اومد تهران.. بعدم خواهرم اومد تهران.. جمعه صبح رفتیم توچال... چقددددد شلوغ بود.. من موندم جاده های شمال که کیپ تا کیپ میشه تعطیلات... تو شهر هم که ملت همینجور بودن واسه خودشون.. پس دقیقا کجا و کی خلوت میشه؟؟
یه صف طویل واسه تله کابین بود... که البته صف اسکی جدا بود و خلوت... البته ماهم درواقع دیر رفته بودیم... کدوم آدم عاقلی ساعت 12 شروع میکنه به پیست رفتن؟؟ :)) معمولا باید 6 صبح از خونه بزنی بیرون.. که حدود 7 بری بالا.. 8 مثلا دیگه پیست باشی

رفتیم لباس و چوب اسکی اجاره کردیم از اون فروشگاهه که اونجاس.. من اصرار به اسنو برد داشتم که آخرش به آلپاین رضایت دادم... نفری 200 هزار تومن حدودا اجاره لباس هاش شد... و چه کفشای سنگینی داشت.. منم که هر کفشی بهم میداد ناخونای شست پام بهش فشار میاورد.. پسره هی میگفت الان چی؟ الان خوبه؟ منم هی نا امیدانه میگفتم نه :(( و اونم هی کفشامو عوض میکرد... آخرش گفت باشه از اینم بزرگتر میدم بهت ولی اگه پات داخلش کج شد شکست دیگه گردن خودت... اینو که گفت سکته ناقص زدم تقریبا و گفتم نمیخواااد.. باشه .. فوقش ناخونم بشکنه بهتر از اینه که پام بشکنه :))) لباسا و چیز میزارو گرفتیم اومدیم بریم بالا که تله کابین سوار شیم.. من موندم فاز اونیکه اونجارو درست کرده چیه... زیر ایستگاه اون فروشگاه لباس و چیزای اسکی بود.. و کلی پله میخوره تا بیای بالا.. حالا ماهم شبیه معلول های حرکتی شده بودیم.. مگه با اون کفشا میشد راحت راه رفت؟؟ چه برسه به از پله بالا رفتن... خلاصه با سختی بسیار رفتیم بالا
بیلیط تله کابین تا ایستگاه 7 که پیست باشه هر نفر 98 هزار تومن بود.. و حدود نیم ساعت هم راه بود تا پیست.. واقعا اون بالا شگفت انگیز بود.. از توی کوه های برفی رد میشدی با ارتفاع خیلی زیاد و هیچی نبود جز خودت و خودت.. 
خلاصه بعداز دو کورس :)) تله کابین عوض کردن رسیدیم به پیست... از چیزی که فکر میکردم سخت تر بود... نه میتونستی با چوب اسکی راه بری درست (اونجا بود که فهمیدم تازه با کفشاش راحت بوده مثلا) ... نه میتونستی توی یکم سراشیبی خودتو محکم نگه داری.. من که داشتم واسه خودم میرفتم پایین :))... رفتیم به مربی گرفتیم یه چندتا نکته اولیه بهمون آموزش بده.. بابت 1 ساعت تمرین 100 تومن گرفت.. بعدشم شماره شو داد و گفت که اگه مربی بخواییم در خدمتمون خواهد بود بازم :))
خخلاصه چندتا چیز مثل از شیب بالا رفتن، سر خوردن، ترمز کردن :))، نحوه ایستادن و خم کردن پاها، رو بهمون یاد داد.. خواهرم اولین نفری بود که خوب یاد گرفت و همچین جولان میداد :)))) من دومین نفر با استعداد بودم.. و رز کلا نفر آخر بود و گند زده بود :))... یه جایی ش هم من هنوز اون وسط بودم که یهو رز سر خورد پایین و اومد رو من :)))) دستش درد نکنه درکل
پیست هم که کلا 3و نیم تعطیل میشد و ما برا اینکه توی شلوغی نمونیم ساعت 2ونیم تصمیم گرفتیم برگردیم پایین.. ولی بازم صفش شلوغ بود.. ینی کلا بخاطر 1 ساعت اسکی اینهمه به خودمون سختی دادیم :)))  حدود ساعت 4 و نیم رسیدیم ایستگاه 1 توچال... یه آش و چایی زدیم.. بعدم برگشتیم خونه.. یکم استراحت کردیم بعد ساعت 8 شب رفتیم رستوران چینی... همیشه میگیم باید N+1 تا غذا بگیریما.. ولی این سری بازم اضافه گرفتیم.. و کلی غذا اضافه اومد.. کلی هم سوختیم انقد تند بود اوردرامون جات خالی 

ولی در کل خوش گذشت...من خوشم اومد.. خیلی فانه.. میخوام چندبار برم فقط وسیله ولباس اجاره کنم و مربی بگیرم.. اگه دیدم قشنگ یاد گرفتم اون وقت خودم برم چوب و لباس بخرم که دائمی برم.. فعلا چون مطمئن نیستم لباس و وسیله نمیخرم و فعلا اجاره میکنم از پیست... تا ببینیم چی میشه.. ولی خب اخه تنهایی ام که حال نمیده.. باید با دوستات بری.. منم که هیشکیو ندارم تهران...


بعد شنبه هم رفتیم Opark .. حالا اونجاااام شلوووغ شلوووغ... من نمیدونم چرا آخههه.. خوش گذشت ولی بو و مزه آبش حالمو بد میکرد.. حتی وقتی آخرش هم دوش گرفتیم که لباسامونو عوض کنیم بازم احساس میکردم بو میدم.. دیگه اومدیم خونه و من دوباره خونه هم دوش گرفتم...

خلاصه الان پشت ساق پام، شونه ها و بالای دستام درد میکنه هنوز :)) اینجوری باید تفریح کرد :)) همه جات درد بگیره 2 روز فقط بیفتی گوشه خونه :))



اون 2 تا دایره صورتی که کشیدم رو میبینید؟؟ دوتا آدم هستن اونا!! واقعا دهنمون باز مونده بود تو اون ارتفاع و با اون وضع چطوری داشتن کوهنوردی میکردن.. واقعا ترسناک بود.. 

شاداب :)
۲۲ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۵۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر
یه دختری بود از دوستای دوستم.. اسمش رحمانه بود خونشون هم ولنجک بود.. دختر خیلی باکلاس, زیبا, سنگین و خوب.. همیشه برام جالب بود اسمش.. شاید اگه رحمانه رو میشنیدم باخودم میگفتم چه اسم داغونی.. اما اون دختر به اسمش هویت داده بود.. قشنگش کرده بود.. همه جا با اعتماد به نفس میگفتش..
برعکسش هم تو کلاسمون یه دختری داشتیم که اسمش فانتزی بود و ماهم نمیدونستیم و باهمون اسم فانتزی صداش میکردیم.. تا اینکه اسمش رو توی لیست کلاس دیدم و فهمیدم اسم واقعیش کبری است!!

دارم به اسم استاد راهنمام فکر میکنم.. اسم خوبی داره اما فامیلیش یجورایی ضایع است.. ولی باورت میشه تاحالا دقت نکرده بودم؟؟ همیشه فامیلیش برام ابهت داشت.. هیچوقت به ضایع بودنش فکر نکرده بودم...
میدونی.. چقد خوبه که خودِ آدم به اسم و فامیلش, به کارش, حتی به قیافه و ظاهرش ارزش بده.. نه اینکه اسم و کار و زیبایی به آدم ارزش بدن... خیلی خوبه آدم اونقدر پر بشه, که بقیه چیزها دستاویزی بشن تا خودشون رو بهت بچسبونن تا بلکه کمی بالا بیان..

عکس زیر رو تو دانشگاه گرفتم.. دختره جلوتر از من میرفت.. و همونطور که میبینید پیکسل دانشگاه تهران! به کوله اش زده :||||||




اینارو به خودم هم میگمااا... نمیخوام اسم دانشگاهم به من ارزش بده, اول من دیده بشم, بعد اسم دانشگاهم وسط بیاد.. نمیخوام چون خوشگلم دوست داشته بشم, اول خودم دیده بشم بعد زیباییم..
نباید پزشک بشی تا بهت احترام بذارن, باید توی اون چیزی که دلت میخواد, اون کسی بشی که آوردن اسمش افتخاره..
تو یه انسانی.. نباید انقد بدبخت باشی...
خوش به حال اونایی که آزادانه چیزی که هستن و دوست دارن و میخوان باشن رو فریاد میزنن , زندگیش میکنن...

شاداب :)
۰۲ دی ۹۶ ، ۱۶:۵۸ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱ نظر

دیشب یه دختره تو حموم آهنگهای خوشگل گذاشته بود.. ونجلیس و این مدلیا.. یه آهنگی اولش گذاشته بود که با ویولن بود و منم که عاشق ویلن.. خلاصه باهاش گریه کردم.. و همزمان به تمام این سالها فکر کردم.. به بهترین سالهایی که در راه درس و دوری از خونه فدا شد.. بعداز اینم که به امیدخدا ازدواج میکنم و وارد مرحله جدیدی میشم.. و برای همیشه از بچه ی خونه بودن جدا میشم، منصبی که توش ایفای نقش نکردم.. از نوجوانی به بعد.. حتی جرات ندارم از خودم گله کنم.. چون نمیدونم اوضاع میتونست به چه شکل دیگه ای جلو بره... از نق زدن بدم میاد.. تو دنیای واقعی هم کم پیش میاد غر بزنم..

کاش خدا مثل گوگل باهامون حرف میزد .. دلتنگیمونو سرچ میکردیم اونم یه جوابی میداد .. مثل این شخصی که با سرچ جمله ی :"برای بچم لباس نخریدم"!.. به وبلاگ من رسیده.. یا کسی دیگه با جمله:"یه زمانی میرفتیم دانشگاه خیالمون راحت بود واس آیندش"... یا با جمله:"چرا انقد درازم".. چه دردل های غم انگیزی با گوگل کردن.. میبینی؟ یکی پول نداره برا بچش لباس بخره.. یکی به امید آینده بهتر رفته دانشگاه و چیزی عایدش نشده.. و یکی دیگه ام دغدغه ظاهرش رو داره که احتمالا بخاطرش توسط مردم بی فرهنگ مسخره میشه..

و یکی ام مثل من... که دلش برا خودش تنگ شده...

میگن قرآن یعنی که خدا داره باهات حرف میزنه .. راست میگن .. حس میکنی پیشت نشسته و دستشو گذاشته رو شونت و میگه غصه نخور عزیزم درست میشه...


عکس زیر توی سرویس دانشگاه - خوابگاست .. اون نوشته ی زرد رنگ جلو رو خوندم خوشم اومد عکس گرفتم ازش:


شاداب :)
۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۴ مخالفین ۰

این پست یکم طولانیه چیز خاصی هم نداره صرفا میخواستم ثبتش کنم...


+ ببخشید قسمت مربوط به اهدا سلول های بنیادی کجاست؟؟

- برو دست چپ انتهای حیاط... یه بشکه خون ازت میگیرن (میخندد)

+ (دستمو رو قلبم میذارم) نه فقط یه سرنگ 12 سی سی...

- نه یه بشکه انقدی خون میگیرن ازت (با دستش اندازه بشکه(!) رو نشون میده و بازهم میخندد)


میرم مرکز خون و پیوندمغز استخوان... طبقه دوم .. اما از دست زدن به هرچیزی توی بیمارستان چندشم میشه حتی درِ آسانسور.. درنتیجه ترجیح میدم از پله ها برم.. نمیدونم اگر که دکتر بودم چیکارمیکردم یحتمل اونقدر توبیمارستان غذا نمیخوردم و به هیچی دست نمیزدم که میمردم!!!.. یه خانوم رو پله ها نشسته و داره گریه میکنه... متاثر میشم... ضربان قلبم با هر پله ای بالاتر میره.. چندتا بچه سرطانی با ماسک و موهای تراشیده میبینم و کاغذهایی که برای اهدا عضو روی دیوار سالن چسبونده شدند... خانومه میگه اینجانیس برو انتهای حیاط :|||... فیلم ترسناک نصفه کاره میمونه... ازساختمون میام بیرون.. به سمت انتهای حیاط!!... 

دوباره ضربان قلبم بیشتر و بیشتر میشه... دستمو رو قلبم میذارم... باید با ترسم روبرو بشم.. اینو باخودم تکرار میکنم...

پس کی میخوام بزرگ بشم؟؟ زندگی هزار و یک مسئله بزرگتر از خون هم داره... باید با ترسهام روبرو بشم... امروز نه ، فردا... فایده ای نداره به تعویق انداختنش.. باید بزرگ بشم...


+ من یکم میترسم

- اگه میترسید این کارو نکنید


(باخودم گفتم واقعا هدفم از این کار چی هست؟؟؟ من ماجراجویی رو دوست دارم، دوس دارم یه کار پرهیجانی رو شروع کنم و هی توش جلو برم جلو برم ببینم چی میشه ... گفتم این انصاف نیست که بخوام به این مسئله هم این شکلی نگاه بکنم به صرف اینکه حس میکنم جدیدا همه چی boring شده...)


- میخوایید برید فکراتونو بکنید یه روز دیگه تشریف بیارید؟

- اگر برای مرحله دوم بهتون زنگ بزنیم و شما نیایید شاید تا آخر عمر خودتون رو نبخشید...

- ممکنه یه ماه دیگه بهتون زنگ بزنیم... ممکنه 10 سال دیگه بهتون زنگ بزنیم..

- اینکار برای ما 2 میلیون هزینه داره..

- مطمئن باشید و خون بدید ، اگر میترسید همین الان برگردید...

(حرفاش تو ذهنم بالا پایین میشد یکم فکر کردم واقعا میخوام برگردم؟ )

.

.

+ نه... میخوام اینکارو بکنم...


میرم پیش خانومی که خون میگیره... صورتمو اون وری میکنم...

- میترسی؟؟ پس مرحله دوم رو میخوای چیکار کنی؟؟

+ لطفا بامن درمورد چیزای خوب خوب حرف بزنید :(

میخنده.. ازم رشته و دانشگاهمو میپرسه... و من تا جواب میدم خونگیری تموم میشه :)

یه دختر دیگه هم همزمان با من اومده بود... بعداز من نوبت اون بود... باذوق میگه بیا امشب عکس بذاریم اینستا همه رو به این چالش دعوت کنیم... قیافه من :||||||||... البته بدهم نمیگفت...


من آدم نیکوکاری نیستم... واقعا هم نمیتونم همچین ادعای بزرگی بکنم... ولی دوست دارم که باشم...

یکی از فانتزیام اینه که بعدها اونقدری داشته باشم که به کسایی مثل این کلیه فروشی +O زنگ بزنم دوبرابر پولی که واسه فروش گذاشته رو بهش بدم و بگم کلیه تو هم واسه خودت نگه دار... بعد درحالیکه عینک دودیم هنوز رو چشامه، و یقه لباسم رو تا گوشهام بالا کشیدم، کلاهمو روی پیشونیم بکشم پایین تر و پشتم رو بکنم و تو افق محو شم :)))



و یکبار دیگه به یقین رسیدم که من هیچوقت نمیتونم یه پزشک باشم...من خیلی ضعیفم... اگه بخاطر فوبیای خون نمیمردم، قطعا دیدن هر روز مریضای بی پناه منو میکشت...





بعدا نوشت:


گمشده عزیز فکر کنم کامنتت اشتباهی خصوصی اومد چون چیز خاصی توش نبود که خصوصی باشه :) ... شایدم خواستی خصوصی باشه نمیدونم :)

بهرحال گفتم که بدونی چرا کامنتت نیست :)


شاداب :)
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر
مامان جدیدا هروقت زنگ میزنه درمورد وضعیت زلزله و نشست زمین و گسل و سیل و بادهای 100کیلومتر در ساعتی و خلاصه انواع و اقسام بلایای طبیعی و غیرطبیعی تو تهران ابراز نگرانی میکنه... میگم مامان جان نگران نباشید خبری نیست.. (فعلا لااقل :| )

الان نزدیک به 5-6 روزه لپ تاپم رو اصلا خاموش نکردم... واقعا نمیتونم خاموش کنم بس که پنجره هایی که باز کردم زیادن... یه عالمه هم بوک مارک کردم تازه وضعیت اینه.... یه فلاکس چایی هم میذارم بغل دستم هیچی دیگه... به درجه ای از مهارت رسیدم که لیوان چایی رو میذارم رو لپ تاپ اون قسمت خالیش پایین کیبورد ... ینی اگر لیوان بریزه رو کیبورد تمام زندگی من به باد میره...

یه فیلمی بود که خیلی دوسش داشتم... تو گوگل هزارجور گشتم پیداش نمیکردم.. اصولا راسل کرو، تام هنکس و داستین هافمن رو باهم قاطی میکنم!!!! حالا پیش خودتون نگین این 3تا چه ربطی به هم دارن، خب چیکار کنم قاطی میکنم :)))

اومدم چیکار کردم؟؟؟ تو گوگل این عبارت رو سرچ کردم: اون فیلمه که تو جزیره با یه توپ گیر افتاد

:)))) .. و بسیار بسیااااار جاااالب که برام سریعا آوردش :)))... cast away

حالا هی سرچ : "قیمت اون لباسی که دخترخالم تو مهمونی پوشیده بود" رو مسخره کنین بگین دخترا بد سرچ میکنن :)) .. دیدین که... خیلی هم عالی جواب داد :))



any way... بحث چیز دیگه ای بود...

داشتن از روبروم میومدن ازم پرسیدن این آقارو میبینی؟؟ بنظرت چیکار کنیم که به راه درست بیاد؟؟ من نمیدونم چیکاره بودم این وسط!! ، گفتم خب یه شوکی یه چیزی به قلبش وارد کنین شاید اثرگذاشت... اون دوتا رفتن عقب بعد با سرعت از توی بدن مرد رد شدن... اما مرد بدون هیچ تغییری توی حالتش به راه رفتنش ادامه داد... گفتن نه مثل اینکه اثر نداشت...

میدونستم که الان باید به مامان بابام زنگ بزنم و بگم اگر مردم توروخدا غصه نخورید... میدونستم که باید به اونیکه دوسش دارم زنگ بزنم و واسه آخرین بار صداشو بشنوم و بگم دوسش دارم... اما نکردم ... چون یهویی اومدیم و زنده موندیم اون وقت کی جوابگو این آبروریزیه ؟؟ :))

اما من رو شجاع کرده بود...

کارای نیمه تمومی دارم...میدونی ... فکر میکنم مرگ فقط همینش دلهره آور باشه که میدونی دیگه فرصتی نیست واسه کارای ناتمومت... پشیمونیه عجیبی میاره... خیلی سخت... اینکه اصلا اینهمه مدت چیکار میکردی دقیقا؟؟ زندگیتو به پوچی گذروندی یا که نه، مفید بودی و کارای درست حسابی کردی؟؟

نه درد داره، نه ترس داره ، و نه چیز خاصی تواین زندگی دنیوی هست .. چون با دیدن اون ور میبینی نخیر! همچین خبری هم نبوده این ور!.. این ور فقط یه پل بود... کم بود.. یه فرصت واسه عرض اندام بود... و چقد جاهلانه سرگرم بودی و واقعا خاک عالم!!! :))))

تنها و تنها این حس میاد سراغت که خب، من چقد کار ناتموم داشتم و حیف شد .. و ای کاش بتونم به مامان بابام بگم غصه نخورن، من مرده ای هستم که زنده است!!


الان و این مدت و این روزها حس تام هنکس رو تواین فیلم دارم... دلم جزیره میخواد.. حتی شده مقطعی...

تو دلت میخواد تو جزیره بمیری یا ازش بری؟؟... نمیشه.. نمیشه نرفت.. نمیشه موند... نمیشه ادامه نداد...

کارای ناتموم زیادی داری....




*عنوان

سوره لقمان آیه 33


شاداب :)
۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر