حتی ندیدم خون م چه رنگیه :))
این پست یکم طولانیه چیز خاصی هم نداره صرفا میخواستم ثبتش کنم...
+ ببخشید قسمت مربوط به اهدا سلول های بنیادی کجاست؟؟
- برو دست چپ انتهای حیاط... یه بشکه خون ازت میگیرن (میخندد)
+ (دستمو رو قلبم میذارم) نه فقط یه سرنگ 12 سی سی...
- نه یه بشکه انقدی خون میگیرن ازت (با دستش اندازه بشکه(!) رو نشون میده و بازهم میخندد)
میرم مرکز خون و پیوندمغز استخوان... طبقه دوم .. اما از دست زدن به هرچیزی توی بیمارستان چندشم میشه حتی درِ آسانسور.. درنتیجه ترجیح میدم از پله ها برم.. نمیدونم اگر که دکتر بودم چیکارمیکردم یحتمل اونقدر توبیمارستان غذا نمیخوردم و به هیچی دست نمیزدم که میمردم!!!.. یه خانوم رو پله ها نشسته و داره گریه میکنه... متاثر میشم... ضربان قلبم با هر پله ای بالاتر میره.. چندتا بچه سرطانی با ماسک و موهای تراشیده میبینم و کاغذهایی که برای اهدا عضو روی دیوار سالن چسبونده شدند... خانومه میگه اینجانیس برو انتهای حیاط :|||... فیلم ترسناک نصفه کاره میمونه... ازساختمون میام بیرون.. به سمت انتهای حیاط!!...
دوباره ضربان قلبم بیشتر و بیشتر میشه... دستمو رو قلبم میذارم... باید با ترسم روبرو بشم.. اینو باخودم تکرار میکنم...
پس کی میخوام بزرگ بشم؟؟ زندگی هزار و یک مسئله بزرگتر از خون هم داره... باید با ترسهام روبرو بشم... امروز نه ، فردا... فایده ای نداره به تعویق انداختنش.. باید بزرگ بشم...
+ من یکم میترسم
- اگه میترسید این کارو نکنید
- میخوایید برید فکراتونو بکنید یه روز دیگه تشریف بیارید؟
- اگر برای مرحله دوم بهتون زنگ بزنیم و شما نیایید شاید تا آخر عمر خودتون رو نبخشید...
- ممکنه یه ماه دیگه بهتون زنگ بزنیم... ممکنه 10 سال دیگه بهتون زنگ بزنیم..
- اینکار برای ما 2 میلیون هزینه داره..
- مطمئن باشید و خون بدید ، اگر میترسید همین الان برگردید...
(حرفاش تو ذهنم بالا پایین میشد یکم فکر کردم واقعا میخوام برگردم؟ )
.
.
+ نه... میخوام اینکارو بکنم...
میرم پیش خانومی که خون میگیره... صورتمو اون وری میکنم...
- میترسی؟؟ پس مرحله دوم رو میخوای چیکار کنی؟؟
+ لطفا بامن درمورد چیزای خوب خوب حرف بزنید :(
میخنده.. ازم رشته و دانشگاهمو میپرسه... و من تا جواب میدم خونگیری تموم میشه :)
یه دختر دیگه هم همزمان با من اومده بود... بعداز من نوبت اون بود... باذوق میگه بیا امشب عکس بذاریم اینستا همه رو به این چالش دعوت کنیم... قیافه من :||||||||... البته بدهم نمیگفت...
من آدم نیکوکاری نیستم... واقعا هم نمیتونم همچین ادعای بزرگی بکنم... ولی دوست دارم که باشم...
یکی از فانتزیام اینه که بعدها اونقدری داشته باشم که به کسایی مثل این کلیه فروشی +O زنگ بزنم دوبرابر پولی که واسه فروش گذاشته رو بهش بدم و بگم کلیه تو هم واسه خودت نگه دار... بعد درحالیکه عینک دودیم هنوز رو چشامه، و یقه لباسم رو تا گوشهام بالا کشیدم، کلاهمو روی پیشونیم بکشم پایین تر و پشتم رو بکنم و تو افق محو شم :)))
و یکبار دیگه به یقین رسیدم که من هیچوقت نمیتونم یه پزشک باشم...من خیلی ضعیفم... اگه بخاطر فوبیای خون نمیمردم، قطعا دیدن هر روز مریضای بی پناه منو میکشت...
بعدا نوشت:
گمشده عزیز فکر کنم کامنتت اشتباهی خصوصی اومد چون چیز خاصی توش نبود که خصوصی باشه :) ... شایدم خواستی خصوصی باشه نمیدونم :)
بهرحال گفتم که بدونی چرا کامنتت نیست :)