ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

بجز صبح دیگه کل امروز تو آینه خودمو نگاه نکرده بودم... بعد الان که شبه رفتم دسشویی یهو آینه رو نگاه کردم، یه صدم ثانیه خودمو نشناختم گفتم جوووووون :)) آقا از حق نگذریم چشام خیلی خوشگله.. ذوب کننده قلب ها.. اصلا من بهت خیره شم نمیتونی مقاومت کنی که.. خلاصه اذیت میشن بس که چشام خوشگله :)) حالا تعریف از خود نیست، همه میگن.. درکل میخوان رفرنس بدن به چشام میدن :)) بقیه اجزا هم خوبن، کوچیک و جمع و جورن ولی چشام حسابشون جداست.. اصن عکسای قبلنمو هم میبینیم با الان مقایسه میکنم میبینم بهتر هم شدم حتی.. چقد ازخودم تعریف کردم :دی دیگه کسی نیست قربون زیبایی هام بره، خودم میرم

 

این خاطره که میخوام تعریف کنم مال چندماه پیشه.. رفته بودم ماموریت سر پروژه مون.. بعد تو هتلی که بودم هر صبح موقع صبونه یه مرد و یه پسر خارجی بور میدیدم.. اوایل اصلا نگاه نمیکرد.. دیگه اونقد اقامت مون طولانی شده بود و همه تو سالن صبونه باهم آشنا بودیم که یه روز موقع صبحانه پسره بهم سلام کرد.. منم پاسخ گفتم و رفتیم صبونه مونو خوردیم سر میزهای جدا.. آلمانی بود پسره.. فرداش دوباره دیدمش، دوباره سلام کردیم، بعد من صبونه ام تموم شد میخواستم برم ولی اون هنوز داشت میخورد، پاشد اومد پیشم گفت داری میری؟ گفتم با اجازت همکار بدبخت خارجیم نیم ساعته تو لابی منتظر من پرنسس می باشه :))) دیگه باهام تا لابی اومد و گفت کی برمیگردی هتل؟ گفتم شب ساعت 6-7 اینا.. گفت باشه پس تو لابی منتظرت میشم تا بیای.. بعد همکار خارجیم اینو دید نمیدونی چیکار کرد :))) آبرو واسم تو شرکت نذاشت.. رفت برا همه تعریف کرد که آره یه پسر آلمانی خوشتیپ بور خوشگل با 2متر قد از شاداب خوشش اومده... دیگه ولم نمیکردن، فکر میکردن دوست پسرم شده این پسر آلمانی... یکی از همکار خارجیام که از حسودی داشت منفجر میشد :)) دو دیقه دیر جواب پیامشو میدادم میگفت آره دیگه دوست پسر آلمانی پیدا کردی دیگه جواب منو نمیدی :)))

خلاصه.. اون شب رفتم لابی باهم حرف زدیم.. چقد آدم صاف و ساده و خوبی بود.. واقعا این سادگی و پاکی رو بخدا اینجا ندیدم، نه حرف و حرکت نامربوطی نه چیزی...قیافش هم عین بچه ها معصومیت داشت.. بعد رفتیم تو حیاط هتل یکم راه رفتیم درمورد کار و اینا صحبت کردیم.. مهندس بود و برای یه پروژه موقتی اومده بود ایران.. میگفت من هرشب با خانوادم ویدیو کال میکنم :| بعدم کلا عکس کل خانواده و فک فامیل و پدربزرگ مادربزرشم نشونم داد، میگفت اغلب دورهم جمع میشیم و اینا.. ینی من به عنوان یه ایرانی انقد خانواده دوست نیستم که اون آلمانی بود.. بعد بگین بنیان خانواده غرب فلان :دی... آسمون اون شب خیلی پرستاره و قشنگ بود یه عکس از آسمون گرفت.. من دو روز بعدش برگشتم تهران، اون هفته بعدش اومد تهران که بعد بره آلمان.. میخواست خدافظی کنه اشک تو چشاش جمع شد گفت کاش شرایط اینجوری نبود :||| بعد میگن آلمانیا بی احساسن، هنوز هیچی نشده بود ها، ولی دوست داشت باهام آشنا شه.. خلاصه اینجوری دیگه.. دیگه رفت آلمان و بعداز چندوقت دیدم بهم پیام داده اون عکسه که اون شب از آسمون گرفته بود رو برام فرستاده بود!!! و یه جمله که الان خاطرم نیست در باب "به یاد آن شب" نوشته بود برام.. میتونم بگم از با احساس ترین عکس هایی بود که کسی میتونست بفرسته.. همین که بعداز چندماه که رفته بود آلمان هنوز یاد من افتاده بود خیلی جالب بود.. 

 

آقا راستی تولدم نزدیکه، دلم کادو میخواد.. کادوی خوبا.. واقعا یعنی میشه از آسمون یهو همون چیزی که میخوام بیاد برام؟؟ دستش درد نکنه :دی... حالا نزدیک که میگم، یه ماه دیگه حدودن :دی

پس فردا روز تقریبا مهمیه برام.. ببینم چی میشه

 

شاداب :)
۳۰ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

سرکار که با هیشکی حرف نمیزنم بخاطر کرونا سه کیلومتر هم فاصله دارم، خونه هم که تنهام، پنج شنبه جمعه هم سرکار نمیرم دیگه هیچی دیگه.. حالا بیکارم نمیشینم، آشپزی میکنم، فیلم میبینم، کلاس آنلاین دارم حتی..

ولی باز از این وضعیت خوشم نمیاد... کاش آدم برونگرایی نبودم، کاش از این آدمای درونگرای ساکت بودم که حتی میتونن تنهایی مسافرت برن، کاش انقد مصداق انسان موجودیست اجتماعی نبودم، هرچند خیلیم اجتماعی نیستم ولی حداقل یه هاله کوچیک دورم از اجتماعی بودن میخوام... درسته تقریبا نصف عمرم رو تو خوابگاه گذروندم، و خیلی غیرقابل تحمل بود آخراش دیگه، ولی الان به همون خوابگاه هم راضیم...

من کلا عادت به لایک کردن ندارم، به سختی پستی رولایک میکنم.. ولی تمام بازیگرای فرندز رو فالو کردم و لایک میکنم و حتی کامنت براشون میذارم میدونی چرا؟ چون فقط اونا بودن که تو بدترین شرایط کنارم بودن،حتی وقتی که به هیشکی حتی خانوادم از حالم نگفتم.. من مدیونتونم.. من باهاتون زندگی کردم.. حالمو خوب کردین همیشه، چطور میتونم عاشق تک تکتون نباشم؟؟ چندلر تازه پیچ اینستاگرام باز کرده، وقتی فالوش کردم لایک نکردم پستش رو.. بعد باخودم گفتم چیکار داری میکنی؟ اینو لایک نکنی پس کیو لایک کنی؟؟

شیطونه میگه برم همش دوست پسر بگیرم .. ولی آدم اونم نیستم.. اصلا آدمی نیستم که از سر تنهایی برم با کسی

یا گاهی دلم میخواد یه پیج اینستاگرام با یه عالمه فالوئر داشتم الان مینشستم لایو میذاشتم باهم حرف میزدیم.. ولی آدم اینم نیستم

بدترین قسمت این نیست که تو خونه تنهام، بدترین قسمت این نیست که لایو نمیذارم، حتی بدترین قسمت این نیست که نمیتونم یعنی نمیخوام پسربازی کنم، بدترین قسمت اینه دیگه نه میتونم آدمارو تحمل کنم نه تنهایی رو... جالب نیست؟

 

* اون m دوم رو با تشدید بخون

 

شاداب :)
۲۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

1. پریروز کلاسمون آنلاین برگزار شد چقد خوب بود، چقد خوب بود.. واقعا فکرشو نمیکردم انقد امکاناتش اوکی باشه، تنها مشکل این بود که من یه ربع آخر اینترنتم هی قطع و وصل میشد و رو اعصاب بود.. بعضی دیگه از بچه هام مشکل منو داشتن.... دیگه باید فایل ضبط شده رو یه بار ببینم جاهایی که قطع شدم رو دوباره بنویسم.. نشسته بودم رو تخت با لپ تاپ با لباس خیلی راحت، استاد اولاش که داشت حرف میزد من داشتم کرم صورتم رو میزدم :)) بعد تایم استراحت یه چایی خوردم.. خیلی خوب بود اصلا.. بعدشم لازم نبود کلی تو ترافیک هدر شه وقتم و خسته شم و پول تاکسی بدم.

 

2. دیروز صبح داشتم میرفتم سرکار، لباس پوشیدم در خونه رو قفل کردم اومدم دم اسانسور وایسادم خیلی شیک و مجلسی هم بودم(خیلی مهمه این قسمت)، اسانسور رسید اومدم سوارشم حس کردم زیادی راحتم، پایینو نگا کردم دیدم جوراب با دمپایی پوشیدم اومدم بیرون :))

 

3. رسیدم شرکت دیدم آسانسور خیلی به صورت سورپرایزی طبقه همکفه و درش هم بازه داره بهم چشمک میزنه، پریدم تو از خوشحالی، زدم طبقه رو، در بسته شد ولی حرکت نکرد، دکمه باز شدن رو زدم باز نشد، اونجابود پی بردم آسانسور خرابه وگرنه منتظر من نبود، حالا باتری گوشیم هم درمرز خاموشی بود، نمیتونستم به عزیزانم خبر بدم دارم میمیرم:دی توهمین فکرا بودم که دکمه همون طبقه همکف رو زدم در باز شد، آخیش

 

4. آخی یاد خواهرزادم افتادم.. شیش ماه بود ندیده بودمش، دیگه عید تونستم ببینمش، یه تغییر جالبی کرده بود، روزی یکی دوبار وقتی تو بغل خواهرم بود یهو میگفت مامان، بعد خواهرم نگاش میکرد، بعد خواهرزادم میگفت مامان دوسِت دارم .. (آیکن چشمای قلبی) فداش بشه خالش.. خیلی بچه مودب و بامحبتیه

 

5. اه باز دو روز شیر خوردم باز آب بینیم راه افتاد (شرمنده اگه چندش بود :دی، دیگه اینجوریه دیگه)

شاداب :)
۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

آقا از بی موضوعی مینالیدم یکی از بچه ها هم تو کامنت هیجان میخواست پس بذار دعوامو با حسابدارمون تعریف کنم.. الان یادم اومد

قبل از عید بود.. یه کاری بود که من از طریق مدیرعامل خارجی و حسابدار داشتم پیگیری میکردم.. بعد با مدیرعامل حرف زدم و تاییدیه اونکار رو داده بود، بعد به حسابدار گفتم. حسابدار گفتش که باشه مدیرعامل بهم تاییدیه بده منم انجام میدم.. گفتم باشه.. یکی دوهفته گذشت دیدم کاره هنوز انجام نشده.. به مدیرعامل گفتم، گفت به حسابدار بگو من تاییدیه دارم انجام بده.. به حسابدار گفتم گفت که نه مدیرعامل مستقیم به خودم نگفته هنوز، گفتم باباجان خب به من گفته اینم پیاماش هست(مدیرعامل اون تایم ایران نبود).. اصرار داشت خود مدیرعامل باید بهش بگه، گفتم خب اوکی پس برو ازش بپرس و مطمئن شو که تاییدیه داده، یهو قاطی کرد گفت نه منننن پیام نمیدم به مدیرعامل، خودش باید بهم پیام بده .. یعنی فکر کن مدیرعامل بدوعه دنبال کارمندا بابت انجام کارا :)).. اصلا خودش باید خودجوش پیگیری میکرد اون کار رو، نه که مدیرعامل دنبالش باشه بگه اینکارو انجام دادی یانه.. چون کار خیلی روتینی هم بود، هرماه انجام میدیمش.. چیز جدید و عجیب غریب نبود که بگیم حسابدار خبر نداشت.

خلاصه سلیطه یهو شروع کرد داد زدن :d واقعا داد میزد ها :)) داد میزد و با حرص میگفت مننننننن که دستیار تو نیستممممم :)) (حقش بود میرفتم لو میدادم دزدی میکنه از شرکت)

گفتم منم نمیتونم به مدیرعامل بگم بااااید به حسابدار پیام بدی که!

خیلی الکی شروع کرد، کلا از صبحش عصبی بود فک کنم من جرقه شو زدم :دی.. دیگه منم محلش نمیدادم.. فقط یادم نیس چی گفتم بهش با خونسردی، خیلی حرصش گرفت ازهمون دور بلند شد از جاش، بعدباصدای بلند گفت یه کاری نکن یه جور دیگه حرف بزنمااا.. شرکت رو با چاله میدون اشتباه گرفته بود بنده خدا :)) منم درحالیکه داشتم به لپ تاپ نگاه میکردم و کارمو میکردم یکم خندم گرفت نمیدونم چرا اون وسط:d گفتم: اصصصصصصصلا برام مهم نیست، اصلا هاااا، منم همونجور عکس العمل نشون میدم.. اینجا دیگه ساکت شد و همونجوری نگام کرد سی ثانیه، بعدم نشست سرجاش..

بعدن رفتم برا مدیرعامل تعریف کردم گفتم میگه خودت بهش پیام بدی، اونم گفت هی من میخوام اینو اخراج نکنم هی نمیذاره.. حالا چی جالبه؟ اون دوتا ایرانی هیچ دخالتی نکردن .. مدیریتشون تو حلق عمه شون :)) دیگه آخراش ایرانی عقده ای بهش گفت چی شده چی شده؟ حسابدار هم خودشو مظلوم کرد گفت چیکار کنم هزاااارتا کار ریخته سرم، فلان همکار فلان کارو میخواد، فلان همکار فلان.. دیگه میخواست عصبانیت عجیب و زشتش رو اینجوری توجیه کنه

کلا یه محله هایی تو تهران هست آدماش همینجورین.. اینم اهل همون محله اس.. اخلاقش باهمه اینجوریه، حتی اون مدیر ایرانی همیشه باشوخی بهش میگه اخلاقت بده وقتی عصبانی میشی

از اون روز به بعد اصلا محلش نمیدادم و نگاش نمیکردم حتی باهاش سلام خدافظ هم نمیکردم.. فکر کرد منم مثل بقیه ام اگه وحشی بشه کوتاه بیام.. ولی دید نه.. دیگه کم کم خودش اومد موس موس، دیگه الان فقط جواب سلامشو میدم.

خلاصه زمونه برعکس شده.. دزد باشی، طلبکارانه هم رفتار کنی.. بعد تازگیا درخواست افزایش حقوق هم داده :)) یعنی پررو تر از این نیست دیگه.. که البته باهاش موافقت هم نکردن

آره دیگه.. همچین آدمایی هم پیدا میشن.. دوستام هم همچین مشکلاتی داشتن تو محیط کار.. خوش به حال اونایی که مستقل کار میکنن.

 

شاداب :)
۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۷ نظر

1. فومی که صورتمو باهاش میشورم از 220 هزارتومن به 400هزارتومن تغییر قیمت داده در عرض یک ماه.... خب دیگه من از این به بعد صورتمو نمیشورم، گفته باشم (آیکن قهر و این چه زندگی اییه).. دیجی کالا هم سیاست کثیفی داره، داره ازش بدم میاد... یه جنس رو که مثلا 200 هزارتومن قیمتشه رو یهو میکنه 400 هزارتومن بعد بعداز یه هفته رو قیمت یه خط میزنه زیرش مینویسه 363 هزارتومن.. وااااو چه عالی (از فحش بدتره اون خط).. حالا بماند که جنساش هم دیگه مثل قبلا نیستن... دیجی کالام از بعضیا یاد گرفته، مثل دلار و این داستانا... 

 

2.به شدت دلم یه سفر میخواد با رز دوست صمیمیم.. این لعنتی تموم شه حتما باید یه وری برم، حالا ببین

 

3. کل امروز داشتم فکر میکردم چی بیام بنویسم تو وبلاگ، همینجوری نوشتنم اومده بود.. آخرشم نتونستم چیزی دست و پا کنم.. عههه الان یادم اومد سفرنامه رو ننوشتم :دی.. آخ جون میتونم شروع کنم اونو بنویسم

 

4. بی دلیل خیلی دلم گرفته، میخواستم الان لاک بزنم شاید کمی حالم بهتر شه آخرشم نزدم.. 

 

5. واقعا این چهارتا خط ارزش پست گذاشتن نداشت :))

 

شاداب :)
۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۴ نظر

لعنت بهت که عزیزامو ازم دور کردی

 

شاداب :)
۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰

1. جمعه که رسیدم فرودگاه مهرآباد خیلی جالب بود همه سرمونو انداختیم پایین اومدیم بیرون رفتیم تموم شد، هیشکی اصن نبود بیاد بگه خرت به چند من؟ باز صد رحمت به فرودگاه شهر خودمون، هم قبل از عید موقعی که رسیدم اونجا سرتاپا سمپاشی مون :)) کردن هم تب گرفتن، هم جمعه که داشتم برمیگشتم قبل از اینکه بذارن برم کارت پرواز بگیرم تب گرفتن.. حالا درسته این تب سنج هام انقد دقیق نیستن ولی باباجان حداقل واسه حفظ وجهه ام که شده بذارین اینارو! حداقل احساس کنیم به خودتون گرفتین ماجرارو! حس کنیم براتون مهم ایم!

 

2. هرچی من از دیجی کالا میخوام تموم شده.. دیجی جان امروز که محتاج توام جای تو خالیست، فردا که کرونا تموم شه بیای به سراغم بگی بازم چندصدتومن چندصدتومن ازم خرید کن دیگه نفسی نیست، شاداب مرد.. نگرد دنبالش

 

3. کلاسام کنسل شدن از اسفند.. از هفته دیگه قراره آنلاین برگزار بشن.. حالا من چی بپوشم؟

 

4. یکی از علل ترس نا آگاهی و نا آشناییه.. وقتی درمورد چیزی ندونی بیشتر میترسی، یه ترس مخرب که تورو از واکنش مناسب وامیداره.. درمورد همه چی هم صدق میکنه، درس، بیماری، عشق.. مثلا من تا قبل از کرونا تو عمرم اصلا خودم تب خودمو نگرفته بودم، نهایتش وقتی دکتر میرفتم اون میگرفت، تا این حد که یک ماه پیش دماسنج خریدم حتی نمیدونستم چطوری باید بخونمش :)) هی دنبال جیوه اش میگشتم میگفتم نیست :(( نیست :(( این دماسنجه جیوه نداره اصلا ، خرابه :(( .. خلاصه قبل از اینکه تبمو بگیرم خیلی میترسیدم چون هیچ ایده ای نداشتم که دمای بدنم ممکنه چقد باشه، حتی از متوسط دمای بدنم هم خبر نداشتم چون هیچوقت نمیگرفتم که از بدنم یکم آگاهی قبلی داشته باشم..واسه همین اولین بار که میخواستم دمارو بخونم قلبم تند میزد.. ولی وقتی یکی دوهفته مرتب دما گرفتم و میانگین دمای بدنم دستم اومد دیگه فهمیدم رفتار بدنم رو، واسه همین وقتی تو فرودگاه تبمو چک میکردن استرس نداشتم.

درمورد هرچیزی که ازش میترسی اطلاعات به دست بیار، بعد رفتار مناسب برای مواجه شدن باهاش و هندل کردنش رو هم یاد میگیری..

شاداب :)
۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

۱،  دیروز اومدم وبلاگ خودمو باز کردم بعد از امارها اومدم آی پی مو دیدم زده بود تبریز :||| الان ینی من تبریزم؟؟؟؟  دیگه به اینم اعتمادی نیست

 

۲، ستاد کرونا بهم پیام داده که علیرغم تاکید فراوان رفتی سفر و اینا، اولا که سریع برنامه ریزی بازگشت از سفر انجام بده،  بعدم برو تو سایت تست بده :))  ناراحت نشدم که اصن درکم نمیکنه که چندماهه خونه نرفته بودم،  از این ناراحت شدم که بهم میگه برای بازگشت از سفر سریعن برنامه ریزی کن،  حتی ستاد کرونا وزارت بهداشت هم فهمیده من دیگه به خونمون تعلق ندارم و یه مسافرم :(

 

۳،  خیلی بچه حرف گوش کنی ام،  به همین خاطر الان تو هواپیما هستم و دارم برمیگردم تهران..  طبق معمول دم رفتنم بابام باز استرس گرفت و مامانم هم دعواش کرد :))  خندم گرفته بود..  از اون طرف خواهرزادم باهام خدافظی نمیکرد نگام نمیکرد :))  هم ناز بود حرکتش هم ناراحت شدم براش :( طفلک..  

 

۴،  یه چیز دیگه میخواستم بگم یادم نمیاد..  تا بعد 

ما داریم راه میفتیم کاری نداری؟  سقوط نکنم دیگه کرونا رو حتما میگیرم

شاداب :)
۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

پارسال عید:

 

اپیزود اول:

مامانم یه روز درحالیکه تو اشپزخونه داشت چایی میریخت و صورتش هم اون ور بود گفت اگه یه خواستگار برات بیاد که بگه قبلش باهم آشنا بشیم بیرون بریم نظرت چیه؟

من: :|

مامانم: البته ما الردی ردش کردیم (لبخند ملیح راضیانه) (حالا مامانم انگلیسی نمیگه وسط حرفاش، ولی درکل :دی)

 

ظاهرا خواهر مادر خواستگار مربوطه از همکارای دخترخالم بوده و عنوان کرده پسر اوشون هم تهران تحصیل و کار نموده، لذا درخواست آشنایی دادن که پسره تو تهران با من قرار بذاره همو ببینیم.. و این از نظر مامان بنده امریست غیرقابل قبول .. چون بهرحال یا باید سنتی باشه یا اینکه خودت با طرف از قبل بریزی رو هم و مثلا بابا اینا نفهمن بعد یهو بیاد خواستگاری کسی هم شک نکنه :)) حد وسط نداره، تلفیقی سنتی مدرن نداره :دی.. بهرحال شخصیت و عزت و احترام خانواده چی میشه پس؟؟ و از اونجایی که من از سنتی خیلی بدم میاد درنتیجه خودم اول باید با طرف بریزم رو هم :))

 

پارسال عید:

اپیزود دوم:

مامانم با دوست دوران دبیرستانش که الان بیش از 30 ساله باهم دوستن داشتن تلفنی حرف میزدن، دوستش تهران زندگی میکنن و ما قبلا یکبار خونشون رفته بودیم وقتی که دبیرستانی بودم... یه پسر همسن و سال من داره تقریبا... والا چیز زیادی خاطرم نیست از پسرش.. فقط یادمه موهای طلایی و قدی حدود 2 متر داشت.. چون هرچی نگاه میکردم اون بالاهارو نمیدیدم :))

تلفن رو اسپیکر بود

 

دوست مامانم: شاداب چیکار میکنه؟

مامانم: خوبه مرسی.. شما دیگه چه خبر

دوست مامانم: سلامتی، شاداب چی خونده بود راستی؟

مامانم: ارشد فلان.. هوا چطوره اونجا؟

دوست مامانم: خوبه، شاداب هنوز تهرانه؟

مامانم: آره خونه گرفتیم، راستی نوه ات چطوره؟

دوست مامانم: دست بوسته، شاداب ...

الی آخر...

 

مامانای مردم دختراشون رو دو دستی در طبق اخلاص تقدیم میکنن،  حتی دیده شده میرن غیر مستقیم التماس میکنن بیایین دختر مارو بگیرین کلی امتیاز هم میذاریم روش تقدیم میکنیم :))  بعد مامان من :))) 

یعنی یکی از این مامانا داشته باشین نیازی به رد کردن خواستگار پیدا نمیکنین :))

 

 

امسال عید:

همون دوست قدیمی مامانم، دوباره زنگ زد و دوباره دنبال من میگشت :)) و هی از پسرش تعریف میکرد.. اونقد تابلو که دیگه دومادمون هم فهمید :)) 

مامانم بعداز اتمام مکالمه و قطع کردن تلفن رو به من: گفت به شاداب بگو حتما بیاد سر بزنه خونمون.. 

من: بهش میگفتی شاداب ده ساله خونه خاله اش هم نرفته (خاله و داییم تهرانن)، بعد برم اونجا؟

 

یه دونه از این دخترا داشته باشین نیازی به رد کردن خواستگار پیدا نمیکنین :)) 

البته در شرایط مشابه میدونم مامانم همچنان خواستگار پارسال عید اپیزود اول رو رد میکنه،  ولی مثل اینکه درمورد اپیزود دوم راضی شده :)) 

 

پی نوشت: سال نو مبارک،  حسم میگه امسال سال خوبی خواهد بود. 

 

شاداب :)
۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر