ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «عکس دار!» ثبت شده است

دیروز واسه حل یه مشکل تو سیستم رفتم آموزش دانشکده... من عاشق پرسنل دانشگاهمون هستم... از نگهبان دم در که با خوشرویی جواب سلامت رو میده تا کارمندای دیگه ش... اما فقط یه مشکل کوچیک داره و اون هم مسئول اصلی آموزش هستش که یه خانومه :))) ... این خانوم بین همه دانشجوها به بی اعصاب معروفه و کلا هیشکیو حساب نمیکنه :)))... و اصولا دانشجوها تو صحبت باهاش به مشکل برمیخورن... اما از نقاط قوت من این هستش که هیچوقت با این خانوم به مشکل نخوردم :))... دیروزم که رفتم گفتش که نه نه اصلااااا من همچین کاری نمیتونم بکنم :|| .. منم طبق معمول خودم رو لوس کردم :||||||... اونم هروقت این لوس شدنه منو میبینه بدون استثنا هرکاری داشته باشم اوکی میکنه :))))...

هیچی درکل که این تواناییم توی موقعیت های مختلف با آدمای مختلف اثبات شده :دی.. کاری چیزی داشتین بسپرین به من خیالتون راحت :)))

رفتم کتابخونه .. مسئولش رفته بود بیرون.. نشستم منتظر شدم.. پسرش منو دید گفت من پسرشم الان میادش بابام، لگو هامو ببین، لگوی نینجا هم دارم تو خونس.. حالا من اصن نمیدونستم لگوی نینجا چی هس :)).. بعد شروع کرد به باز کردنشون و دوباره سرهمشون کرد.. و وسطش هم یسری توضیحات تخصصی میداد و منم مثلا خودمو ذوق زده نشون میدادم و تشویقش میکردم :)... خیلی گوگولی بود.. آخ پسر منم همینقد خوشگل میشه :دی
وقتی داشتم میرفتم بهم گفت که فردا هم میاااای؟؟.. لبخند زدم گفتم شاااید :)
اوه اوه الان یادم اومد حتی اسم بچه رو نپرسیدم :دی... واقعا ممنونم از خودم :)) ...



اومدم خوابگاه خسته... نیم ساعت بعدش آز بهم زنگ زده صدای فین فین دماغش کامل مشخص بود بعد بهش میگم گریه میکنی؟؟؟؟ میگه نه :|||... گفتم عزیزم هیچی نگو الان میام پیشت!!... حالا کجا بود؟؟ ولنجک :|||||||||||||||||||||||||.. هیچی پا شدم رفتم دیگه...


"وی" میگفت که داره 14 شهریور میره امریکا... عجب شانسی هم داره هاااا ویزاش مالتی شد... گفتم خوب بسلامتی :))... گفته ایشون قصد ندارن بیان؟؟ ... بعد یسری رمز موفقیت در امتحان GRE داده که وی به دست من برسونه :))))... آخه جی آر ای شو خیلی خوب شده مث که.. مثلا وربال رو 159 شده...

بعد "وی" هم بهش گفته نه ، اگرهم بیاد بعداز درسش میخواد برگرده شما که موندنی هستید ... اوشونم جواب داده خوب اینها مسائل حل شدنی هستن، اگر علاقه واقعی باشه من بخاطر همسرم بعداز درسم هم برمیگردم و یجوری خلاصه حلش میکنیم :|||||||||

آخه Ph.D برق رو از امریکا بگیری بیای ایران باهاش چه کنی؟؟؟ نه واقعا؟؟؟


حالا دیشب وی اومده اتاقمون بهم میگه رفت هاا ... میگه همه شون رفتن ... و باهم میزنیم زیر خنده :)))))


شاداب :)
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

تو یکی از وبلاگ ها مطلبی در مورد اهدای سلول های بنیادی خوندم... توی لینکی که گذاشته بودن رفتم دیدم و خیلی خیلی خوشم اومد که برم اینکارو انجام بدم...

اما یه مقداری بدنم سست شده الان... طبق سابقه ای که نسبت به فوبیای خون دارم یکم تو سایت درمورد جداسازی سلول ها خوندم دست و پام شل شد... اولین بار میری و ازت 12 سی سی خون میگیرن و هیچ کار دیگه ای لازم نیست.. اما اگر بعداز مدتی یه بیمار نیازمند پیوند پیدا بشه که خونت باهاش سازگار باشه، بهت زنگ میزنن و میگن بیا حالا اهدا کن... ینی داوطلب ها ممکنه هیچوقت به مرحله دوم راه پیدا نکنند حتی!

و اهدا به اینصورته:

روش استخراج سلول های بنیادی از خون محیطی

"پروسه پیوند 5 روز متوالی می باشد ابتدا طی چهار روز داروی G-CSF از طریق زیرپوست به شما تزریق خواهد شد. این کار موجب افزایش سلول های بنیادی در خون محیطی میشود. سپس در روز جمع آوری، سوزنی در هر یک از دستهای شما قرار داده می شود. خون از یک دست وارد دستگاه شده و پس از جداسازی سلول های بنیادی در شرایط استریل از دست دیگر به بدن بازگردانده می شود. این کار 3 الی 6 ساعت طول خواهد کشید. در طی مدت جمع آوری شما بر روی تخت دراز خواهید کشید."


و من دارم به اون 3-6 ساعتی فکر میکنم که باید شاهد رفت و آمد خون به بدنم باشم... منی که حتی واسه یه آزمایش خون ساده میمیرم و زنده میشم... آخرین بار که آزمایش خون دادم اونقد ترسیدم و جیغ جیغ کردم و صورتمو اون وری کردم و دستمو تکون میدادم که سوزن رگم رو جر داد و خون پاشید رو دستم و شلوارم و همه چی خونی شد و آقاهه گفت عه رگت پاره شد ، حالا اون یکی دستتو بیار:||||| ... و من دوباره یه هارت اتک رو تجربه کردم... و تمام ساعدم هم به علت کولی بازی م به مدت چندهفته سیاهه سیاه بود از کبودی


الان دارم فکرمیکنم آیا میتونم خیلی ریلکس برم و اینکار رو انجام بدم اگر که بهم زنگ بزنن؟؟ یا سکته میکنم بازم؟؟

قبلنا که کارت اهدای عضوم رو گرفتم خواهرم معتقد بود که من رو چه حسابی رفتم کارت هم گرفتم با این سابقه درخشانم؟؟ و من پاسخ دادم: خوب اون موقع دیگه مُردم و چیزی حس نمیکنم...

بنظرم جوابم قانع کننده بود!


خیله خوب... بعداز دو سه ساعت تنهایی فکر کردن، به این نتیجه رسیدم که ثبت نام کنم... و ثبت نام کردم.. آخه نمیدونید که چقدر نجات دهنده است و واسه چه بیماریی هایی انجام میشه... درنتیجه شنبه هفته آینده میرم شریعتی خون میدم!!!!!!


این هم سایتش برای ثبت نام:

http://iscdp.tums.ac.ir/

و این هم شرایط اولیه اش:

شاداب :)
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

خسته از مردم شهر

خسته از اونکه تو میخوای بشیو ، من خودِشَم...


گفت شنبه بیا... اما چرا برم اصلا... میخوام راحت باشم.. داره بهم خوش میگذره پس چرا برم ..

حالم خوبه... دستمو زیاد فشار دادم پوستم داشت جر میخورد نزدیک بود خون بپاشه بیرون... حس خوبی میداد... تاحالا انقد محکم مشت نکرده بودم...

دیدمش... هم حالمو خوب کرد هم بیشتر حالمو بد کرد... اینکه چرا گذاشتم منو ازش جدا کنن... فقط نگاش میکردم... دوس داشتم بغلش کنم... حیف نمیشد... عوضش اون منو بغل کرده بود...

اما....

حتی اگر یک روز به عمرم مونده باشه... آخه من این مدلی ام... هرچیزی که میخوامو به دست میارم... برام مهم نیس چقد طول بکشه یا چه اتفاقایی بیفته یا زندگی چطور پیش بره... قبل از اینکه بمیرم و بشم یکی از فراموش شدگان قبرستون... من نمیشم یکی از اونا

بودن بقیه... میدیدن منو .. اما من نمیدیدمشون... من فقط عشقمو میدیدم.. محو دیدن اون بودم...


دکتر ت زنگ زد.... از امریکا برگشته... جوابشو ندادم... به همین راحتی... بی ادب نیستم...

خم شده بودم و از بالا داشتم عکس خودمو نگاه میکردم... نمیترسیدم یهو بیفتم توی لجن... آسمون رو هم از اون ور دیدم... درختارو هم دیدم... بعد دیدم که شاید لازم باشه گاهی وقتا قبول کرد... قبول نکردن خیلی بده.... گاهی وقتا باید فقط قبول کنی...



What is dead, may never die

But rises again, harder and stronger


شاداب :)
۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

خوب من دوباره از دیروز تو اتاق تنها شدم... "ص" که خیلی وقته رفته خونشون... "ام" هم که کلا استاد پایان نامش ایران نیست و واسه همینم "ام" کار خاصی نمیکنه... کلا 20 روز تهرانه 20 روز خونه است... "ال" هم که آخرین باقیمانده اتاق بود دیروز رفت خونشون !!... و اینجوری شده که من مانده ام تنهاااای تنهااااا ..
این عکس مربوط میشه به فاصله بین اتاق ما تا آشپزخونه :)) ... این عکسو باید پستای قبل میذاشتم.... انتهای راهرو رو میبینید؟؟؟ اون دَر نورانی مربوط به بالکن عمومی میشه.. سمت راستش اتاق آخررررر اتاق ماست  :||||

این اتاقی ام که شیشه هاش تو عکس مشخصه و سمت راست عکسه اتاق مربوط به مستخدم طبقه مونه...

خوابگاه به اینننن میگن :)) ... خوابگاه سوئیتی و اینا مال سوسولاست :)) .. خوابگاه باید اینجوری باشه دانشجو واسه یه چایی درست کردن 6 بار دویِ استقامت بره و جونش در بیاد :)))

بعد به من میگن چرا چاق نمیشی :)))


پشت سرم تو این عکس، آشپزخونه قرار داره!




همچنان دلم شیرینی میخواد :((

چرا من بیرون نمیرم براخودم شیرینی بخرم؟؟ :((

چرا در حالت کلی تر من بیرون نمیرم؟؟ :((

پس چرا هیشکی برام شیرینی نمیخره بیاره جلو خوابگاه؟؟ :((

اگه روزی کسی از دوستان یا خانواده یا فامیل یا عزیزانتون خوابگاهی بودن یکی از کارهایی که یه دنیا خوشحالش میکنه اینه که با یه مقدار خوردنی برید جلوی خوابگاهش و بهش زنگ بزنید بگید بیا پایین ببینمت :((

اصلا مگه داریم جمله از این خوشحال کننده تر؟؟؟ :((

چی بهتر از یه دیدنِ یهویی و بی خبر؟؟ :((

و چی بهترتر از یه دیدنِ یهویی و بی خبر به علاوه ی کمی خوراکی؟؟ :((


شاداب :)
۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۸ نظر

به یاری خدا دیشب آخرین پروژه مو هم تحویل دادم ... ولی این حس خوب فقط واسه همون دیشب بود ... و منفجر شه دانشگاهی که تابستونا جلسات گروه توش تشکیل نمیشه و استادا میرن خوشگذرونی تو جزایر هاوایی و مارو مجبور میکنن سریع کار تحویل بدیم...


دیشب به بابا زنگ زدم میگم بابا یه متن در رابطه با فلان موضوع برام بنویس... آخه بابا کلا خیلی قشنگ صحبت میکنه :) .. بعد متن رو آماده کرده داره واسم میخونه من داشتم مینوشتم رسید به کلمه "اهتمام" ...گفت دخترم با هـ دوچشم بنویسی!!!

قیافه من پشت تلفن : :||||||||||||||||

البته قیافه مو پیش بابا بروز ندادم.. گفتم چشم بابا :|||||||

ینی بابام در حد کلمه اهتمام هم ازم انتظار نداره :)))) ... دستشون درد نکنه واقعا :)))))))


بابای مهربون و نازنین و خوش قلب و انسان دوست و خوشگلم ...




+

ریملم تموم شده و حسش نیست برم بیرون بخرم :| ... مشکل بغرنجیه واقعا :))


شاداب :)
۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

خوب آخرین امتحانم رو هم دادم :|

بسیار عالی

خوب الان ممکنه این سوتفاهم ایجاد شه که نفس راحت باید بکشم... نه... تا 2 روز دیگه باید پروژه های 3 تا از درسارو هم تحویل بدیم... و داستان به همینجا ختم نمیشه... بلکه بعداز این 2-3 روز باید سراغ پایان نامه هم برم و برای اونم وقت زیادی ندارم... خلاصه که همچنان فشار زیاده...

حالا موندم بعداز همه اینها و تصویب پروپوزالم آیا میتونم نفس راحت بکشم؟؟؟ خوب بازم جواب منفیه!

چون تازه درگیر پایان نامه میشم و از اونجایی که موضوع منم درحد موضوع دکتراست درنتیجه باید انرژی زیادی بذارم... بازم داستان به اینجا ختم نمیشه... چیزی به اسم کنکور دکتری و یا در وجه دیگه امتحان زبان پیش روم هست... اگر که بخوام امسال کنکور بدم که هیچی تایم خالی ندارم و باید همه کارامو باهم بکنم و متاسفم ولی باید به خودم بگم که فقط چندماه دیگه فرصت دارم... و خوب اگر قرار باشه امسال کنکور بدم باید رتبه ام چیزی بشه در اون حدی که دنبالشم...

بهرحال اوضاع قاطی پاتیه و این خیلی بده که هنوز برناممو قطعی نکردم... چون اگر که بخوام امتحان زبان بدم به هیچ عنوان کنکور نمیدم... چون ممکنه منو وسوسه کنه... لذا هم اکنون نیازمند یک تصمیم درست حسابی و قطعی و آینده ساز هستیم!!

بعداز امتحان با بچه ها کلی عکس مکس گرفتیم :)

آخی با اینکه از چندنفری خوشم نمیومد ولی بازم دلم براشون تنگ میشه و دوسشون دارم... چیکار کنم دیگه دل رحم و مهربونم :|

رو پله ها نشستیم عکس بگیریم پسر شریفیه گفت : یه تور باهم نرفتیم همش درس همش دانشگاه :|

خلاصه بچه ها گفتن باهم یه تور بریم!!!!... یا حداقلش بیرون و این ور اون ور قرار بذاریم بعدا...

تور رو مطمئن نیستم ولی بیرون رو هستم...

و قرار شد برای یکی دوتا از استادامون هم که ازشون راضی بودیم کادو بخریم... پیشنهادات مختلفی داشتیم... از کروات و دکمه سردست 300 تومنی تا خودکار پارکر 200 تومنی و خلاصه این جور چیزا...

حالا به توافق نهایی قراره برسیم و بخریم...



امروز واسه خودم نیم ساعت نشسته بودم تو ایستگاه آهنگ گوش میکردم و منتظر سرویس بودم :))))




بعد یادم اومد امروز پنج شنبه است و سرویس نمیاد :| ... پس مثل بچه های خوب ماشین گرفتم اومدم خوابگاه :دی


+
عکس رو چندماه قبل گرفتم یه روز بارونی .. امروز یه عکس دیگه گرفتم دیدم خیلی ظهر و آفتابی بود دوسش نداشتم... دیگه این قدیمی رو گذاشتم که حس خوب بهم بده... ظهرارو دوس ندارم :|


شاداب :)
۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۸ نظر

خوب از دیروز بگم...

بعداز کلاس 8 صبح اون کارگاه رزومه نویسی شروع شد... و تا ساعت 5 حدودا طول کشید..

مدیرعاملای نستله اومده بودن و خوب یسری حرفای تکراری و اینها که همه رو خودم حفظم... ولی قسمت مفید هم داشت... درمورد مصاحبه و رزومه یچیزایی گفتن... البته بیشتر مصاحبه کاری... ساعت 1:30 رفتیم ناهار... ناهار خوبی ام دادن دستشون درد نکنه :دی.. دومین بار بود سلف اساتید میرفتم... بعد از ناهار مصاحبه کردن!!!... من اصلا نمیدونستم قراره مصاحبه هم باشه... ولی انگار کلا به این بهونه اینهمه هزینه کردن که بتونن مصاحبه کنن و به اصطلاح talent هارو شناسایی کنن... من که قصد ندارم الان سرکار برم ولی گفتم برای امتحان و محک خودم تو مصاحبه اش شرکت کنم... یه خانوم و یه آقا ازم مصاحبه کردن... آخر مصاحبه هم فیدبک میدادن و اگر نظر مثبت داشتن درخواست میدن که جذب نستله بشی... من مصاحبه ام خیلی خوب پیش رفت... اعتماد به سقفم نسبت به خودم بیشتر شد :) ... در آخر مدیره گفت خیلی عالی بودی و میگفت مثلا چه پوزیشن شغلی رو تو شرکت دوس داری انجام بدی کدوم واحدا بیشتر دوس داری کار کنی و اینا... و خلاصه خیلی خوششون اومد ...

ولی خوب بعیده که برم... چرا؟؟ چون دو سه ماه باید کارآموزی بری چونکه ماهم بی تجربه ایم... و حقوق نمیدن تو کارآموزی... و من حاضرنیستم بی حقوق برم!... از طرفی کنکور دکتری هم دارم خووووب.. استادم هم فک نکنم بذاره... ولی بعداز کارآموزی حقوقای خیلی خوب و بالایی میده نستله....بالاخره یه شرکت بین المللیه دیگه... نمیدونم چه کنم.. نمیدونم حیفه یانه... می ارزه دوسه ماه بی حقوق کارکردن؟؟

آخرش هم یه جعبه از اون نسکافه ها و یه جعبه Cereal دادن... بله :|

خلاصه اگه کسی نسکافه اینا خواست بگه بهش بدم :| .. چون خیلی زیاده تنهایی نمیتونم تمومش کنم :|










شاداب :)
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

توی این چندساعتی که سرور بلاگ دچار مشکل شده بود ازخودم پرسیدم اگر اینجاهم مثل بلاگفا نابود بشود چکار میکنی؟؟؟ آیا مثل وقتی که بلاگفا نابود شد دوباره شروع به نوشتن میکنی؟؟؟ و پاسخ این بود:

در اینصورت برای همیشه دور وبلاگ نویسی را خط خواهم کشید...




+ از مخترع ماست بستنی تشکر میکنم.


شاداب :)
۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

امروز آز اومد دنبالم... خوب بود کلا... و گفت هفته بعدم ببینمش گفتم باشه درسامو میخونم که برسم...

یاد لیسانس و اون دانشگاه بیخود و خوابگاه بیخود تر ولی روزای دوست داشتنی مون که من و آز و زر باهم بودیم زنده شد... بعدش رفتیم شام خوردیم... بعدشم زود اومدم خوابگاه..

برای چندمین بار بهم گفتن که چقدر شبیه Kristen Stewart هستم!!!... تاحالا خیلیا اینو بهم گفتن!.. حتی یبار رفته بودم لباس بخرم یه دختره ام اونجا بود همینو بهم گفت!!

درحالیکه بنظر خوم شبیه نیستم.. نمیدونم ... شایدم شبیهم منتها خودم متوجه نمیشم!!.. حالا اگرم شبیه باشم ولی خدایی چشای من درشت تره... نیست؟...

ولی فیلماشو که میبینم دیگه با دید خودم بهش نگاه میکنم :|

حالا نمیشد بگن شبیه Audrey Hepburn هستم؟؟؟  :|


 Kristen تو فیلم :|




Kristen با آرایش غلیظ :|



Kristen درحال سیگار کشیدن :||||


شاداب :)
۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۴ نظر

هرچی بیشتر میگذره بیشتر متوجه میشم ... امروز برای چندمین بار از خودم بدم اومد... آره من اون شاگرد اولی هستم که میخوام نون این قضیه رو بخورم و در نهایت بشم یه آدمی که تفکر سیستمی رو فقط تو کتابا خونده ...


بچه هامون از همون اول فقط یاد میگیرن مشق بنویسن کپی بکنن... بچه یه نقاشی میکشه و چون شبیه اون چیزی نشده که معلم میخواسته معلم میگه این چیه کشیدی؟؟ به جای اینکه ازش بپرسه تو ذهنت چی بوده که همچین شکلی رو کشیدی

بچه های ما آموزش دیدن ولی پرورش ندیدن... میتونن معلم باشن ولی نمیتونن مجری باشن..

این عکس رو چند روز پیش که انقلاب بودم گرفتم... همه جملات جای بحث داره ولی جمله آخر "فرهنگ خوبی داریم" حرفای بیشتری داره...




فردا اولین شب جمعه ماه رجبه... بیاییم برای این مملکتمون دعا کنیم!!!!

برای تموم شدن جنگای منطقه دعا کنیم... برای خیلی چیزا میشه دعا کرد... البته پرواضحه که دعا به تنهایی کافی نیست!!!!!

+ احتمالا فردا رو روزه بگیرم.. لیستی از دعاهام رو نوشتم و گذاشتم بک گراند گوشیم :)))))) ... اولیش دعا در سطح کلانِ :))... بعدش دعای خانوادگی.. بعد واسه پدر زر دعا میکنم.. واسه آز هم دعا میکنم.. واسه ال دعا میکنم شغلی که دوس داره رو پیدا بکنه... واسه خودم هم دعا میکنم..


و واسه اون هم دعا میکنم که هر روز موفق تر بشه و تو اهداف خداپسندانه و راهی که قدم گذاشته خودِ خدا کمکش کنه .. و همیشه تنش سلامت باشه و هیچوقت هیچیش نشه.

دوسش دارم.....


شاداب :)
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر