شادی هایی که از مصائب خوابگاه می کاهد :|
خوب من
دوباره از دیروز تو اتاق تنها شدم... "ص" که خیلی وقته رفته خونشون...
"ام" هم که کلا استاد پایان نامش ایران نیست و واسه همینم "ام" کار خاصی
نمیکنه... کلا 20 روز تهرانه 20 روز خونه است... "ال" هم که آخرین
باقیمانده اتاق بود دیروز رفت خونشون !!... و اینجوری شده که من مانده ام
تنهاااای تنهااااا ..
این عکس مربوط میشه به فاصله بین اتاق ما
تا آشپزخونه :)) ... این عکسو باید پستای قبل میذاشتم.... انتهای راهرو رو
میبینید؟؟؟ اون دَر نورانی مربوط به بالکن عمومی میشه.. سمت راستش اتاق
آخررررر اتاق ماست :||||
این اتاقی ام که شیشه هاش تو عکس مشخصه و سمت راست عکسه اتاق مربوط به مستخدم طبقه مونه...
خوابگاه به اینننن میگن :)) ... خوابگاه سوئیتی و اینا مال سوسولاست :))
.. خوابگاه باید اینجوری باشه دانشجو واسه یه چایی درست کردن 6 بار دویِ
استقامت بره و جونش در بیاد :)))
بعد به من میگن چرا چاق نمیشی :)))
پشت سرم تو این عکس، آشپزخونه قرار داره!
همچنان دلم شیرینی میخواد :((
چرا من بیرون نمیرم براخودم شیرینی بخرم؟؟ :((
چرا در حالت کلی تر من بیرون نمیرم؟؟ :((
پس چرا هیشکی برام شیرینی نمیخره بیاره جلو خوابگاه؟؟ :((
اگه روزی کسی از دوستان یا خانواده یا فامیل یا عزیزانتون خوابگاهی بودن یکی از کارهایی که یه دنیا خوشحالش میکنه اینه که با یه مقدار خوردنی برید جلوی خوابگاهش و بهش زنگ بزنید بگید بیا پایین ببینمت :((
اصلا مگه داریم جمله از این خوشحال کننده تر؟؟؟ :((
چی بهتر از یه دیدنِ یهویی و بی خبر؟؟ :((
و چی بهترتر از یه دیدنِ یهویی و بی خبر به علاوه ی کمی خوراکی؟؟ :((