چه بگویم که نگفتنم بهتر است...
یک هو یک حسی بر من مستولی شد مبنی بر کنار گذاشتن وبلاگ نویسی...
ولی احتمالا یک حس موقت است..
گاهی دوست دارم جایی بروم که هیچ آشنایی نبینم.. نه که نزدیکانم را دوست نداشته باشم نه...هیچ غم و غصه ای هم وجود ندارد فقط دوست دارم میان یک مشت آدم غریبه زندگی کنم درعین حال هیچ تلاشی در راستای آشنایی و نزدیک شدن با آنها انجام ندهم..
شاید تا بحال اولین قدم ها را هم برداشته باشم.. مثلا همین که دیگر مثل سابق با کسی در خوابگاه گرم نگرفته ام و اجازه ورود به حریم خصوصی ام را نداده ام یا مثلا با همکلاسی هایم تیریپ رفاقت صمیمانه برنداشته ام خودش گواه این مسئله است..
ولی من آدمه این کار نیستم..
من یا راه نمیدهم یا وقتی راه میدهم شورش را درمیاورم... فداکاری بیش از حد.. توجه زیاد ... اینها عذاب آور هستند.. و وای از آن روزی که کسی به این حریم من بتواند راه پیدا کند...
و اینگونه میشود که ترجیح میدهم به نظر آدم مغرور و بی احساسی بیایم تا اینکه با هرکسی صمیمانه رفتار کنم...
و بازهم وای از آن روزی که آن کسی را که راه داده بودم از چشمم بیفتد آن وقت حتی آسمان به زمین بیاید دیگر نظرم به سمت او برنخواهد گشت...
من حد وسط ندارم....
پاشنه آشیل من!! چیزی که هیچ کس از آن باخبر نیست..