مشترک مورد نظر در دسترس می باشد...
اول
یه روز پاییزی که داره از پنجره به بیرون نگاه میکنه درحالیکه تواین سن و سال که دیگه پیر شده قطعا باید توی خونه خودش باشه ولی نمیدونم چرا بنظر میرسه لوکیشن موردنظر یه جایی شبیه اون وقتاییه که برگ درختا میریخت تو خیابون و چقد کچویی دوست داشتنی بود... کارتی رو که 18 سالگی بدون اجازه پدر و مادرش گرفته بود وتمام این سالها توکیفش بود رو با حسرت نگاه میکنه... چرا هیچ وقت فرصت این رو پیدا نکرد که ازش استفاده کنه؟؟ و به همین راحتی از دنیا میره ... پاییز مثل زمستون فصل موردعلاقه منه وبرعکس اصلا فکر نمیکنم فصل افسرده کننده ایه!! درسته اینجاهم ته داستان یه نفر تو پاییز مرد ولی این چیزیو ثابت نمیکنه! اگه درست بهش فکر کنی مردن خیلی هم زیباست.. و با افسردگی هم هیچ رابطه ای نداره... ولی آرزوی مرگ داشتن شاید...
درسته یه جاهایی کم می آورد نا امید میشد ولی به هرحال روحیه شو حفظ میکرد و در کل آدم با انگیزه ای بود.. سعی کرد و به چیزایی که براشون تلاش کرد رسید. اتفاقا دیروز غروب وقتی برگشت خونه چشمش به کارتی افتاد که تو 18 سالگی بدون اجازه خانواده گرفته بود.. یادش افتاد که وقتی مامانش متوجه شد دعواش کرد ولی واقعا درک نمیکرد چرا باید دعواش کنه... ولی پدرش کارشو تحسین کرد... یه نگاهی بهش انداخت و رفت تو فکر.. کارت رو گذاشت تو کیفش... یادش نمی اومد آخرین بار چرا از کیفش درش آورده بود... عصر که داشت برمیگشت خونه تصادف کرد... جزییات دقیقش رو نمیدونم.. ولی میدونم خوشبختانه فوت نکرد... عوضش مرگ مغزی شد!! همیشه فوبیای تصادف داشت ولی خوب این یه راه خوب برای رسیدن به آرزوش بود... دوست نداشت مثل بقیه بمیره... بالاخره تونست از اون کارت استفاده کنه.. یا بهتره بگم استفاده کنن...
«النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا .مردم در خوابند و زمانی که از دنیا رفتند بیدار میشوند»
خیلی قشنگه خیلی ...هرچقد به
عمق این جمله فکر کنی کمه.. اصلا درک کاملش از ذهن من یکی که خارجه!