یکشنبه...
نمازخواندن در دانشگاه را دوست ندارم... با شلوار و جوراب و کلا دردسر است... ولی درخوابگاه هرچقدر هم لباست نامناسب باشد سر و ته قضیه را با یک چادر گل گلی به هم می آوری... خوب است.
با اینکه دیشب ساعت 5 خوابیدم و صبح ساعت 7 بیدار شدم انتظار داشتم که برای ارائه ام تمرکزم را از دست بدهم... اما استاد راضی بود..
مثلا دانشجویی یک روز را سر کلاس های دانشگاهش حاضر نشود... هیچوقت غیبت
نکرده باشد.... ولی صبح ببیند که نمیتواند برود ... پاهایش قدرت نداشته
باشد... دلش بخواهد ساعتها روی تخت دراز بکشد و چشمانش را ببندد .. نه که
خوابش بیاید نه.. اتفاقا صبح زودتر هم بیدار شده باشد اما نتواند برود...
سرما هم نخورده باشد و مریض هم نباشد...
داشتم فکر میکردم که مثلا اگر روزی روزگاری در دانشگاه تدریس بکنم چقدر حالات روحی دانشجویانم برایم مهم خواهد بود؟؟ وقتی دارم درباره فلان موضوع افاضات می فرمایم و فکر میکنم چقدر من استاد خوبی هستم(!) اصلا میدانم در دل آن دانشجویی که ردیف اول نشسته چه میگذرد؟؟ چه دردهایی دارد که آنها را پشت چهره با اعتماد بنفس خود پنهان کرده که باید به تنهایی آنهارا برعهده بگیرد و شاید منتظر است تا من دستی به سویش دراز کنم... حتی اگر کار مهمی نتوانم انجام دهم... ولی سعی کنم تسکین باشم...
حتی اگر آن دانشجو نتواند درد دلش را به من بگوید...
ولی حداقل وقتی دارد از دانشگاه خارج میشود باخودش میگوید:
" برای کسی مهم هستم"