بزرگترهایی که تو قلب کوچیکترها موندگار میشن
تهران
اپیزود اول
هیچوقت دلم نمیاد دست خالی برم پیشش... یه لباس میبینم خیلی خوشگله... از اونجایی که یکم وسواس دارم تو خرید در نتیجه چندباری میرم و میام میبینمش... یه خانوم جوون و یه آقا توی مغازه هستن... خانومه میره پیش آقاهه باهم یه چیزی میگن و به من نگاه میکنن و ریز میخندن... چند لحظه بعد آقاهه میاد پیشم و میپرسه: شما خاله هستین؟؟ من که متوجه منظور نشدم گفتم : بله
خانومه به آقاهه گفت: دیدی گفتم خاله است :) ... معلومه خیلی دوسش
داری که الان 2 ساعته بادقت لباس میبینی ...بعد درد و دل کرد گفت
که خواهر شوهر من هیچوقت اینجوری با دقت و محبت برا بچم لباس و کادو و این
چیزا نخریده ، یه بار یه کتاب دااااستان خرید واسش که اونم تازه درمورد
بابای خوبم و فلان بود!!!... همه اینارو با حرص میگفت... هم خندم گرفته بود
و هم متاسف شده بودم... آرزو کردم که منم عمه میشدم و اون وقت نشون میدادم
که عمه هام میتونن مهربون باشن... نمیدونم، شایدم تغییر کاربری میدادم یهو شخصیتم هم تغییر میکرد :)))
آقاهه گفت تو ازدواج هم همینقد وسواس به خرج میدین؟؟ احتمالا پسره که بیاد شما از سر تا پاش رو یه نگااااه میندازین و هزارتا ایراد روش میذارین :))
نمیدونم چرا همه فکرمیکنن من خیلی آدم ظاهربینی هستم :)) عجباااا... سخت گیر هستم ولی ظاهربین نه
یه زن دایی دارم که خیلی مهربونه... یادم میاد وقتی بچه بودم هرموقع میومدن خونمون واسم یه چیزی کادو میاورد... و من هنوزم که هنوزه اون محبت هاش رو تو ذهنم مونده... واسه همینم میخوام خودمم زن دایی و زن عموی خوبی بشم... خیلی لذت بخشه که تو خاطر بچه ها موندنی بشی و اون وقت هرچقدم بزرگ بشن بازم دوستت خواهند داشت چون اون علاقه ریشه ای شده...
اپیزود دوم
خواهرم اینا یه شهری بودن و مامان پیشنهاد کرد که من برم اون شهر.. و بعد از اونجا همراه با خواهرم اینا بیام خونه... لذا من بصورت خیلی یهویی پاشدم رفتم درعرض 10 دیقه بیلیط گرفتم و سوار اتوبوس شدم!!!!!!! به همین سرعت و یهویی!!
همش دعا میکردم که صندلی تک باشم... با اینکه صندلیا فاصله
شون زیاده ولی نمیدونم چرا دوس داشتم تک بیفتم...ولی از اونجاییکه خوش
شانسم صندلی 2نفره بودم... یه خانوم هم کنارم بود که تمام مسیر رو باتلفن باصدای بلند حرف میزد و اونجا بود که توجیه شدم که چرا دوس داشتم صندلی یه نفره باشم!
خانه!
فاینلی ساعت 12 شب بعداز 2 روز بودن تو جاده و شهرها رسیدم خونه!!
با اینکه سرم داشت منفجر میشد و چشام هم همینطور و 2 روز بود گردنم درد میکرد و توی مغزم هم درد میکرد حتی.. ولی سرحال بودم :))) و چه حس خوبی بود.. خونه شلوغ بود .. همه بودن.... غذای ما رو میز بود.. اصلا نمیشه وصف کرد!!!