Button
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۵، ۰۵:۰۰ ب.ظ
"روزهارا با شِکْوه های بی حاصل، خاطرات جانگزا و امیدهای یاس آمیز سر میکرد، شبها تپش شدید قلب و فشاری که در وجودش حس میکرد از خواب بازش میداشتند و در کابوس های وحشت آور غرقه می ساختند... کابوس هایی که از تب و تاب درونش بدل به قصه های مصور جن و پری می شدند که همچون هیولایی هراس آور بودند، کابوس هایی به صورت دستهای مرگ آور که میخواستند او را در آغوش گیرند، هیولاهایی وحشت انگیز که با چشمان شرربار به او مینگریستند...
پرتگاه هایی که سرگیجه آور بودند و چشمان بزرگ و شعله وری که به او خیره میشدند...
از خواب پرید... دید تنهاست و ظلمت شب سرد و محزون پاییزی او را در برگرفته، هوای محبوبش را کرد و بعد مویه کنان سر در بالشش که از اشک مرطوب شده بود، فرو برد..."
میشه شعر گفت بدون اینکه حرف زد...
خدا چیکار میکنه؟؟ حرف نمیزنه.. اما یعنی شعر هم نمیگه؟؟
* هرموقع دلم بخواد و...
پرتگاه هایی که سرگیجه آور بودند و چشمان بزرگ و شعله وری که به او خیره میشدند...
از خواب پرید... دید تنهاست و ظلمت شب سرد و محزون پاییزی او را در برگرفته، هوای محبوبش را کرد و بعد مویه کنان سر در بالشش که از اشک مرطوب شده بود، فرو برد..."
میشه شعر گفت بدون اینکه حرف زد...
خدا چیکار میکنه؟؟ حرف نمیزنه.. اما یعنی شعر هم نمیگه؟؟
* هرموقع دلم بخواد و...
۹۵/۱۱/۲۵