من نمیخوام ماریجوانا بکشم!
1.
یه دختر تین ایجر امریکایی تو اینستاگرام بود از مدل میکاپ هایی که میکرد خوشم میومد.. یه مدت کوتاهی فالوش کرده بودم.. خیلی mess بود.. پدرش معلوم نبود کجاست، مامانش هم نمیخواستش، و پیش مادر بزرگش زندگی میکرد، ماریجوانا میکشید و شاید چیزهای دیگه که نمیدونم من اسمشونو... یه روز لایو گذاشته بود و میگفت مادربزرگم هم از خونه بیرونم کرده و الان هوم لِس ام و در ماشین می زی ام، و همزمان هم داشت ماریجوانا میکشید، براش کامنت گذاشتم واقعا بیوتیفولی تو، با خودت اینکارو نکن! عین این بابا مامانا هستنا :)) آخه یکی نبود بهم بگه فضووولی؟ دایه مهربانتر از مادر شدی؟ بشین زندگی خودتو جمع کن بابا :)) اونم کامنتارو میخوند و جواب میداد، یهو برگشت گفت چه کاری؟ ینی چیکار میکنم باخودم؟... اصلا هیچ ایده ای نداشت که دارم راجع به چی صحبت میکنم باهاش :))
الان یهو یادش افتادم ، با اینکه حرفی که بهش زدم از اعماق قلبم دلسوزانه بود و همراه با نفرت نبود، ولی فهمیدم نباید دیگه هیچکس رو قضاوت کنم حتی حق ترحم هم ندارم، چون زندگی بد درسی به آدم میده بعدش.. بله من حق دارم راه و روش زندگی کس دیگری رو نپسندم برای خودم و انجامش ندم، ولی حق ندارم از موضع بالا راجع به زندگیش نظر بدم... اصلا نظر ندیم آقا.. چه خوب چه بد، حس خوبی بهش ندارم دیگه...
(البته من همچنان درمورد کسانی که پا رو دمم میذارن نظر میدمااا :دی... یه چیزی حتی در حد ترور شخصیتی :دی... و این رو حق مسلم خودم میدونم... ولی غیراز این، دیگه حقی برام نیست...)
چون هروقت کسی رو بابت کاری نکوهش کردم دقیقا خودم به حال اون شخص دچار شدم..حتی چیزهایی که فکرشم نمیکردم من یک روزی باهاشون موافق بشم...
الان اومدم با اعتراف و ابراز پشیمانی پیشگیری کنم :))
2.
داشتم آرشیو وبلاگمو مرتب میکردم.. بعضیاشو میخوندم... یه هو به خودم اومدم دیدم دارم ناخونامو میجوم...