راه فرار
دیروز که داشتم برمیگشتم تهران ده دیقه مونده به پرواز تازه رسیدم فرودگاه :دی.. دیگه ته هواپیما نشستم جات خالی.. بعد انقد صدای موتور بلند بود که من هندزفری گذاشته بودم، با صدای بلند هم داشتم با اهنگ میخوندم کسی نمیشنید... چقدم هواپیماش داغون بود.. هزار بار تکون وحشتناک خورد.. لندینگ هم افتضاح.. با نشیمن گاه همچین خودشو کوبوند رو باند فرودگاه نزدیک بود بچسبیم به سقف.. وسط راه که عرضه نداشت بکشتمون، فک کن در اثر لندینگ کتلت میشدیم.. خیلی مرگ خنده داری میشد
اعصابم خورده :(((((( از شنبه ها و یکشنبه ها نفرت دارم.. بدترین روزامه.. اون ور هم تعطیله خیلی رو مخم میره..
الانم لحظه شماری میکنم از سرکار تعطیل شم برم خونه بخوابم.. نه که خسته باشم.. از بس که ناراحتم.. که به هیچی فکر نکنم...
کاش حداقل میشد یه مسافرت خارجی رفت الان.. یکم از درد این دلم کم میشد... یه جایی که هیچ هم زبونی نباشه...
چه جالب!
دل منم خیلی گرفته این روزا. بااین که موقعیت کاری خوبی پیدا شده برام. اما دلم صاف نمیشه به اینجا موندن. انگار یه چیزی کمه، نمیدونم چی؟ بعضی موقعها حس میکنم این افکارم حماقته و بلندپروازی و اونجا هم خبری نیست؟
نمیخاد برگردی نوشتت رو بخونی،ربطی نداره بهش