ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

دیروز یکی از بزرگ ترین تجربه های زندگیمو داشتم.. خودم وسایلمو جمع کردم، خودم باربری هماهنگ کردم، خودم از صبح زود به کارگرا و بسته بندی نظارت کردم، خودم تا میدون شوش! رفتم، دوباره خودم تا مقصد دوم رفتم.. و الان حس میکنم یکی از بزرگترین بارها از رو دوشم برداشته شده..

دیروز یکسری از وسایلی که سنگینی میکرد برام رو با کامیون بردم شوش تا از اونجا باربری ببرتشون تا خونه بابام اینا شهرستان.. نمیخواستم ببرمشون خونه جدید، قصد دارم یه سری وسیله رو عوض کنم.. یعنی اول رفتیم شوش بعد از اونجا رفتیم خونه جدید.. یعنی شوش هم رفتم دیگه من :)) اونم با کامیون :)))))))) دفعه اولم بود سوار کامیون میشدم بلد نبودم سوار شم :))) چقدم بلند بود.. ولی تجربه عجیبی بود.. انگار خیابونای تهران از فراز کامیون یه شکل دیگه بود کلا :)) اولش میخواستم با تاکسی برم بعد راننده گفت خب من که دارم میام شمام بیایین، منم گفتم باشه.. خلاصه اگه دیروز یه دختر خوشگیل موشگیل با ماسک دیدین سوار کامیون بود بدونید من بودم :دی.. ولی از صبح ذوب شدم.. فک کن ظهر تازه رسیدیم شوش و اصلا یه وضعی بود.. یه باربری با یه محوطه خیلی بزرگ بود، و همه سیبیل :)) تنها دختر اونجا من بودم ولی خیلی جالب بود کسی بد نگاه نمیکرد.. تازه یه مرده که اونجا نشسته بود نمیدونم کارش چی بود هی تعارف میکرد باهاشون شربت آبلیموی خنک بخورم :))) میگفت نترس کرونایی نیست :)) لیوان یکبار مصرفم هست.. منم با لبخند میگفتم نه مرسی نوش جان، البته لبخندم از پشت ماسک مشخص نبود تازه تو دلم هم میگفتم یعنی از تشنگی شهیدم بشم نمیخورم از اون شربت :))))).. خلاصه mission توی شوش تموم که شد بقیه بار رو که هنوز تو کامیون بود برداشتیم بردیم خونه جدید و اینطور شد که من رستگار شدم.. ولی چقد دلم کباب شد برا کارگرا.. یکیشون دستش خونی شده بود.. اون یکی هم وقتی میدیدم ماشین لباسشویی به اون سنگینی رو گذاشته رو کولش داره از پله ها بالا میاد میخواستم یقه جر بدم بزنم به بیابون! حالم بد شد اصلا..

بعد آز گفت بیا برات غذا درست کردم.. منم با کله رفتم :)) قورمه سبزی بود :(((( خیلی دوسش دارم آزو.. باشه؟؟ همونجور چرکو رفتم غذا خوردم اونجا :)) ساعت 5 .. موندم چطوری با لباسای کامیونی منو اونجا راه داد :)) البته مانتو اینارو همه درآوردم گذاشتم یه گوشه و رفتم دست و پا و صورتمو شستم .. بعد چایی خوردیم و چندساعت خندیدیم، ینی خندیدیم هاااا درحد دل درد، یه قسمتاییش دیگه داشتم بیهوش میشدم رو زمین ولو شدم نمیتونستم نفس بکشم.. فقط وقتایی که با آزم اینجوری میخندیم، خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم.. بعد دیگه نصف شب برگشتم خونه خودم .. هی میگفت شبه دیگه بمون همینجا گفتم نه بابا حموم نکردم میمیرم خوابم نمیبره.. 

ولی چقد اسباب کشی سخخخخخته.. مخصوصا برا امثال من که از وقتی به دنیا اومدن تو خونه بابا بودن و همیشه صاحبخونه بودن و هیچوقت زجر اجاره نشینی رو نچشیدن..یعنی واقعا حاضر نیستم دیگه هیچوقت اجاره نشین باشم، به جان خودم شوهر آیندم خونه نداشته باشه اصلا باهاش علوسی نمیکنم:دی.. و هم اینکه خرج داره.. مخصوصا که منم دوتا مقصد داشتم.. الان تا آخر ماه فقط شپشه که تو جیبمه دیگه.. چیز خاص دیگه ای برای عرضه کردن ندارم :دی

۹۹/۰۵/۲۴ موافقین ۲ مخالفین ۰
شاداب :)

نظرات  (۵)

کی بیایم خونتو ببینیم؟؟...

دیگه وقتشه شاداب،حسابی همه فن حریف شدی...شیرزنی هستی واسه خودت...من بهت افتخار میکنم واندر وومنِ من(ایکن اشک شوق)

پاسخ:
خدایی خیلی دوس دارم تو یکی رو ببینم من :دی بیا پی وی (به قول اونا :)) ) :دی :دی :دی

وقت چیه؟ :))))) وقت زن گرفتن یا شوهر کردن یا چیز دیگر؟ :دی
۲۵ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۹ خانم مترجم

وَ َ َ َ و و و و...مباررررک ک ک ک که ه ه ه ه

کامیون سواری خیلی خوش میگذره منم سوار شدم...وقتی 17 ساله بودم، یه دوهفته ای کل ایرانو گشتم باهاش...فقط اون پشت تکون تکون میخوردم و خوابم میبرد...ولی آی باحال بود...بعد از یه هفته سر تحویل سال که به مقصد رسیدیم کثیف بووودم و سیاه و قشنگ میشد بعنوان حاجی فیروز ازم استفاده کنن

پاسخ:
مرسی :*
نه بابا به من خوش نگذشت  :دی فقط تجربه جالبی بود.. ولی خیلی غیر راحت بودم، یجوری بود :)) تازه پیاده هم که شدم دستمو گذاشته بودم رو شیشه(شیشه پایین بود) بعد یه ارتفاع یه متری رو پریدم پایین دستم واسه خودش جا موند بالا :)))) پوست کف دستم هم کنده شد :))))))))) ینی یه کامیون هم بلد نیستم سوار شم

میام تهران ها...

دیگه هرچی بطلبه،تو چی دوست داری؟؟...کدومو بدم؟؟...

پاسخ:
:)))))
یاد اون تبلیغه افتادم، البته خودم ندیدمش چون تلویزیون ندارم ولی خیلی شنیدم این ور اون ور
هرچی بطلبه مگه بایسکشوالم؟ :)))))))))))
بیا تهران، منو میترسونی؟ :دی هرکی نیاد.. والا

یهویی دیدی گیر یه پسر بیست و چند ساله ی جاهل افتادی...

یا یه خانوم چهل خورده ای ساله‌ی بیکار که نیت خوبی نداره...

اره جانم،تو رو میترسونم(ایکن خبیث بازی)

از فانتزیام اینه قرار وبلاگی بذارم،اونی که فکر میکردم نباشه طرف...خیلی خفنه...

پاسخ:
:))))
عب نداره حاضرم
احتمالا من اونی که فکر میکنی نباشم :دی

حالا من یه جَوی دادم،تو شورش نکن دیگه://

قد و وزنتم دادی،شکیرا جانم*-*

چیزی که گفتی به شکیرا میخوره،وقت پیکه است...

پاسخ:
نه از نظر ظاهری همونی هستم که تو وبلاگ میگم.. ولی ممکنه از نظر رفتاری اخلاقی شاید بیرون فرق داشته باشم با اینجا
شکیرا :))) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">