1. دیروز از شدت خستگی و ترافیک اولش دچار یه سردرد شدید شدم.. کم کم یه ضعف بدی تمام وجودمو گرفت.. بعد همینجور که یه سانت یه سانت تو ترافیک جلو میرفتیم یه کامیون اومد کنارمون و دود اگزوزش رو کرد تو حلقمون... اونجا حالت تهوع هم به حالتام اضافه شد.. دوست داشتم سرمو از پنجره ببرم بیرون و با راننده اش یه صحبتی راجع به ماشینش داشته باشم ولی حیف که مشکل بزرگتر از این تلاشهای کوچیکه... من آدمی بودم که تا 17 سالگی نمیدونستم سر درد چه حسی داره اصلا.. ولی از 17 سالگی که اومدم تهران با دردهای جسمی و روحی زیادی دست و پنجه نرم کردم که یکیشون تجربه سردرد بوده... ساعت 8:50 شب رسیدم خونه و افتادم روی تخت و خودم رو زیر پتو قایم کردم... ساعت 9ونیم خوابیدم تا 8 صبح..
امریکاییا یا شاید بگم شهرای بزرگش مثل نویورک درست عین تهرانیا میمونن (البته اگه دیگه بشه اسمشو گذاشت تهرانی، با توجه به رگ و ریشه ها) .. فحش دادن تو فرهنگشون به یک اصل در محاوره تبدیل شده.. فکر میکنن محور کل دنیا هستن.. ناراحتن از اینکه خارجیا اومدن و فرصت های شغلی رو ازشون گرفتن، در حالیکه خودشون هم امریکایی نیستن و زمانی مهاجر بودن و یادشون رفته سرخپوست هارو قتل عام کردن و الان صاحب امریکا شدن... همون خارجی هایی که امریکایی ها مدعی هستن فرصت های شغلی رو ازشون گرفتن در واقع باعث پیشرفت امریکا شدن، وگرنه خود امریکایی ها یه چیزی درحد سرگرم شدن با کارداشیان ها برای تمام ادوار زندگیشون کافیه ... به قول اون دوست پسر لاتین مانیکا توی فرندز که براش یه شعر سروده بود که به دخترای امریکایی میگه Empty Vase :d با این تفاوت که من معتقدم این قضیه تواین مثل فقط شامل دخترا نمیشه
حالا شاید امریکایی ها و تهرانی ها شبیه باشن.. ولی مقایسه تهران و امریکا یه چیزی مثل مقایسه دِه کوره با تکنولوژیه.. خلاصه همه مون تو یه روستای بزرگ داریم زندگی میکنیم.. و من هیچ کجای این روستارو دوست ندارم.. دوست ندارم
2. جدیدن دارم یه کاری میکنم که بابتش خوشحالم.. امید به زندگی رو در من چند سال افزایش داده :)) حالا ببینم نتیجش چی میشه.. بعد مینویسم..
امروز ایرانی عقده ای برگشت بهم گفت کلا تعطیل کردیا.. منم پررو پررو تو چشاش نگاه کردم و گفتم چطور مگه؟ مگه باید چیکار میکردم؟ با مکث نگام کرد گفت هیچی به درست برس .. اونقدر حاضر جوابم فک کنم دوس داره یه مشت حواله ام کنه :)) ولی درنهایت چیزی که نصیبش میشه قرصای زاناکسی هست که میخوره :))
رئیسم هنوز خارج از ایرانه و برنگشته و بشدت ناراحتم مثل همیشه..
اوه اون روز استاد پایان نامم پرفسور پن معروف :)) بهم پیام داد گفت الان کجا کار میکنید؟ از اونجایی که موقع نوشتن پایان نامه هی میگفت زودتر دفاع کن که به یه جایی معرفیت کنم و من چون از قبل از دفاع واسه خودم رفته بودم سرکار :)) و میدونستم اگه بفهمه موقع تحصیل دارم کار میکنم عصبانی میشه بهش نگفتم و بعداز دفاع هم نرفتم سراغش دیگه..الانم میدونستم که میخواد کار معرفی کنه ولی هیچی نپرسیدم درموردش.. فقط گفتم الان یه شرکت خارجی فلان مشغول هستم.. بعد گفت که عه موفق باشی انشاالله ..یه فرصت شغلی بود میخواستم معرفیت کنم پس به امید توفیق روز افزون و اینها... دکتر پن آدمی نیست که برای هرکسی از اعتبارش خرج کنه و برای کار معرفیش کنه به شرکتی..
پس اینو به رئیسم انتقال دادم که استادم رو رد کردم و منت چندباره ای بر سر رییس خود گذاشتم :)) .. رئیسم تاحالا چندبار شده نذاشته از شرکت برم و مستقیم گفته موافق رفتنت نیستم.. و میخواد افزایش حقوق بهم بده والا یکساله (آیکن خیره به سقف).. نمیدونم این بدبختیای شرکت کی قراره تموم شه
دوستام میگن خنگ بازی درآوردم و حداقل باید از حقوق و ایناش از استادم سوال میکردم.. ولی دلیل داشتم که از استادم هیچی نپرسیدم در مورد شغله.. چون اولا که اصلا قصد ندارم فعلا اینجارو ترک کنم پس سوال پرسیدن از اون شغل چه عالی تر از اینجا بود چه نبود تاثیری روی تصمیمم نداشت و فقط روی استادم رو زمین مینداختم با پرسش بیشتر در موردش و بعد رد کردنش.. پس بهتر دونستم که قبل از اینکه بگه میخواد منو بفرسته جایی واسه کار، بهش بگم جایی مشغولم .. اینجوری حتی بعدها اگه بخوام خودم برم سراغش و بگم برام کار معرفی کنه حداقل روم میشه... امیدوارم همچین آدمای شریفی تو زندگیم زیادتر بشن