سلااااام بچه هاااا خوبین
بچه ها مرسی که انقد به فکرم بودین چه پیام خصوصی چه عمومی برام گذاشتین
مرسی مرسی واقعا فکرنمیکردم دیگه برا کسی مهم باشم اینجا
راستش چون حس میکردم خونده نمیشم دیگه زیاد اینجا ننوشتم بیشتر توی نوت گوشیم مینوشتم :( ولی هنوز قسمتی از خودم هم دوس داره همچنان اینجا بنویسم
یکی از بچه ها نوشته بود اردیبهشت خبر مهمی قرار بوده بدم ؛)) چون هنوز اتفاق نیفتاده ننوشتم :(( اون زمان فکرمیکردم تا اردیبهشت نهایت اتفاق میفته که بازم نشد :(( ولی ایشالا به زودی بشه ... اگه خدا بخواد تا آخر ۲۰۲۲ دیگه :((( خدایا بخواه دیگه باشه؟؟؟
راستی اینم بگم بینی مو عمل کردم :)))) البته چندماه پیش ولی چون اوایلش عین سسسس**** پشیمون بودم اصلا دوس نداشتم اینجا بنویسم :))) الان چون خوب شده نتیجه و راضی ام دیگه مینویسم :دی
بینیم یکم ایراد تنفس داشت هم اونو برطرف کردم هم اینکه کلا یکم صاف صوف تر کرد دیگه.. هرچند همکارام میگن فرقی نکردی :)) چون خیلی طبیعی عمل کردم.. ولی خودم که راضیم حداقل تنفسم کامل اوکی شد.. دکتر خوبی بود خدا براش بسازه..
ولی واااااااقعا سخت بود واقعا میگم... بذار بگم چی شد اصلا.. من که دیگه تا اینجا اومدم کامل بنویسم حداقل
از تابستون پارسال همینجوری یکی دوتا دکتر رفتم معاینه مشاوره کردم.. هردو دکترای خیلی خوبی بودن.. یکیشون برام طراحی انجام داد که خوشم نیومد زیاد و از طرفی صادقانه گفت ممکنه تنفست صد درصد اوکی نشه .. دیدم پس ارزش بدبختی عمل رونداره بیخیال شدم تقریبا منصرف شدم کامل.. تا اینکه دوماه بعدش یکی از این بلاگرای معروف رو دیدم ازش پرسیدن بینیت رو پیش کی عمل کردی اسمشو گفته بود منم رفتم دوباره دکتره رو دیدم البته قبلا هم اسم دکتره رو شنیده بودم ولی خب چون قصدم جدی نبود خیلی توجهی نداشتم .. دوباره که رفتم پیجشو دیدم خوشم اومد خیلی دکتر طبیعی کاری هست.. گفتم بذار اینم بریم مشاوره.. رفتم و واقعا هم مشاوره کاملی داد با صبر و حوصله و خیلی با آرامش و مهربون بود دکتره کلا.. بعدش منشی ازم پرسید نوبت میخوای بگیری گفتم کی هست اگه بخوام؟ گفت حدود پنج ماه دیگه.. گفتم اوه تا اون موقع معلوم نیست باشیم یانه اصلا.. کفت پس اسمشو میذارم تو لیست انتظار پیش میاد بعضی ها بخاطر کرونا عملشون کنسل میشه.. گفتم باشه و رفتم خونه
تا اینکه یک ماه بعدش بهم زنگ زدن گفتن ببین یه عمل کنسل شده واسه سه شنبه صبح میتونیم بهت وقت بدیم میای؟؟ حالا چند شنبه بود؟؟ یکشنبه!!!!!! انقد هول شدم اصلا نمیدونستم باید چیکارکنم... گفتم باشه!!! گفت پس امروز عصر بیا کلینیک ازمایش خون برات بنویسیم... بازم گفتم باشه!!! عصرش رفتم ازمایش خون دادم :(((((( پنج یا شایدم شیش تا شیشه خون ازم گرفت :((((( کصافتتت :((( یجوری بیحال شده بودم مانتوم رو نمیتونستم بپوشم ، ده دیقه هم باید مینشستم بعد بلند میشدم.. فکرکن اخه بگو تویی که از خون گرفتن ساده میترسی عمل کردنت چی بود... بعدم رفتم عکس ازم گرفتن .. بعد رفتم خونه .. دو شنبه شد.. رفتم سرکار عین همیشه، عصرش هم رفتم ارایشگاه ژلیش ناخن هامو ریموو کردم!! همینقد سریع همینقد یهویی.. شب هم درست حسابی غذا نخوردم منشی هم کفت شب قبل عمل غذای سنگین نخور.. جواب آزمایشامو آنلاین چک کردم توهم و فوبیای بیماری دارم درجریانید که؟؟ گفتم خب خداروشکر ایدز وهپاتیت هم نداریم :))). حموم کردم و گرفتم خوابیدم!!!! صبح سرد زمستانی سه شنبه ساعت هفت صبح با خواهرم بیدار شدیم اسنپ گرفتیم و رفتیم کلینیک!!
فرم رضایت از مرگ و متعلقاتش رو همه امضا کردم...بخاطرکرونا اجازه ندادن خواهرم بیاد بالا.. دم اسانسور از خواهرم جدا شدم.. بغض کرده بودم.. باورم نمیشد .. این مرحله از زندگی رو هم مثل همیشه تنها داشتم میرفتم.. خواهرم رفت برام ابمیوه خرید و بعدم گفتن بره خونه.. سوار اسانسور شدم و رفتم بالا.. اتاقمو بهم نشون دادن و وسایل و لباس جراحی رو بهم دادن... لباسارو عوض کردم یه لباس صورتی مخصوص اتاق عمل پوشیدم .. اینم تخت ام بود..
دیدم رویه تخت یه لک خیلی کمرنگ ولی بزرگ داره.. پرستار رو صدا کردم گفتم لطفا رو تختی مو عوض کنید.. گفت عه عزیزم باشه و در حالیکه داشت رو تختی مو عوض میکرد گفت: اینا همه چندبار کامل ضدعفونی شده نگران نباش این مال کساییه که لیپوماتیک لیپوساکشن؟ اینا کردن دیگه از شب تا صبح روی تخت خونریزی میکنن دیگههه .. پرستار اینارو انقد ریلکس و عادی میگفت حالا من نزدیک بود اوق بزنم :(((( و رفت برام رو تختی جدید اورد..
من عمل اول بودم.. ساعت هشت صبح.. هنوز گیج بودم.. هنوزم نمیدونستم دارم چیکار میکنم.. پرستار اومد دنبالم کفت آماده باش پنج دقیقه دیگه میبرمت.. دلم یهو یجوری شد.. یه ویدیو از خودم گرفتم.. آخرای ویدیو اشکم دراومد.. با خودم گفتم اگه زنده برنگردم چی.. پرستار اومد .. باهاش رفتم تو اسانسور .. در باز شد .. سالن و اتاق های عمل بود اونجا.. دمپایی هامو گفتن عوض کنم.. بعد بردن منو تو یه اتاق که همه پارچه های توش سبز بود.. در عین حال که رنگ سبزشون منو میترسوند ولی آرامش داشتم
دراز کشیدم رو یه تخت خیلی باریک که واسه منی که لاغر هستم هم بنظرم باریک بود حتی.. دست راستم رو از قسمت بازو محککککم پیچیدن توی یه پارچه و محکم بستنش که فکرمیکنم برا اندازه گیری فشار خون حین عمل بود.. دکترم اومد و وقتی دیدمش آرامش بیشتری گرفتم گفتم دکتر من همه حوره بهتون اعتماد کردم خودمو دست شما دارم میسپرم :(( دوباره ازم پرسید خواسته هامو.. یکمی شوخی کرد و بعدم رفت.. دکتر بیهوشی و چندتا پرستار و تکنسین اتاق عمل توی اتاق بودن.. گفتم شما چقدر شجاعین که میتونید همچین عمل هایی ببینیدمن خیلی میترسم ، که دکتر بیهوشیم برگشت کفت تو که شجاع تری... دلم باز ریخت پایین.. دکتر بیهوشیم یه دختر خیلی کوگولی جوون و مهربون بود.. باهام هی شوخی میکرد حرف میزد .. همینجوری که داشت روی پشت دستم سوزن رو وارد میکرد یکسری سوال هم میپرسید.. اونقدر از نظر روحی سر شده بودم که حتی درد سوزن رو حس نکردم.. ضربان قلبمو از مونیتور بغل نگاه کردم.. تند نمیزد.. خودمم تعجب کرده بودم.. دکتر بیهوشی شروع کرد سؤالای تکراری پرسیدن که خندم گرفت گفتم سرکارم گذاشتی؟ :)) اونم خندش گرفت .. ازم پرسید حس نمیکنی زیرت یه چیزی مثل آب شناوره؟ گفتم نه.. گفت اوه.. فکرکنم باخودش میگفت این چرا بیهوش نمیشه :)) البته بخدا من حتی استامینوفن و مسکن ساده هم نمیخورم :)) هنوز سی ثانیه نگذشته بود گفتم عه دکتر حس میکنم سرم داره گیج میره اونم یه خنده شیطانی کرد گفت خوبه :)) همینجوری که قصد داشتم مکالمه رو باهاش ادامه بدم دیدم اون چراغ بالای سرم داره میچرخه ، فکرمیکنم به پنج ثانیه نکشید این سرگیجه که دیگه هیچی نفهمیدم.. بیهوش شده بودم..
یهو حس کردم چند نفر بالا سرم هستن دارن منو تکون میدن برمیدارن بذارن روی تختی که آورده بودن کنار تخت عمل گذاشته بودن.. بلند کردن منو گذاشتن رو اون .. بعدم منو بردن اسانسور و بعدم اناق بنفش خودم.. شدیدا خوابم میومد.. پرستار نمیذاشت بخوابم :(((( هی میکفت نخواب نخواب هر دو دیقه یه بارمیومد سراغم :((( احساس سرمای شدید میکردم .. سرمای شدید .. نمیتونم توصیف کنم بدنم چطوری میلرزید.. دندونام به همدیگه میخوردن.. با ناله و صدایی که از ته چاه میومد به پرستار التماس میکردم بهم پتو بده :((( ولی بجز یه پتوی نازک هیچی بهم نمیداد.. میگفت نمیشه خونریزی میکنی(اگه درست شنیده باشم) .. اون لحظه این چیزا حالیم نبود خیلی ازش بدم میومد میگفتم چرا حالمو نمیفهمه.. حدود یکساعت همینجوری به لرزیدن ادامه دادم.. به زور بهم ابمیوه دادن.. یکی دوساعت گذشت حالم یکم بهتر شد و هوشیار تر شدم که از پرستار خواستم گوشیمو بهم بده.. به خواهرم پیام دادم بیاد دنبالم.. اینجا مثلا یکم هوشیار شده بودم..
لپ ام خونیه :((( زیر چشام هم کبوده.. اصلا رنگم پریده پوستم شیش درجه سیاه شد بعداز اتاق عمل :(( ببین دیگه زشت ترین حالت هرکسی میتونم بگم بعداز عمل اتفاق میفته
صدای جیغ و گریه یه دختر دیگه میومد تو بخش.. تازه از اتاق عمل آورده بودنش .. عین چییییی گریه میکرد و داد میزد.. نمیدونم چرا!! انقد گریه کرده بود که خون از همه جای بینیش داشت شرشر میریخت.. تمام صورتش خونی شده بود.. هرچقد پرستار میکفت کریه نکن برا بینیت بده دختره حالیش نبود.. ازش پرسید درد داری؟ کفت نه!! فقط حالت تهوع داشت.. ولی نفهمیدم چرا گریه میکرد.. من خیلی گوگولی از اتاق عمل اومدم بیرون.. نمیدونم هذیون هم گفته بودم یا نه.. ولی یه چیزی رو یادمه فکرکن با اونهمه پانسمان و گچچچچ همش از پرستاره میپرسیدم بینیم قوز داره؟؟ هی میگفتم نگاه کن ببین بینیم قوز داره یانه؟؟ :)))) پرستاره هم میگفت نه خیالت راحت :)))) هم من خل بودم هم اون :)) بعدم منو برد دسشویی سرم رو برام نگه داشت هی میگفت باید ادرار بکنی ولی نمیتونستم :((( نمیومد.. میگفتم نمیتونم نمیشه :((( اونم هی میگفت باید ادرار کنییییی خطرناکه :(( مثل جویی تو فرندز شده بودم چندلر تو دسشویی رفت بالا سرش میگفت زودباش زودباش زودباش :))))
رفتم خونه.. تازه بدبختیام شروع شد.. عمل همش نهایت دوساعت بود.. ولی بعدش تازه دردسرا شروع شد.. هیچ دردی نداشتم خداروشکر هیچ هیچی.. ولی نمیدونم از کجاش بگم انقد که اذیت شدم.. تامپون تو بینیم گذاشته بود دکتر که روز دوم رفتم دراورد برخلاف خیلیا که میگن تامپون درد داره من هییییچ دردی نداشتم اصلا نفهمیدم چطور کشید بیرون.. ولی احساس رهایی داشتم وقتی تامپون رودراورد.. دکتر من پره های بینیم رو دست نزد چون کفت بینیت کلا کوچیکه نیازی به تغییر پره نداره، فقط از پایین برید بینی مو.. یعنی بجز پایین بینی دیگه پره های بینیم خداروشکر بخیه نخورد چون میگن بخیه های پره احتمال موندنش بیشتره.. ولی همون بخیه هایی که داشتم هم خیلی رو مخم بودن، مخصوصا اونی که بیرون بود همش میترسیدم جاش بمونه، ولی خداروشکر هیچ اثری نموند ازش.. توی بینیم هم تا چندماه پر از بخیه بود بخیه های بزرگ (درواقع گره بخیه) که جلو نفس کشیدن رو میگرفت..
گچ تا یک هفته باید رو بینی میموند.. تو اون یک هفته اجازه نداشتم سرم رو پایین بگیرم، اجازه عطسه نداشتم، اجازه به پهلو خوابیدن نداشتم.. من تا چهارماه دوتا بالش بلند میذاشتم زیر سرم واااای چه عذاااابی بود.. کمردرد گرفته بودم .. البته منم زیادی ادامه دادم چون وسواس داشتم وگرنه دکتر گفت نهایت چندهفته دوتا بالش کافیه.. من چندماه ادامه دادم.. شب بدون هیچ حرکتی همش طاق باز وای چقد سخت بود..
روز اول دوم که هنوز سرگیجه ناشی از داروی بیهوشی داشتم .. یه چیز عجیب هم بگم تا چند روز کلا دسشویی نمیتونستم برم.. ببخشید اینجا مینویسم ولی حتی ادرار هم نمیومد.. خیلی عجیب بود.. دسشویی شماره دو رو خب خیلیا ممکنه مشکل توی دفع داشته باشن ولی ادرار دیگه عجیب بود.. حتی شکمم رو هم فشار میدادم بازم ادراری درکارنبود درحالی که داشتم منفجر میشدم خیلی سختم بود چون مایعات هم خیلی باید میخوردم..
همش از بینیم خون و خونابه میومد پانسمان رو باید روزی چندبار عوض میکردم .. دندونا و فک بالام بیحس شده بود الان هنوزم دندونای سمت راست فک بالام بیحسن یکم بعداز گذشت چندماه هنوز بیحسی کامل نرفته..
یک هفته اجازه حموم کردن هم نداشتم.. نمیدونی اون یک هفته یه عمر گذشت خیلی سخت بووووود :(( از همه نظر .. اصلا سنگینی گچ روی صورت.. فقط روزی که قرار بود گچ رو برداره قبلش میتونستم برم حموم.. تو حموم خیلی سخت گذشت وقتی موهامو چنگ میزدم فشار روی بینیم حس میکردم دردم میگرفت.. آب هم حتی نمیشد مستقیم به صورتم بخوره چون حتی آب حموم هم فشارش زیادی بود برام و دردناک بود.. سرم رو نمیتونستم خم کنم چون حس میکردم بینیم مثل یه خمیر داره کنده میشه و شل بودنش رو حس میکردم.. حتی وقتی سوار اسنپ میشدم از روی دست انداز رد میشد بینیم تکون میخورد درد میکرفت.. تا دو سه ماه ابروهامو نمیتونستم تکون بدم چون بینیم درد میگرفت.. صورتم هیچ میمیکی نباید میداشت چون بینیم درد میکرفت.. تا سه ماه نمیتونستم بخندم باید صورتم رو میکرفتم موقع خنده و این برای منه خوش خنده عذاب بود..بجز سوپ هیچی نمیتونستم بخورم.. حسرت یه گاز زدن ساده به دلم مونده بود همش تو اینستاگرام ویدیوی غذا خوردن ملت رو با حسرت نگاه میکردم.. تا یکی دوماه درست حسابی مسواک نمیتونستم بزنم خیلی ملو یواش میزدم که راضیم نمیکرد.. خیلی سخت بود.. خیلی.. تا دوماه باید چسب میزدم پوست بینیم حس میکنم هنوز خوب خوب نشده .. البته منم یکم وسواس داشتم وگرنه خواهر خودم انقد اذیت نشد..
راستی من شنا هم میرفتم دیگه.. باشگاه انقلاب .. هنوز یک میلیون از کلاسم مونده بود که یهو عمل کردم هرچقد بهشون گفتم کلاسمو نگه دارین عوضیا گفتن نمیشه وپولم رو سوزوندن حرومشون.. تا دو سه ماه نباید شنا میکردم دیگه.. دیگه کلاهم سمت باشگاه انقلاب بیفته هم نمیرم بردارم
اون که خوشش نیومد گفت چرا بینیت سربالا شده :((( بابا بخدا غیرطبیعی سربالا نشده ولی درکل میگفت بینی خودت قشنگ تر بود چرا اینجوری کردی.. واقعا برا کسی که میخواد مهاجرت کنه و تو ایران زندگی نکنه بهتره هیچ عملی نکنه چون اون ور اصلا به این چیزا اهمیت نمیدن فقط مواظب هیکلت باشی و ورزش کنی کافیه بنظرشون.. (درواقع به این اعتقاد دارن تغییر دادن چیزی که دست خودت هست اراده تورو نشون میده و به عنوان یه ادم قوی بهت نگاه میشه ، نه چیزی که طبیعی باهاش به دنیا اومدی و با عمل میخوای تغییرش بدی)
خلاصه الان کم کم دارم به زندگی عادی برمیگردم.. نمیدونم شایدم من زیادی سوسول بودم! ولی حس میکنم بیهوشی عوارض خیلی بدی داشته باشه حس میکنم جدیدا حافظه ام یکم نسبت به قبل کمتر شده.. خیلی زود چیزارو یادم میره.. مثلا با زر داریم وویس میدیم بعد میرم نیم ساعت بعد گوشیمو نگاه میکنم میبینم جوابمو داده هرچی فکر میکنم وویسش درمورد کدوم حرف منه یادم نمیاد.. یا باید یکم صبرکنم یادم بیاد یا باید برم وویس خودمو دوباره گوش کنم تا یادم بیاد موضوع چی بوده!! شایدم بخاطر تمرکز نداشتنه.. شایدم بخاطر عمل نمیدونم...
ولی درکل بنظرم خیلی ارزش نداشت اینهمه سختی .. شاید توصیه من به درد بقیه نخوره چون آدما باهم متفاوتن ولی نظر شخصی من بعداز عمل حتی موفقی که داشتم اینه که: در صورتی که مشکل جدی وجود نداشته باشه هیچ عملی رو توصیه نمیکنم..
من همیشه قصد داشتم بعداز اینکه در اینده بچه دار شدم برم عمل کنم پوست شکمم رو، یا مثلا میخواستم پنجاه سالم شد برم پوست صورتم رو لیفت کنم.. ولی بعداز تجربه عمل بینی وافعا از هر عمل دیگه ای در اینده منصرف شدم (و امیدوارم رو همین نظرم بمونم دیگه).. و بنظرم بدن انسان سیر طبیعی خودش رو طی کنه هم سالم تره هم زیباتره.. این نیازهای کاذب در اثر تلقینات جامعه است که به وجود اومده... بهتره بهشون گوش نکنیم... همین