تو امن ترین جای دنیایی... وقتی پیشتم دوس ندارم برم... گاهی حتی
ساعتها میشینم و ازوجودت لذت میبرم حتی اگه کارم باهات تموم شده باشه.. مثل
یه تیکه چوب میمونی که دور و برت اقیانوسه و وقتی هستی نمیذاری غرق بشم...
وقتی دلم از آدما میگیره به تو پناه میارم...
وقتی میبینم همکلاسی چادری و به ظاهر مذهبی اونجوری پشت سر دکتر مین غیبت میکنه و توی روش اونجوری میخنده افسرده میشم
وقتی
میبینم اون آدمای تحصیل کرده ای که تو اینستاگرام ادعای مذهبی بودن دارن و
ر به ر عکسای خدا پیغمبر گونه میذارن ، از اون طرف عکسای مبتذل و حتی
مستهجن لایک میکنن به این خیال که کسی نمیفهمه، عوقم میگیره .. واقعا دیگه
میشه به کی اعتماد کرد؟؟؟؟؟
هربار وقتی ازکنار بیمارستان قلب رد میشم و اون صحنه هارو میبینم قلبم فشرده میشه...
یاد اون پیرمرد عروسک بندانگشتی فروش که دیگه نتونستم پیداش کنم اذیتم میکنه...
از اینکه ارزش ها ضد ارزش شدن ...
از
اینکه هیشکی واسه این حرفا تره ام خورد نمیکنه... هیشکی نمیگه تو مغزت و
قلبت چیزی هست که تورو از بقیه متمایز میکنه و بخاطر اونه که قابل تحسینی و
نه بخاطر چیز دیگه ای...
از اینکه کل زندگیمون رو ظواهر برداشته... از
اینکه مرگ رو انقد دور میبینیم... و زندگی چی میتونه باشه؟؟ زندگی ای که
تهش زیر خروارها خاک خلاصه میشه...
از اینکه راحت دل میشکونیم و حال طرف مقابل برامون مهم نیس...
از شعارهای پوشالی آدم ها خسته ام... دلم گرفته از این زندگی بیخود...
تو پناه منی...
ولی من دیگه انرژی ندارم...
منو ببخش...
http://s6.picofile.com/d/604ea5a5-dc6e-4ab6-8497-371372247e5e/Zack_Hemsey_End_Of_An_Era_Our_Humanity_.mp3