خب به میمنت و مبارکی خطر از کنار گوشم گذشت, نمیدونم چه کار خیری کرده بودم که ختم به خیر شد :دی .. ینی فقط یه پای شکسته کم داشتم تو این اوضاع.. تو تاکسی بودم . پشت نشسته بودم و یه مرد هم جلو نشسته بود.. به راننده میگم ممنون من یکم جلوتر زیر پل عابر پیاده میشم, جواب میده چشم.. نگه که میداره, مرده هم پیاده شد.. راننده انگار تواین فاصله 10 ثانیه ای یادش رفته بود قول داده که منو هم پیاده کنه!!!!!
همین که پامو گذاشتم بیرون یهو گاز داد که بره واسه خودش.. در عرض صدمِ ثانیه حس کردم پام سنگین جسبیده به زمین و کنده نمیشه و همزمان هم خیلی خم شده و دارم کج میشم و صورتم با آسفالت خیابون داره ملاقات میکنه.. جیییییغ بنفش غیر ارادی کشیدم.. سریع ترمز کرد.. نصف پام زیر چرخ رفته بود و اگه 2 ثانیه دیرتر جیغ میزدم احتمالا نصف باقی مونده هم خم شده بود زیرش و الان داشتم از بیمارستان براتون پست میذاشتم :دی
راننده از این بچه های شنگول بود که مشخصه ناحیه بالا رو اجاره دادن.. احتمالا 2 روز از 18 سالگی و گواهینامه گرفتنش گذشته بوده.. رنگش پریده بود و داشت با ترس منو نگاه میکرد.. تا چند ثانیه ساکت بودم و خودمم تو شوک بودم.. یهو سرش جیغ جیغ کردم :)))) گفتم وقتی مغزت سر جاش نیست مسافر نزن مسئولیت دارهه.. بعد پول رو پرت کردم تو صورتش, لامذهب جا خالی داد, نخورد به سرش :)))) خیلی صحنه دراماتیک و کمدی بود همزمان ... بعد لنگان لنگان اومدم برم سر کلاس :))))) الان یکم عذاب وجدان دارم .. خیلی آخه شخصیتشو نابود کردم :دی ..ولی خب نه, به اینم فکر کن که اگه مچ پات خورد میشد چی؟؟؟ مچ جای حساسیه بالاخره, معلوم نبود شاید تا اخر عمر لنگ میشدم.. نه؟؟ (دارم خودمو دلداری میدم که حقش بود که واسش درس عبرت شه حواسشو جمع کنه :دی)
حدود 30 ثانیه بعد هم یهو با شدت تمام زدم زیر گریه :))))) خلاصه با اون قیافه و اوضاع رفتم سرکلاس.. در حین درس دادن هم هی از زیر میز مچ پامو چک میکردم که کبود شده و پوستش کنده شده و هی برا خودم دل میسوزوندم :دی.. آقامون هم البته مراتب درمانی رو کامل کردن برام :*
بعد هی حس میکردم قسمت بالای زانوم از پشت خیلی درد میکنه, شب اومدم نگا کردم دیدم کبود شده... آخه اونجااااا؟؟ چه ربطی داشت؟؟؟ :|
خلاصه که میخوام از عمق فاجعه براتون بگم :دی
فقط خداروشکر کردم که کفش خیلی محکمی پام بود و تابستون نبود که از اون صندل های فانتزی پام باشه وگرنه ( تَکرار میکنم :دی ) الان از بیمارستان با مچ پای خورد شده پست میذاشتم..
بعضی چیزا خیلی بدیهیه و فکر نمیکنیم یه رفتار ساده در طول روز میتونه چه خطراتی در پی داشته باشه برامون.. درکل اینارو گفتم که مراقب خودتون باشید.
برگشتنی هم داشتم سوار BRT میشدم که طبق معمول یکی کارت نداشت و خب اتوبوسام با پول نقد کار نمیکنن, ازمن خواست بجای اونم کارت بزنم.. زدم و سریع سوار شدم.. اومده بود میگفت اینم 500 تومنی که بجای من کارت زدین.. گفتم نمیخواد مهم نیست که.. هی اصرار کرد ...گفتم بندازید صدقه.. و مرده گف باشه...
دیشب یه دختره تو حموم آهنگهای خوشگل گذاشته بود.. ونجلیس و این مدلیا.. یه آهنگی اولش گذاشته بود که با ویولن بود و منم که عاشق ویلن.. خلاصه باهاش گریه کردم.. و همزمان به تمام این سالها فکر کردم.. به بهترین سالهایی که در راه درس و دوری از خونه فدا شد.. بعداز اینم که به امیدخدا ازدواج میکنم و وارد مرحله جدیدی میشم.. و برای همیشه از بچه ی خونه بودن جدا میشم، منصبی که توش ایفای نقش نکردم.. از نوجوانی به بعد.. حتی جرات ندارم از خودم گله کنم.. چون نمیدونم اوضاع میتونست به چه شکل دیگه ای جلو بره... از نق زدن بدم میاد.. تو دنیای واقعی هم کم پیش میاد غر بزنم..
کاش خدا مثل گوگل باهامون حرف میزد .. دلتنگیمونو سرچ میکردیم اونم یه
جوابی میداد .. مثل این شخصی که با سرچ جمله ی :"برای بچم لباس نخریدم"!.. به وبلاگ من رسیده.. یا کسی دیگه با جمله:"یه زمانی میرفتیم دانشگاه خیالمون راحت بود واس آیندش"... یا با جمله:"چرا انقد درازم".. چه دردل های غم انگیزی با گوگل کردن.. میبینی؟ یکی پول نداره برا بچش لباس بخره.. یکی به امید آینده بهتر رفته دانشگاه و چیزی عایدش نشده.. و یکی دیگه ام دغدغه ظاهرش رو داره که احتمالا بخاطرش توسط مردم بی فرهنگ مسخره میشه..
و یکی ام مثل من... که دلش برا خودش تنگ شده...
میگن قرآن یعنی که خدا داره باهات حرف میزنه .. راست میگن .. حس میکنی پیشت نشسته و دستشو گذاشته رو شونت و میگه غصه نخور عزیزم درست میشه...
عکس زیر توی سرویس دانشگاه - خوابگاست .. اون نوشته ی زرد رنگ جلو رو خوندم خوشم اومد عکس گرفتم ازش:
از بیرون به درون آمدم
از منظر به نظّاره به ناظر
نه به هیأت گیاهی نه به هیأت پروانه ای نه به هیأت سنگی، نه به هیأت برکه ای
من به هیأت «ما» زاده شدم... به هیأت پرشکوه انسان
تا در بهار گیاه به تماشای رنگینکمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست،
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است
انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندُهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیلِ به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان
انسان دشواری وظیفه است...
*شاملو
خسته از مردم شهر
خسته از اونکه تو میخوای بشیو ، من خودِشَم...
گفت شنبه بیا... اما چرا برم اصلا... میخوام راحت باشم.. داره بهم خوش میگذره پس چرا برم ..
حالم خوبه... دستمو زیاد فشار دادم پوستم داشت جر میخورد نزدیک بود خون بپاشه بیرون... حس خوبی میداد... تاحالا انقد محکم مشت نکرده بودم...
دیدمش... هم حالمو خوب کرد هم بیشتر حالمو بد کرد... اینکه چرا
گذاشتم منو ازش جدا کنن... فقط نگاش میکردم... دوس داشتم بغلش کنم... حیف نمیشد... عوضش اون منو بغل کرده بود...
اما....
حتی اگر یک روز به عمرم مونده باشه...
آخه من این مدلی ام... هرچیزی که میخوامو به دست میارم... برام مهم نیس چقد
طول بکشه یا چه اتفاقایی بیفته یا زندگی چطور پیش بره... قبل از اینکه
بمیرم و بشم یکی از فراموش شدگان قبرستون... من
نمیشم یکی از اونا
بودن بقیه... میدیدن منو .. اما من نمیدیدمشون... من فقط عشقمو میدیدم.. محو دیدن اون بودم...
دکتر ت زنگ زد.... از امریکا برگشته... جوابشو ندادم... به همین راحتی... بی ادب نیستم...
خم شده بودم و از بالا داشتم عکس خودمو نگاه میکردم... نمیترسیدم یهو
بیفتم توی لجن... آسمون رو هم از اون ور دیدم... درختارو هم دیدم... بعد
دیدم که شاید لازم باشه گاهی وقتا قبول کرد... قبول نکردن خیلی بده.... گاهی وقتا باید فقط قبول کنی...
What is dead, may never die
But rises again, harder and stronger
شب امتحان به چه چیزایی که فکر نمیکنم :((
فردا به آرامش موقتی میرسم...
الان چندماهه که بیرون نرفتم...
دلم لک زده برای یه نیمکت
یه نیمکت خشک و خالی تو یه پارک
بشینم روش و سرمو بالا کنم و چنارای بلند رو ببینم...
هوا خنک باشه
عصر باشه
سرو صدای ماشینا و آدمارو بشنوم
دلم تنگ شده واسه مسیری غیر از امیرآباد (خوابگاه) - امیرآباد (دانشکده)
پس کی یه روز خوب میاد؟؟