ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

این پست رو چند روز پیش نوشتم اما الان بابا پیام داد و یاد خانواده افتادم و...

چند روز پیش که رفته بودم پالادیوم خیلی دلتنگ شدم... با اینکه هیچوقت شهیدبهشتی رو دوست نداشتم و حاضر نیستم دیگه حتی 1 ماه هم توی اون دانشگاه درس بخونم اما دلم واسه اون 4 - 5 سال زندگی تو اون خیابونا و با اون آدمای آشنا تنگ شد.. مثلا 1میلیارد ماشین زیر پاشه وقتی میخوای از خیابون رد شی از فاصله دور نگه میدارن و حتی با حرکت سر و دست هم محترمانه به نشانه ی  "بفرمایید" ازت میخوان با آرامش رد شی و منم همیشه تشکر میکنم... بعد به طور مثال توجایی مثل انقلاب یارو با موتور یا اون پرایدش میخواد همچین زیرت کنه انگار ارث باباشو خوردی..
حالا این که فقط یک مثال از اختلاف فرهنگی تو یک شهر (فارغ از اختلاف طبقاتی) بود. بحث هم اینا نبود.

خیلی بده که آدم , هم به جاهای مختلفی تعلق داشته باشه.. و هم تعلق نداشته باشه.. از بچگی تا راهنمایی رو یه شهر بوده باشه.. بعد دبیرستان شهر دیگه.. بعد دانشگاه یه شهر دیگه.. بعد توهمون شهری که دانشگاه قبول شدی هم اونقد منطقه های مختلف باشه که مثلا تاوقتی مقطع بعدی رو شروع نکردی, فقط محدوده ات ولنجک و زعفرانیه باشه و یهو مقطع بعدی به لوکیشن جدیدی به نام امیرآباد منتقل کنه تو رو .... تا میای عادت کنی... میره جای دیگه.. حتی معلومم نیس 2سال دیگه ایران باشم یا دیگه همین متعلقات جغرافیایی پراکنده رو هم از دست داده باشم... نمیخوام غمگینش کنم.. فقط دیگه خودمم نمیدونم به کجا تعلق خاطر دارم..
بعضیا میگن چطور وابستگی نداری؟؟ اما هیشکی جای من نبوده که بدونه بی تقصیرم اگه دیگه تعصبی به هیچ خاکی ندارم.. بی تقصیرم اگه این جبر جغرافیایی از من یه آدم دیگه ساخت...
ببخشید... من بی تقصیرم

شاداب :)
۰۷ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۷ نظر
من کلا آدمی ام که از وسایلم خوب نگهداری میکنم.. به خساست هم ربط نداره.. برعکس خیلی هم دست و دلبازم.. از اول زندگی همین شکلی بودم...حالا خواهرم برعکس منه، یه کفش بخره سر یک ماه جرواجر میشه :|.. کلا آدما دو دسته هستن: یه دسته اونایی که از وسایلشون خیلی خوب استفاده و نگهداری میکنن, و یک دسته اونایی که هر چیزی رو به یک ماه نکشیده نابود میکنن گویی که از اول وجود نداشته...
کلا هم آدم ملاحظه گری هستم.. اول از همه اینکه هیچوقت از کسی خواسته ای ندارم, مگر در مواقع خاص و مگر که طرف مقابلم رو خیلی دوس داشته باشم و باهاش راحت باشم.. دوم اینکه اگرم چیزی از کسی بخوام و اون چیز قرض گرفتنی باشه تمام سعی ام اینه که به بهترین شکل ازش مراقبت کنم.. فک کنم تنها کسی که تواین زمینه شبیه منه, تورنادو بود!

جریان از این قرار بود که ال شارژرش درست کار نمیکنه و همیشه از مال من استفاده میکنه.. ولی از اونجاییکه تو این زمینه ها به خواهرم شباهت داره, رعایت نمیکنه و سیمشو در مواقع شارژ کردن میپیچونه.. بدین ترتیب امروز متوجه شدم روکش سیم شارژرم جر خورده ^__^
کلا امروز صبح اعصاب نداشتم :)) ..عزیزِجانم دلداریم داد حالم خوب شد .. حالا ع طفلی هم فراموش کردتو سایت خوابگاهو تمدید کنه , و امروز یه دختره اومد بجاش.. حالا کلی سناریو آماده کردیم: برق اتاق تا ساعت 3-4 اینا روشنه و همگی اوکی ایم با این قضیه (درصورتیکه دروغی بیش نیست :|) , اتاقمون مورچه داره (که حقیقتی بیش نیست, تازه مورچه هاش گازهم میگیرن :| ) , اتاق ما تقریبا کاروانسراست (که حقیقتی بیش نیست) , فقط کمد خواهی داشت واستثنائا شما مثل ما میز و صندلی نداری (که حقیقتی بیش نیست) .. و به این صورت بنده خدا رو منصرف کنیم از اینکه جای ع رو بگیره..
دیگه بهرحال اینجوریاست... خوابگاه بی رحمه :p

بعدا نوشت: اینجا صدای ترقه و آتیش بازی و جیغ و اینا میاد :|... چقد خوشحالن ماه رمضون تموم شده :))

شاداب :)
۰۴ تیر ۹۶ ، ۲۲:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰
1. رفتم ظرفارو بشورم "وی" اصرار کرد که من باید بشورم.. اخرش دوتایی باهم رفتیم بشوریم.. بعد وی خیلی سرسری ظرف میشوره و من حساس ام :||..  دوس داشتم حداقل من بسابم و اون آبکشی کنه که نذاشت :||.. باااور کن اونجوری راحت تر بودم.. تا اینکه یه قابلمه رو داد من آبکشی کنم، یه اسکاچ دیگه هم داشتیم من یواشکی سریع یه دستی بهش کشیدم .. وی خندید گفت خیلی بدییییییییی..
میخواستم خودمو بزنم به اون راه که ینی عه حواسم نبود مگه اینو تمیز کردی؟؟ :)) دیدم بلد نیستم دروغ بگم.. خندیدم گفتم نه باورکن من قابلمه ها رو همیشه 2بار میشورم.. البته اینو راست گفتما
ولی خلاصه اینجوری رسوا شدم:))

2. تو BRT بودم.. جا نبود بشینم.. یه خانومه تقریبا 50 ساله نشسته بود.. درحمایت از من شروع کرد که:  "  آره یه دوتا صندلی واسه ما خانومای بیچاره بود همونارم دادن به قسمت مردا .. مادربزرگ خدابیامرزم میگفت مَردن دیگهههه، تخم دو زرده میکنن .. آخرشم چی؟؟ میشن تروریست.. آره دیگه، زن که تروریست نمیشه، همش مردان "

وای من خندم گرفته بود به زور جلو خندمو گرفتم.. آخه زنه خیلی جدی بود.. منم فقط تایید کردم هیچی نگفتم..

این تفکرات دیگه داره از بین میره تو جامعه مون.. دیگه گذشت اون زمانی که مردا ارج و قربی داشتن.. الان دیگه زنا زیر بار چیزی نمیرن.. مردا هم کم کم دارن میفهمن که نمیتونن مثل گذشته سالار باشن.. منتها خیلی براشون گرونه و واسه همینم در پذیرفتن این مسئله انقد دارن اذیت میشن.. خلاصه نقطه عطف مهمی در فرهنگ کشور درحال رخ دادنه.. منتها باید هوشیار بود که از اون ور بوم نیفتیم...که داریم هم میفتیم.. ارجاع میدم به این پستم: من باب عشق


شاداب :)
۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰

تو سیزن 2 سریال breaking bad اونجایی که والتر و جسی پلیسارو گمراه میکنند و میتونن دورشون بزنن، وقتی که جسی زنگ میزنه به بیمارستان تا با والتر حرف بزنه و والتر بهش میگه اون ماشینی که پشتش مواد درست میکردیم رو برگردون، دیالوگ جالبی دارن... منم دلم میخواست حالا که همه چی به خوبی تموم شده کنار بکشن.. اما...

walter: can he get it running again?l

jesse: why?l

walter: so we can cook

jesse: so you still wanna cook? seriously?l

walter: what's changed , jesse??l


اما این دیالوگ آخر والتر داغون کنندست ..


شاداب :)
۲۳ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰

در یخچالمون بسته نمیشد... فریزر پر برفک بود.. گوشتا واسه خودشون آب شده بودن.. یه قاشق و بشقاب ورداشتم بردم جلو یخچال.. آره میخواستم برفک بخورم :||||||||||||... برفک خونی .. شبیه یخ در بهشت بود :|||||||||||... حالم بهم خورد.. اینا چیه من میگم :||||.. همینجوری که با قاشق برفکارو میکندم همزمان خون گوشت های آب شده میریخت رو دستام ^ـــ^.. به به..

انگشتامم یخ زد... ینی دو روز خوابگاه نبودما.. ال و ام حداقل به خدمتکار نگفته بودن یخچالو تمیز کنه 15-20 تومن بگیره.. راستش اول از ام توقع نداشتم .. و درمرحله بعد حالا ال :| .. آخه ام کدبانوئه خیلی کارارو بلده..

یه نکته جالبی تو هم اتاق بودن هست.. طرز صحبت کردنامون رو هم تاثیر میذاره.. الان تکیه کلام همه مون توی اتاق اینه: همووون :)).. وقتی یک کدوممون یه چیزی میگه طرف مقابل با "هموووون" تایید میکنه :)).. یا مثلا من لهجه ندارم کلا .. ولی ال شمالیه و من یه مدت مثل شمالیا به ق میگفتم غ :)).. مثلا میخواستم بگم وای قلبم، میگفتم وای غلبم :))..ولی خب موقت بود از سرم افتاد..


آهان اینم یادم اومد... اون چند روزی که باخواهرم شمال بودیم اصلا نمیتونستم آب بخورم که!!!... یکی از بدترین آبهای اشامیدنی متعلق به اونجاست... همیشه وقتی میگفتن آب تهران خوشمزه است میگفتم یعنی چه؟.. درک نمیکردم.. تا اینکه رفتم آب جاهای دیگه رو خوردم پی بردم .. البته خدایی آب شهر زادگاهم هم خیلی خوشمزست هرچند بعداز حموم موهام یکم تغییرمیکنه و متوجه میشم .. اما حداقل مزه اش خوبه...


شاداب :)
۲۲ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰

دیشب یه دختره تو حموم آهنگهای خوشگل گذاشته بود.. ونجلیس و این مدلیا.. یه آهنگی اولش گذاشته بود که با ویولن بود و منم که عاشق ویلن.. خلاصه باهاش گریه کردم.. و همزمان به تمام این سالها فکر کردم.. به بهترین سالهایی که در راه درس و دوری از خونه فدا شد.. بعداز اینم که به امیدخدا ازدواج میکنم و وارد مرحله جدیدی میشم.. و برای همیشه از بچه ی خونه بودن جدا میشم، منصبی که توش ایفای نقش نکردم.. از نوجوانی به بعد.. حتی جرات ندارم از خودم گله کنم.. چون نمیدونم اوضاع میتونست به چه شکل دیگه ای جلو بره... از نق زدن بدم میاد.. تو دنیای واقعی هم کم پیش میاد غر بزنم..

کاش خدا مثل گوگل باهامون حرف میزد .. دلتنگیمونو سرچ میکردیم اونم یه جوابی میداد .. مثل این شخصی که با سرچ جمله ی :"برای بچم لباس نخریدم"!.. به وبلاگ من رسیده.. یا کسی دیگه با جمله:"یه زمانی میرفتیم دانشگاه خیالمون راحت بود واس آیندش"... یا با جمله:"چرا انقد درازم".. چه دردل های غم انگیزی با گوگل کردن.. میبینی؟ یکی پول نداره برا بچش لباس بخره.. یکی به امید آینده بهتر رفته دانشگاه و چیزی عایدش نشده.. و یکی دیگه ام دغدغه ظاهرش رو داره که احتمالا بخاطرش توسط مردم بی فرهنگ مسخره میشه..

و یکی ام مثل من... که دلش برا خودش تنگ شده...

میگن قرآن یعنی که خدا داره باهات حرف میزنه .. راست میگن .. حس میکنی پیشت نشسته و دستشو گذاشته رو شونت و میگه غصه نخور عزیزم درست میشه...


عکس زیر توی سرویس دانشگاه - خوابگاست .. اون نوشته ی زرد رنگ جلو رو خوندم خوشم اومد عکس گرفتم ازش:


شاداب :)
۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۴ مخالفین ۰

خب .. تهرانم و خوابگاهم الان.. با خواهرم رفته بودیم شمال.. وقتی برگشتیم تهران تو ترمینال یه پیرمرده ازم پرسید اتوبوسای میدون خراسون کجاهستن؟ منم که نمیدونستم والا.. خیلی دلم براش سوخت :( .. بعد یک روز کامل گذشته حالا خواهرم مسیج داده که چرا واسه اون پیرمرده یه اسنپ یا تاکسی چیزی نگرفتی بره گناه داشت :|||||||||||||... خانواده نیستیم که.. انجمن دلسوزانیم همگی :||


دختری که توی این پست ازش نوشته بودم که رتبه 1 دکتراشون شده رو امروز تو راهرو دیدم..

سلام کرد کلی گرم.. گفت کجا بودی نبودی این مدت.. راستش خوشحال شدم که یه دوست دور و معمولی به یادم بوده :)).. بالاخره اسمشو هم فهمیدم :)).. داشتیم حرف میزدیم که من گفتم راستی تبریک میگم رتبه 1 شدی و اینا.. گفت آره ولی زدم زیرهمه چی خلاصه... گفتم یعنی چی؟!!.. گفت هیچی، نمیرم!!.. من که انگار از خودش بیشتر نگران شم گفتم چرااااااا.. گفت محل کارم میگن دکترا نخون.. گفتم یعنی فکر میکنی ارزششو داره حالا؟

بعد دوباره یه ذره فکرکردم و اموجی متفکرانه درحال نگاه کردن به گوشه شمال شرقی کادر، گفتم نه البته راس میگی دکترا همچین آش دهن سوزی ام نیس.. اونم خندید گفت همه همین عکس العملو نشون میدن.. بعد گفت دعاکن تصمیم درستی گرفته باشم.. منم گفتم ان شاءالله هرچی خیر و صلاحه واست پیش بیاد..


شاداب :)
۱۴ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۳ موافقین ۲ مخالفین ۰

دیروز رفتیم جنگل .. یه درخت توت خیلی بزرگ کنار رودخونه بود.. در ارتفاع 4-5 متری بالای رودخونه... دستکش یکبار مصرف هم همراهم بود.. اما خودم عمدا دستم نکردم .. دوست داشتم دستام رنگی بشه.. تا هروقت نگاشون کنم لذت ببرم.. یه دونه توت میچیدم هی انگشتای ارغوانیمو نگاه میکردم و از اینهمه زیبایی که خدا درست کرده ذوق میکردم... بعد باخودم میگفتم اصلنم خجالت نمیکشم اگه فردا پس فردا با این انگشتای رنگی جایی برم :))

ولی حیف عمر این خوشیم زیاد طول نکشید.. همین که رسیدم خونه و دستامو شستم رنگش رفت :|||.. چرااا؟؟ یادمه قبلنا رنگش تاچند روز میموند که.. از دستم عکس گرفتم منتها اینجا نمیذارم :p

بعداز مدتها یه خوشگذرونی درست حسابی بود برام :) .. البته اگه در آستانه برگشتنم به تهران، این آهنگ هم مزید بر علت نشه و اشکمو درنیاره!


+ فن آقای افتخاری نیستم اما این آهنگش خیلی زیباست ..

رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت / آسمان جلال دیگر پیش من داشت..

Alireza Eftekhari - koodaki


شاداب :)
۱۰ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۰ موافقین ۳ مخالفین ۰

1. واسه همکاری با یه شرکت که کارشون به متالورژی مربوط میشد بهم زنگ زده یارو.. میگه فلان چیزو میخواییم اوکی کنی از طریق شرکتای خارجی.. میگم باشه.. هزینه رو که میگم شرمندگیش رو میشد از پشت خط احساس کرد :))) میگه تخفیف بدین :||||.. آخه وقتی نمیتونید چه انتظاری دارید؟؟حالا یه بیسوادم پیدا میشه میگه من سمبل میکنم انقد میگیرم :)) نکنه انتظار دارن همچین کار تخصصی رو براشون با قیمت اون بیسواده انجام بدن؟؟ :d


2. چندهفته است دیگه اصلا آب یخ نمیخورم.. البته که همه میدونیم چقد مضره ولی خب لذتی که در آب یخ هست اونم تو گرما و تابستون تو هیچ چیزی نیست.. قبلنا همیشه سر رام یه آب معدنی سرد میخریدم .. کلا با آب ورود میکردم سرکلاسام .. ولی الان دیگه رفت تموم شد هعی.. خیلی وقت بود میخواستم عملیش کنم اما نمیکردم.. الان اما جدی ام.. امروز با حسرت به یخچال نگاه میکردم :)).. شماهم سعی کنید این عادت آب یخ خوردن رو ترک کنید ..


+دوباره این صحنه چمدون کف اتاق ولو بودن و دوباره حالت تهوع خفیف.... یه جفت دستکش ظرفشویی گذاشتم توش فعلا :)) درش هم مثل دهن اسب آبی بازه :)) ... و خالی...


شاداب :)
۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰
امروز داشتم وبلاگ دکتر مهربان رو میخوندم... کم کم داشتم از تصمیم به کمتر وبلاگ نوشتن ایشون ناراحت میشدم که به خط آخر رسیدم...
سریع رفتم به وبلاگ دکتر روژین و با این صحنه مواجه شدم

چندسالی میشد که با وبلاگش آشنا بودم... دیر به دیر میخوندم ولی بیشتر مواقع میخوندم... کامنت نمیذاشتم... نمیدونم ناراحت باشم که هیچوقت تا لحظه آخر هیچی نگفتم یانه...
پست دومش رو داشتم میخوندم.. چشام خیس بود ولی صورتم نه.. به آخرش که رسیدم یه دونه اشک از چشم چپم ریخت... هیچوقت فکر نمیکردم بابت از دنیا رفتن کسی که ندیدمش ناراحت بشم... تو حال و هوای دیگه ای بودم اما باید می رفتم آشپزخونه شام درست میکردم.. آخه مامانم امروز روزه بود...
همیشه ازش انرژی میگرفتم.. با وجود اون بیماری سخت همیشه شاد بود.. مهربون با قلبی بزرگ... اما آخرشو نتونستم باور کنم... درسته خیلی سختی کشید... اما باورش سخته که ببینی همچین آدمی کم آورد...
روحشون قرین رحمت...

+ خدایا کمک کن تا وقتی هستیم آدمهای بهتری باشیم..
+ مرسی از دوستای خوبم بابت تبریکای تولدتون :*

شاداب :)
۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۷ موافقین ۴ مخالفین ۰