اپیزود اول:
امروز تو گمرک به خانومه گفتم من خانوادم تهران نیستن، گوشیم از کار افتاده، من دیگه باید چیکار کنم کجا برم که حل شه و فلان... دیدم یه پسره هم کنار من تو نوبت وایساده بود.. بعد که جیغ جیغ ام تموم شد گفت ببخشید خانوم منم مشکل شمارو داشتم، تو ساعتای اخرشب اگه برید تو سایت بهتره.. دیگه سر صحبتمون باز شد.. اون برا رجیستر چیزی اومده بود که یه شرکت معتبر خارجی بهش هدیه داده بود.. اسم شرکته رو هم نمیگم چون همه دنیا میشناسنش.. دیگه هی صحبت کردیم درمورد مشکل رجیستری مون و اینکه از کی الاف این قضیه هستیم و فلان.. این وسط مسطا هم فهمیدم که تو مسابقات روبوکاپ جهانی چندبار مقام اورده بودن با دوستاش.. گفتم پس اینجا چیکار میکنین :)) گفت تا پارسال جوابم به رفتن قطعا نه بود، ولی جدیدا یکم دارم کنسیدر میکنم قضیه رو :دی.. البته درامدی که اینجا داشت به دلار و یورو بود و خب به قول خودش حقوق دلاری، سبک زندگی ایرانی..خوب چیزیه، راس میگه..
به امید روزی که همه حقوق دلاری زندگی ایرانی داشته باشن :دی
اپیزود دوم:
بعدازظهر یه تپ سی گرفتم.. رانندش کلا فک کنم تو حال خودش نبود.. خیلی پوست ایناش سفید بود به قیافش نمیومد ولی صداش خیلی شبیه معتادا بود.. بعد همینجور که داشتیم پرواز میکردیم با ماشین، پلیس نگه داشت ماشینو :)) منم که کله ام تو گوشی بود نفهمیدم چی شده، فقط با صدای بلندگوی پلیس که گفت ماشین فلان بزن بغل به خودم اومدم.. پلیس اومد کنار ماشین، راننده گفت جناب من اسنپ ام، پلیسه یه نگاه به من کرد خیلی زیرپوستی گفت خانوم با ایشون هستین (با اشاره انگشت) منظورش این بود راس میگه یا دزدیده تورو؟ :)) گفتم بل بله عسیسم اسنپه، راس میگه
دیگه رفت پلیس و راننده ام چهارتا فحش داد پیش خودمون... بعد شروع کرد که اره برن جلو مواد فروشا رو بگیرن جوونارو بدبخت کردن.. اینجا حقیقتش دلم واسش سوخت.. انگار داغ داشت تو دلش.. بعد تعریف کرد از سالهای دور گفت یه تالار تو محلمون بود تو نازی اباد، خیلی مجلل بود، ولی حتی یه بچه هم میدونست پایینش اشپزخونه است، ولی پلیس جمعشون نمیکرد که.. گفتم وا برا چی جمع کنن! گفت اشپزخونه بود دیگه، شیشه درست میکردن... یه جوری گفت اشپزخونه بود دیگه، انگار مادربزرگ من اشپزخونه داشت یا پدربزرگم؟ :دی...اینجا بود که با کلمه اشپزخونه اشنا شدم :)) خلاصه شمام یاد بگیرید.. جایی رفتید گفتن اشپزخونه درجریان باشین.. گفتم عههه اهاااان من فک کردم غذا درست میکردن :)))))))
بعد دیگه اینجا رسیدم به مقصد.. و اون هم با پژو پرشیا بژش که موتورش از سپر افتاده اش مشخص شده بود به گاز دادن خودش ادامه داد...
دیروز رفتم هایپر طبقه پایین پالادیوم
دوتا از فروشنده ها روبروی هم ایستاده بودن.. یکیشون به اون یکی گفت راستی اون میوه های صورتی چیه اون ور؟ اون یکی اهسته گفت چه فرقی میکنه، ما که نمیخریم...
و من در حالیکه چرخم پر از اناناس و نارگیل بود از کنارشون رد شدم...
خب بعد از صدسال اومدم :))
ده روز مسافرت بودم.. یه سفرنامه پر و پیمون دارم که باید سر فرصت کم کم بیام بنویسم.. فعلا هیچی ازش نمیگم که خراب نشه
این پست متفرقه است فعلا...
اقا من احساس میکنم خیلی نژادپرست ام کههه... حالا چیکارکنم؟ :)).. همیشه فکر میکردم نیستم.. ولی هستم :))
البته نژاد پرستیم مثل ادم نیس :)) خاصه.. مثلا یه جایی چندتا دوست خارجی اینترنتی دارم... با اوناییکه انگلیسیشون خوبه حرف میزنیم..تا فهمیدم طرف ترکیه ای یه یا مثلا عربه اصلا دیگه دوس ندارم مکالمه کنم :)))) حالا هرچی انگلیسیش خوب باشه... حتی یه چینی هم دیدم خیلی شبیه اروپاییا بود.. چشم رنگی و قدبلند.. تا فهمیدم واقعا چینیه محل ش ندادم :)) حالا در حالت عادی با چینیا خیلی اوکی ام ها.. ولی چون این ورژن متفاوتی بود برام قابل هضم نبود.. ینی اگه چشم بادومی بود مشکلی نبود.. وقتی از شرایطی که باید باشه خارج میشه اون وقت ریجکت میشه...
خارجکی جونم برام گوشی اورد از انسوی مرزها :)) پولشم نگرفت.. رییس ینی این :))
ولی چه فایده.. الان دوهفته اس نه میتونم تو سایت گمرک رجیستر کنم نه همتا.. تاحالا ۴بارهم حضوری رفتم گمرک و ۲۰ بار هم به همتا زنگ زدم.. هی میگن اوکی شد برو.. میرم.. دوباره میبینم همونه..
واقعا گل بگیرن درشووووو.. یه مقایسه جالب هم دارم دراین باره با شانگهای که تعریف میکنم بعدا..
هی میخواستم قبلش پست بذارم هی نشد
هی میخواستم بذارم هی تشد
آخرش الان مجبورم از چین پست بذارم
یکشنبه شب من و دوست صمیمیم زر پرواز کردیم به مقصد شانگهای..
حالا سعی میکنم پستای بعد چندتا عکس هم بذارم و توضیحات بیشتری بدم...
علی الحساب اینو داشته باشین
سمت راستیش بدمزه بود.. بهش میگن چو دو فو ، chou dou fu... ولی چپ خوب بود سیب زمینی بود ولی بامزه :))
به ناخونم هم گیر ندین شکسته :d
ایپزود 1:
هفته پیش باز CEO مون برای دو روز اومد ایران.. همیشه مدیر عامل خارجیمون خودش میرفت فرودگاه استقبالش.. ولی چون ایران نبود به من گفت برم فرودگاه.. حالا CEO هم خیر سرش صبح کله سحر رسید ایران واسه ما.. رفتم فرودگاه.. داشتم تو سالن میرفتم یهو سرگیجه شدددددید بهم دست داد و یهو اریب اریب با سرعت زیاد رفتم که بیفتم کف سالن.. خودمو به سختی به دیوار تکیه دادم و دیدم چندنفر رو صندلیا نیم خیز شدن که ببینن بالاخره چی میشم من، بیهوش میشم یانه :))
CEO اومد و رفتیم سمت هتلش.. بهم گفت باهم صبونه بخوریم بعد بریم شرکت.. گفتم باشد.. اینجا هم طبقه سوم هتل Espinas Palace و من منتظر CEO جون بودم که وسایلشو بذاره اتاقش بعد بیاد پایین باهم بریم صبونه بخوریم.. اونم بنده هستم توی آینه.. حالا صورت اون تابلوی بنده خدا سمت چپ چرا اون شکلی شده؟؟ :)) مثل این جن ها تو فیلماست که وقتی ازشون عکس میگیری محو میشنا
بعد رفتیم شرکت.. منم که چون صبح از 4 بیدار بودم منتظر بودم هرچه زودتر ساعت بگذره برم خونه بخوابم.. ساعت 2 قرار شد CEO بره جایی جلسه.. گفتم آخیش، دیگه از اون ور هم لابد میره هتلش دیگه، منم برم خونه بخوابم.. زود رفتم خونه ... بعدا دیدم ساعت 5 بهم مسیج داده کجایی دارم برمیگردم شرکت.. میخواستم بگم حاج آقا ولمون کن، بیا برو هتلت استراحت کن:))... گفتم من رفتم خونه... با حالت ناراحتی گفت عه باشه.. ولی دوس داشتم امشب رستوران برم... گفتم باشه بابا نکشیمون بشین سرجات الان میام باهم بریم شام بخوریم :)) البته اینو تو دلم گفتم، در واقعیت گفتم باشه صبرکن دو ثانیه دیگه اونجام که بریم شام باهم :)))
بعداز شام هم گفت فردا صبح بیا هتل باهم صبونه بخوریم باز، بعد بریم شرکت.. گفتم باشه.. بعد فرداشبش هم بیلیط داشت که از ایران بره.. بعدش بره آمریکا.. حالا شبش هم باهاش رفتم فرودگاه.. زود رسیدیم یکم وقت داشتیم.. دیگه گفت بریم یه قهوه بخوریم باهم.. قهوه رو هم خوردیم و خدافظی نمودیم و به دست خدا سپردیمش...
بعدهمین که CEO رفت باز اون ایرانی عقده اییه پررو شد :)) کلا وقتی خارجیا هستن این موش میشه پیش من.. وقتی خارجیا میرن، این پررو میشه سر من باز.. خدایا آدمش کن
اپیزود 2:
دیروز غروب کیلینیک عرفان نوبت داشتم باز.. بعد که کارم تموم شد شب بود دیگه.. اومدم بیرون اسنپ بگیرم برم خونه دیدم یه زن با دوتا بچه نشسته رو زمین نزدیک بیمارستان عرفان.. اولش فکر کردم گداست مثل بقیه.. بعد صدای ناله هاشو شنیدم که به افرادی که بی اعتنا از کنارش عبور میکردن میگفت کمکم کنید شما کافرید خدا لعنتتان کنه و یکسری حرفای دیگه که واضح نمیشنیدم.. خب راستش من در بعضی موارد به اینجور آدما پول نمیدم، ولی احساس کردم این یکی فرق میکنه... بدون اینکه برم نزدیکش رفتم از عابر بانک اول پول نقد بگیرم بعد برم سمتش.. 30 تومن کشیدم که گفتم نهایتش 10 تومن بهش میدم بقیه شو هم اسنپ بگیرم... رفتم دیدم از جاش بلند شده و بچه اش بغلشه.. پسرش 7-8 ساله بود که پاش باندپیچی شده بود و زنه هم یه پلاستیک لباس خونی تو دستش بود.. یه بچه کوچیکتر هم داشت.. یهو منو دید گفت توروخدا کمکم کن بچمو ببرم بیمارستان... هنوزم نمیفهمیدم منظورشو فکر کردم پول میخواد.. دوباره گفت: نمیتونم ببرمش بالا از پله ها، باردارم، شوهرم هنوز نیومده... اون وقت فهمیدم بدبخت گدا نیست... بچه رو ازش گرفتم و بردمش بالا.. دوتا آقا اومدن گفتن چی شده و فلان.. یکیشون گفت چرا آوردیش اینجا؟ میدونی اینجا خدا تومن پول میگیرن؟ زنه گفت نمیدونم تاکسی منو اینجا آورد... یکبار دستمو دراز کردم که 30 تومنه رو بهش بدم ولی زنه توجهی نکرد و بجاش به پسرش نگاه کرد و با اشک گفت کاش من میمردم بجات تو اینجوری نمیشدی.. یکی از آقاها یه ویلچر آورد بچه رو گذاشتیم روش... دوباره پولارو به سمتش دراز کردم زن این بار قبول کرد.. کلی تشکر کرد و رفت..
اپیزود 1:
چند هفته پیش باید ماموریت میرفتم بندرعباس ... صبح نیم ساعت طول کشید فقط اسنپ بگیرم، هی اکسپت میکردن هی 5 دیقه بعد کنسل میکردن.. واقعا حالشون خوب نیس آیا؟ کسی که به مقصد فرودگاه درخواست اسنپ میده قطعا عجله داره... لطفا با مسافرین پرواز، اتوبوس، قطار شوخی نکنیم :|... دیگه اخر سر یکی پیدا شد تا نشستم گفتم پرواز کن :)) پسره هم پایه، همچین لایی میکشید :)) بعد وقتی رسیدم فرودگاه گفت منتظر میمونم اگه از پرواز جا موندید برتون گردونم... گفتم چی میگی عمووو چی چیو جا بمونم؟ شده بال هواپیمارو هم گرفته باشم میگیرم ولی میرم :)) .. ساعت 6 ونیم صبح پروازم بود.. من ساعت 6:10 صبح داشتم تو سالن ترمینال 4 پرواز میکردم :)) .. پرواز استعاره از پرواز هواپیما نیستا، استعاره از اینه که از شدت استرس و عجله میدوئیدم... تعریف از خود نباشه در بچگی تو مسابقات دو استان نفر دوم شدم :)).. هنوز کارت پرواز هم نگرفته بودم، درواقع هنوز حتی به کانتر نرسیده بودم.. اصن چشام نمیدید کدوم کانتر باید برم کور شده بودم به عبارتی :)) یهو دیدم یه خانومه پشت یکی از کانترا صدام زد بیا اینجا عزیزم..
هواپیما از این ماهان گنده ها بود که به زور پرواز میکرد.. درکل وقتی رو هوا بودیم به سختی از این پهلو به اون پهلو میشد :))
این عکسی که میبینید هم ته هواپیماست ... بالاخره در جریانید که ساعت 6:10 دیقه کارت پرواز گرفتم، انتظار دارید ردیف اول هم بهم میدادن؟.. نه توروخدا؟.. 99 درصد مسافرا هم مردای کت شلواری و اینا بودن.. فقط یه دونه منِ دختر بچه توشون بودم :)) فک کنم باخودشون میگفتن کوشولو میخواد بره بندرعباس دانشگاه :))
حالا برگشتنم هم مثل رفتنم بود.. ساعت 4 پرواز داشتم بعد ساعت 2 هنوز گمرک بودم.. بعد فاصله گمرک تا فرودگاهم یک ساعت بود.. بعد ناهارم نخورده بودم.. ساعت 3ونیم رسیدم فرودگاه کارت پرواز گرفتم سریع رفتم طبقه بالاش رستوران.. گفتم حالا بندرعباسیم ینی یه میگو نخوریم؟ ساعت 3:50 بود من هنوز داشتم غذا میخوردم.. چه غذا خوردنی.. انقد تندتند خوردم.. بعد رفتم پایین .. آخرشم 45 دیقه تاخیر کرد پرواز.. واقعا وقت و هزینه و کار آدما تو ایران بی ارزشه.. خاک عالم... حالا تو هواپیما هی خلبانه ده دیقه یه بار پشت تریبون معذرت خواهی میکرد.. درکل دوس داشت صحبت کنه، فک کنم حوصله اش سر رفته بود.. مارو گذاشته بود رو اوتوماتیک واسه خودش از این ور میکروفن رو ورداشته بود سخنرانی میکرد.. فقط کم مونده بود بگه چه خبر دوستان یکم از خودتون بگین :))
درکل ماموریت یک روزه خیلی بده.. ینی من فقط رسیدم فرودگاه.. گمرک.. فرودگاه.. اصلا ندیدم دریای بندرعباس چه شکلیه.. فقط از این زاویه تو هواپیما دیدم موقع برگشت به تهران...
اپیزود 2:
اون سری که رفتم ماموریت سیستان و بلوچستان.. برگشتنی به تهران با کاسپین اومدیم.. که 1ساعت تو هواپیما نشسته بودیم ولی پرواز نمیکرد، چون نقص فنی داشت !!.. بعداز بیش از یکساعت پرواز کردیم.. شب بود و من همش بیرونو نگا میکردم و برخورد بارون رو به چراغ روی بال هواپیما نگاه میکردم.. وسط پرواز درکل هواپیما چراغاش روشن خاموش میشد :)) و خلبان دلداریمون میداد ... همیشه فکر میکردم آماده رفتن ام و ترسی از چیزی ندارم.. ولی believe me وقتی باور میکنی ممکنه لحظه های آخر باشه خیلی میترسی... نمیدونم ترس از چی.. از مردن؟ از درد یا خونریزی که نمیدونی چطوری خواهد بود؟ از نیست شدن و هیچوقت برنگشتن؟ یا برعکس، از دنیای دیگر مبهمی که نمیدونی چی و کجاس و چطوریه؟ از دلتنگ شدن برای عزیزان؟ از فراموش شدن؟ از کارای کرده و نکرده ای که انجام دادی و ندادی؟ از چی؟ نمیدونم... فقط میدونم خیلی ترسیدم..
بعد جالبه وقتی داشتیم پیاده میشدیم ازمون خواهش کردن در این رابطه با کسی صحبت نکنیم :)))))))) واقعا رووو که روو نیست :)))
حدود یک ماه بعد از این قضیه، یه روز مدیر عامل خارجیمون و دو سه تا از ایرانیامون رفتن همونجایی که من رفته بودم ماموریت.. و موقع برگشت به تهران دقیقا با کاسپین اومدن.. و جالبه هواپیما خراب شد وسط راه تو یزد فرود اومد!!! مدیر عاملمون خیلی ترسیده بود بدبخت.. علت هم خراب شدن ژنراتور بود ..فک کنم همون هواپیمایی بود که اون سری هم داشت مارو به کشتن میداد.. منتها ما جون سالم به در بردیم.. مدیر عاملمون هم همینطور.. احتمالا سری بعد یه بدبختای دیگه قربانی میشن... بعد جالبه هیچ اخباری هم ازش اونجور که باید و شاید درز نکرد..
فردا وقت دارم برای لایت موهام.. شایدم آمبره.. فعلا تصمیم نگرفتم... و چقد من اینو هی به تاخیر انداختم.. از تابستون قصد داشتم اینکارو بکنم هنوز نکردم... پیش خودم مثلا دلایلی داشتم که هی عقب انداختم ولی در واقع ضمیر ناخوادآگاهم هم میدونه که همش بهانه چرت بوده..
پنج شنبه هفته پیش نوبت داشتم ولی کنسلش کردم.. کار داشتم البته.. ولی میتونستم به سالن هم برسم بهرحال... الان ولی جدی جدی دارم جمعه میرم ..چون راهی ام ندارم :)) الردی 200 هزارتومن بیعانه ریختم واسه سالن..
داشتم به این فکر میکردم چقد جسور بودم قبلا.. از تغییر نمیترسیدم.. یه روز یهویی موهامو بلوند میکردم بعد ماه بعد یهو مشکی پرکلاغی.. حتی یادمه یه روز بیرون بودم یهو تصمیم گرفتم برم سالن همون لحظه بلوند کنم.. و رفتم! ولی الان یه بزدل ترسو شدم.. همش میترسم میگم وای یهو تغییر میکنم چیکار کنم؟؟
حالا اون دوست اروپاییم میگه چرا میخوای لایت کنی این موهای مشکی زیبا رو؟ :دی.. نه که خودش کلا زرده :)) واسش جذابه من انقد مشکی ام... حالا دیگه نمیدونم واقعا راس میگه یا تو دلش به من میگه Black head :))) بنظر که نژاد پرست نمیاد نمیدونم..
اون روز بعد از بانک یکم وقت داشتم گفتم برم پاساژ کنار بانک یه دور بزنم.. رفتم یه گیره مو دیدم خوشم اومد رفتم توو دیدم زده 38 هزار تومن!! ینی یه کیلیپس هم دیگه نمیتونی بخری... منظورم از اون کیلیپس گنده ها که باهاشون جوک میسازن نیستا :)) از این کوچیکا .. خلاصه که من همیشه دراز که میکشم سرمو با همین کیلیپس (گیره) میذارم رو بالش بعد فیلم میبینم یا گوشی میبینم.. و همیشه همینجوری میشکونم کیلیپسارو.. الان ولی از اون روز که از قیمت های جدید آگاه شدم دیگه مواظبت میکنم... شمام مراقب کیلیپساتون باشین :))
دلم یه چیزی مثل پروژه مارس وان میخواد... تنها چیزی که آرومم میکنه همینه...
یه زمانی فکر میکردم مهاجرت آرومم میکنه.. همین که از جایی که هستم دور شم خوب میشم ...ولی ی شرایطی تازگیا پیش اومده که برام الان اقامت شدنی ترین گزینه اس ولی هنوز خوشحال نیستم... میدونم اونجام همین دیوانه ی مریضی هستم که هستم..
خیلی باید دور شم.. خیلی خیلی... اونقد دور که یهو همه چی ازم جدا شه...
دیروز کلینیک عرفان جلسه 5 ام بود... تو اتاق منتظر نوبتم بودم... و خب کاری نداشتیم بجز اینکه در و دیوارو نگاه کنیم..
1. روبروم یه دختری که دفعه قبل هم دیده بودمش داشت با تلفن بلند بلند حرف میزد.. دفعه قبل هم داشت با تلفن حرف میزد تمام مدت.. کلا تلفن حرف زدن دوس داره.. داشت با علیرضا حرف میزد درباره یکی از دوستاشون (با جنسیت دختر) که دوست پسرهای زیادی داشت مث که.. خلاصه با علیرضا کلی نشستن سبزی پاک کردن.. بعداز چندین دیقه دختر تلفن رو قطع کرد.. گوشیو گذاشت توی کیفش، سه دیقه بعد دوباره درش آورد به علیرضا زنگ زد.. علیرضا خواب بود و دختر بیدارش کرد.. فک کنم علیرضا داشت تو دلش بهش فحش میداد.. علیرضا دوباره رفت خوابید و دختر رو با کوهی از سبزی های پاک نشده تنها گذاشت.. دختر پاهاشو تکون میداد و کسی رو برای همراهی نمی یافت... بدون آرایش، پوست سبزه تیره، بدون هیچ زیبایی ولی بشدت با اعتماد به نفس.. دقیقا داشتم به این فکر میکردم چطور میشه که بعضیا انقد با اعتماد به نفس میشن و بعضیای دیگه با صدتا چیز بازم اعتماد به نفسشون کمه.. و البته در دلم تحسینش میکردم..
2. در زاویه شمال غربی دختر دیگه ای نشسته بود که تازه بهمون پیوسته بود.. قبلا جایگاهش پشت پرده بود.. یهو رونمایی کرد بعداز 1 ساعت.. اون پشت پرده طرفداران خاص خودش رو داره که هیچوقت خالی نمی یابیش... خلاصه دختر بعداز 1 ساعت از پشت پرده از خودش رونمایی کرد و اومد رو مبل نشست.. با آرامش یه لیوان چایی برا خودش ریخت.. موهای بسته شده به پشت سر بدون هیچ مدل یا حالت خاصی، کفش های چرم، کیف چرم ساده کراس بادی، میتونم بگم یه کارمند تیپیکال
3. سمت چپ ام یه دختر 32-3 ساله متاهل بود.. که وقتی رفت سرویس و اومد یهو از خودش رونمایی کرد :)) گه گاهی به ساق پاهاش که از زیر دامنش مشخص شده بود و کفش های پاشنه بلندی که زیبایی پاهاشو بیشتر کرده بود نگاه میکردم ... و من چقد هیزم :))
4. دختر دیگه ای با مامانش اومده بود.. مامان در گرفتن لباسهای دختر بهش کمک میکرد.. دختر جلوی سرویس وایساده بود و داشت کارشو میکرد من منتظر بودم که کارش تموم شه که یهو متوجه من شد و گفت من سرویس نمیرم عزیزم تو برو، اونقد این جمله رو با مهربونی و آرامش و قشنگ گفت که حاضر بودم همونجا ازش خواستگاری کنم :))).. دختر خوشگل نبود ولی خیلی در چشم من ناز جلوه میکرد.. کلا بدسلیقه ام.. بعضیا بهم میگن :))... پسر و دختر هم نداره.. از کسی خوشم بیاد خوشگل میبینمش، حالا هرچقد میخواد زشت باشه :دی
اینجا سرویسه و اون کیف گل گلی مال منه :))) خب به من چه پک هایی که کلینیک عرفان میده گل گلیه .. یه نکته ای که درمورد کیف های من مشترکه اینه که دهن همشون بلااستثنا بازه، چیزی به اسم بستن در کیف بلد نیستم من ... درضمن جا هم قحط نبود ولی من اونجا گذاشتمش :دی
آقا یکی دوتا پست دیگه ام دارم این هفته بذارم.. درباره دوست اروپاییم، 21 بهمن با رز دوستم چهار راه ولیعصر، یکی دوتا موضوع دیگه که یادم نیس :|