ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

اول اینکه سال نوی همه مبارک... میدونم خیلی دیر اومدم اما بالاخره من آمد ده ام :))


دیروز "مر" رو دیدم.. مر دوست دوران دبیرستانمه.. و کلا دوران دبیرستان دوتا دوست دارم که همشهریم هستن، بقیه شون خیلی دورن :( .. البته دومی که همشهریم هست بازم دوره الان و شهری که دانشگاه رفت موندگار شده.. بگذرم..

"مر" بیچاره هردفعه واسه دیدن من کلی به این در اون در میزنه .. میدونم دوست بدی هستم، طفلکی این سری هم از اول عید که میدونست خونه ام هی اصرار که قرار بذاریم.. خلاصه بالاخره دیروز موفق شدیم همو ببینیم، بعد شما از همچین آدمی انتظار داشتین تو این مدت پست بذاره؟ :)) .. البته چندتا کی وورد تو پیش نویس نوشتم ..

وقتی درو باز کردم مر دم در بود، پیاده شد من دستمو دراز کردم که دستشو بگیرم و بعد ببوسمش، که یهو منو طرف خودش کشید و با ذوق بغلم کرد.. یکم از خودم شرمنده شدم با این دلتنگیم :))) .. بعد سوار شدیم و درهمین لحظه چشمم به دوتا زن همسایه افتاد که داشتن با دقت خیلی زیاد مارو بررسی میکردن :| .. وقتی داشتیم از کنارشون رد میشدیم اصلا نگاشون نکردم..

خلاصه چندساعتی باهم بودیم و خیلی حرفا زدیم.. مر بهم میگفت یکی از همکارام عین خودته، شیطون و شلوغ پلوغ.. یه لحظه تو فکر فرو رفتم برام جالب بود یعنی واقعا من هنوزم شیطون و شلوغ محسوب میشم؟ (آیکن تفکر)


یه مطلبی رو هم توضیح بدم بلکه واسه آقایونی که اینجارو میخونن مفید واقع بشه و تجربه بگیرن...

مر یه پسرعمو داره که سالهاست عاشقشه پسره.. اومدن خواستگاری مر جواب منفی داد.. حتی سر این قضیه عموش اینا باهاشون دعوا راه انداختن و خلاصه اوه سالهاست درگیرن.. پسره هنوزم ازدواج نکرده و امیدواره... من تواین سالها هروقت با مر صحبت کردم گفتم واقعا ینی نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟؟ خیلی دوست داره چطور دلت میاد و این حرفا.. و مر هم دلایلش رو واسه نه گفتن واسم گفته بارها.. یکی اینکه پسره خیلی خجالتیه و روی حرف پدرش حرف نمیزنه، توی جمع هاشون بلد نیست دو کلمه صحبت کنه، دنبال پیشرفت نیست و به زندگی و شغلی که الان داره راضیه، و خلاصه یسری چیزای این مدلی... اینارو همه دارم از زبون دوستم میگم... بهش گفتم خب چرا بهش همینارو نگفتی؟ چرا انتظاراتت رو نگفتی؟؟ گفت من بگم؟ من باید یادش بدم؟ خودش باید برام میجنگید..

مثلا بعداز جواب منفی مر، عموش واسه پسره یه جای دیگه میرن خواستگاری، پسره هم یک کلمه هیچی نمیگه و میره باهاشون.. وقتی دیگه کار به جاهای باریک و عقد و اینا میکشه پسره تازه زبون باز میکنه و به باباش میگه نمیخوامش، من هنوزم مر رو میخوام :/ .. خب دوستم هم حرصش گرفته بود میگفت چرا واسه عشقی که سالها ادعاش میکنه نجنگید و الانم چهارتا عکس پروفایل عاشقانه واسم گذاشتن کافی نیست و هیچ حسی بهش ندارم.. 

میخوام بگم یعنی وقتی آدم کسی رو دوست داره باید براش تلاش کنه ... 


شاداب :)
۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰
خیلی کم مینویسم و خودمم شرمنده ام از شما دوستانی که لطف میکنید و هر روز به اینجا سر میزنید... میخواستم یه پست فضایی بذارم ولی اصلا شرایط پیش نمیاد بشینم باخیال راحت کاری بکنم... این پست توی پیش نویس ها بود گفتم بذارم فعلا...


رفته بودم مسواک بزنم دیدم رو دیوار دستشویی این کاغذ چسبونده شده!!!... خیلیا تو خوابگاه از ابن کارا میکنن، مثلا یکی اصلاح ابرو و غیره انجام میده، یکی لوازم آرایش میفروشه، یکی ترجمه انجام میده، و خیلی چیزای دیگه... ولی اینا ایرادی نداره ، چون خب شاید کسی نیازمالی داره همچین کارایی رو تو خوابگاه انجام بده یه پولی بگیره... فقط متن من رو سورپرایز کرد!!!!!!!

این عکسارو روتوش کنن که بذارن تو اینستا و تلگرام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!... تغییر سایز و مدل بینی؟؟؟؟؟؟ تغییر رنگ چشم و مو؟؟؟؟؟؟ سفید و مرتب کردن دندان ها؟؟؟؟؟؟؟
خب ببخشید این که کلا شد یه آدمِ دیگه!!!!
:))))))))
بعد به صورت کاملا طبیعی رو هم خوب اومد :))

عکس زیبا نمخوام از خودم داشته باشم!!!... خودم به این خوشگلی!!! والا!!!
ولی بنظرم کسی خوشگلم نباشه نباید از اینکارا کنه... خیلی بی معنیه!
اصلا میدونی چیه؟؟ دقت کردین وقتی کسی مهربون و خوش اخلاقه خود به خود خوشگل هم دیده میشه؟؟ حتی اگه قیافه متوسط و رو به پایینی هم داشته باشه... حالا یکی شاه پریون هم باشه بداخلاق که باشه زشت به نظر میاد.. من که اینجوری فکر میکنم...

حالا خندیدم ولی این پست بیشتر گریه داره تا خنده :| ... اصلا خوشم نمیاد بچه ام تو این فرهنگ بزرگ شه .. اصلا ...



شاداب :)
۲۳ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۵ مخالفین ۰

تواین مدت یه چندجا مصاحبه رفتم و از قضا وقتی قبول میشدم هم نمیرفتم.. قبلنا فقط وقتی دعوتم میکردن به خودم زحمت نمیدادم وقت خودم و اونارو بگیرم و اذیت و آزارم در همین حد بود :)) .. این سری پیشرفته تر شدم :)).. ینی میرفتم و وقتی میگفتن اوکیه بیا قرارداد ببند میگفتم نمیام :||||||||||||||

البته هم آقام ناراضی بود بخاطر دلایل منطقی و هم پدرم که کلا... درنتیجه دیدم چه کاریه :)) .. فلذا فعلا برنامه شغلی تدارک ندیدم :||||

من یه مدلی ام که وقتی بدونم چیزی مهمه برام و نتیجه اش برام مهمه در موردش صحبت نمیکنم مگر اینکه موعدش فرا برسه.. بعد یه کاریو نمیکنم نمیکنم نمیکنم اما وقتی تصمیم بگیرم انجام بدم دیگه جدی انجام میدم :|
مثلا الانا وقتم یکم تلف شده اما اوکیه! جبران میشه
در این راستا یادم نیس کی اینجوری میگفت که: ما ایرانیا کاری که 50 سال دیگه قراره انجام بدیم رو الان میگیم، برعکسش مثلا انگلیسیا (فک کنم) کاری رو که 50 سال پیش کردن رو الان میگن :)) ... من در دسته دوم قرار میگیرم...


شاداب :)
۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۵۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر
"روزهارا با شِکْوه های بی حاصل، خاطرات جانگزا و امیدهای یاس آمیز سر میکرد، شبها تپش شدید قلب و فشاری که در وجودش حس میکرد از خواب بازش میداشتند و در کابوس های وحشت آور غرقه می ساختند... کابوس هایی که از تب و تاب درونش بدل به قصه های مصور جن و پری می شدند که همچون هیولایی هراس آور بودند، کابوس هایی به صورت دستهای مرگ آور که میخواستند او را در آغوش گیرند، هیولاهایی وحشت انگیز که با چشمان شرربار به او مینگریستند...
پرتگاه هایی که سرگیجه آور بودند و چشمان بزرگ و شعله وری که به او خیره میشدند...
از خواب پرید... دید تنهاست و ظلمت شب سرد و محزون پاییزی او را در برگرفته، هوای محبوبش را کرد و بعد مویه کنان سر در بالشش که از اشک مرطوب شده بود، فرو برد..."



میشه شعر گفت بدون اینکه حرف زد...
خدا چیکار میکنه؟؟ حرف نمیزنه.. اما یعنی شعر هم نمیگه؟؟


* هرموقع دلم بخواد و...

شاداب :)
۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰

دچار احساسات متناقضی شدم...

احساس میکنم باید عجله کنم.. نمیتونم چیزی که تو مغزم هست رو مکتوب کنم... اینم از محدودیت های زبان...

دیگه وقت نشستن و منتظر انجام شدن کارا پشت سر هم نیست.. همیشه تو زندگی یه راهی رو فقط رفتم.. فقط راه رفتم.. خب اینو انجام دادم حالا نوبت اون یکیه.. تلاشم زیاد کردم.. خیلی سختیا کشیدم.. خیلی زحمت کشیدم... اما در جهت چی؟؟ بخاطر چی؟؟؟ ... میگن هرکی اندازه زحمتش نتیجه میگیره، اما هنوز نتیجه ای از تلاش هام نگرفتم.. چرا؟؟؟ چون تو مسیر درست بکار نگرفتمش... چون تلاشم برای هدف مناسبی نبوده...

اما قرار نیست دوباره همون مسیر رو ادامه بدم... خدا به انسان عقل داده، اینکه یسری چیزا قشنگ تر بنظر بیاد یا حداقل قشنگ تر جلوه ش داده باشن، دلیل بر این نیست که واقعا اون چیز ضروری و قشنگه...

دنیای واقعی این نیست... گپ بزرگی بین این دوتا هست...

بیا تو دنیای واقعی.. همین چیزایی که فک میکنی باید یاد بگیریشون چون خیلی قشنگ و خوب و لازمه، آره همونا، اونا تو دنیای واقعی تنهات میذارن... اون وقت میفهمی وقتت رو صرف چه چیزای به درد نخوری کردی...


شاداب :)
۲۳ دی ۹۵ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۵ مخالفین ۰

وقت و انرژیِ توی صف موندن رو نداشتم، با معذرت خواهی راه رو بین جمعیت باز کردم و سوار شدم... دختر داشت از توی صف نگاهم میکرد، مکثی کرد و اونم سوار شد... روبروم وایساد...

اولش توجهی بهش نمیکردم.. کم کم صدای فین فین بینی ش توجهم رو جلب کرد، میدونم اصلا کار خوبی نیست اگر که دیدیم کسی گریه میکنه یا حالش بده بهش زل بزنیم، اما نتونستم، باهمون حالت مغرورانه ام یواشکی نگاهش میکردم اما وانمود میکردم اصلا برام مهم نیست و نمیبینمش... چشمای روشنش قرمز شده بود، با هر حرکت دستمال فکر میکردم الان شکل بینی ش خراب میشه، چه وضع بینی گرفتنه؟؟! .. اما دختر این چیزا حالیش نبود، گوشیشو نگاه میکرد و تندتند یه چیزایی تایپ میکرد و گوله گوله اشکاش میریخت.. یعنی چی شده بود؟؟

دومین بار بود... اولین باری که از یه دختر خوشم اومده بود مربوط به چندسال پیش بود، یه دختر چادری با قیافه خیلی خیلی متوسط، و شاید از نظر بعضی ها حتی غیر زیبا، اما آنچنان در نظر من جذاب اومد که خودمم تعجب کرده بودم!!

داشتم میگفتم.. آتی ساز رو هم رد کردیم، تقریبا از سر و وضعش حدس میزدم که ممکنه سعادت آباد پیاده شه، اما تو دلم میگفتم کاش تا گیشا بامن هم مسیر باشه، خودمم نمیدونم چرا!!!!!... اتوبوس تقریبا خلوت بود و روبروی هم ایستاده بودیم.. رسیدیم سعادت اباد، اما خوشبختانه پیاده نشد، ولی یهو جمعیت زیادی وارد اتوبوس شد، دختر رو با فاصله چندنفر میدیدم، داشتم آهنگ گوش میکردم، که دیدم دختر با تلفنش داره صحبت میکنه، هندزفری رو از گوشم درآوردم!!!

ینی بیام اونجا؟؟ من الان با روسری ام...

رسیدیم گیشا... بامن پیاده شد!!!!!... جلوتر راه میرفتم اما حواسم بهش بود که پشت سرم میومد.. سرعتمو کم کردم تا ازم جلو بزنه.. با عجله راه میرفت، حدس زدم میخواد بره بیمارستان شریعتی یا مرکز قلب... آره.. گریه اش هم حتما بخاطر همین بوده.. کاش میشد دلداریش بدم و بگم که برای مریض ش دعا میکنم...

تو این فکرا بودم که جلوی چشمام پیچید تو دانشکده مدیریت!!!!!!!!!!!

دختر رفت... و من همچنان به راهم ادامه دادم.....


شاداب :)
۱۳ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

از بیرون به درون آمدم

از منظر به نظّاره به ناظر

نه به هیأت گیاهی نه به هیأت پروانه‌ ای نه به هیأت سنگی، نه به هیأت برکه‌ ای

من به هیأت «ما» زاده شدم... به هیأت پرشکوه انسان

تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم

غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم

تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم

که کارستانی از این‌دست، از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است


انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندُهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی

توان جلیلِ به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان


انسان دشواری وظیفه است...


                                                                                                                            *شاملو

شاداب :)
۱۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰

یکی از اجزا لاینفک خوابگاه ها، وجود گربه های فراوان تو حیاطشونه.. و اصولا دخترا تو خوابگاه به 3 دسته تقسیم میشن.. دسته اول وقتی گربه هارو میبینن جیغ میزنن، و وای که چقد این حرکت مضحک و ضایع است... دسته دوم گربه هارو ناز میکنن :///.. دسته سوم مث من هستن که خنثی به راهشون ادامه میدن... دختر فقط باید از سوسک و مارمولک و ملخ بترسه... همین.. ایششش

اگه موی گربه نمیریخت وکلا ایراد نداشت، یه پرژن ش رو نگه میداشتم... الکی گفتم نگه نمیداشتم، کلا فقط دوس دارم نگاشون کنم، سخته، سگ وگربه رو باید ببری دسشویی و حموم و چه میدونم واکسن و هزارتا رسیدگی، ضمنا از لیسیدنشون هم بدم میاد ... ولی خیلی بانمکن :))).. بهشتی که بودم هروقت میرفتم مرکزخرید ولنجک حتما اون مغازه غذای سگ و گربه که طبقه بالا بود هم میرفتم .. گربه هاش وحشتناک ملووس بودن.. اون موقع قیمتشون 700 هزارتومن بود، نمیدونم جدیدا چند شدن... البته این پرژن کت ها فقط وقتی کوچولن بانکمن، بزرگتر که میشن زشت میشن...

بعد یه چیز جالبی درمورد من هست، هر هاپویی منو میبینه عاشقم میشه :||||... شانسم نداریم:))... از تریر بگیر تا دوبرمن حتی!!!... مثلا یبار با آز پارک بودیم، یه دختره با سگش اومده بود از این تریر چشم دکمه ای گوگولیا... اسمشم فندق بود :)))... اونهمه آدم اونجا بود، گیر داده بود به من.. هی میومد خودشو میچسبوند به پر و پاچه منِ بدبخت:)) ..چندشم میشد خب.. بعد صاحبش هی میخندید باذوق میگفت واااای عاشقت شده :)))... بعد منم لبخند زورکی میزدم و دستمو با اکراه میکشیدم رو سرش، که دختره ناراحت نشه... خلاصه نجس شدیم حسابی:))

کلا هر جا بیرون برم کسی سگ همراهش باشه، به من ابراز ارادت میکنه :)))

شاداب :)
۰۵ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

هرکاری کردم عنوان مناسبی پیدا کردم بس که درباره همه چی حرف زدم :دی


یکی از دوستان یه پستی نوشتن دوس داشتم منم یه چیزی دربارش بنویسم:


عشق تغییرات هورمونی نیست.. البته چرا.. در بیشتر موارد هست.. اما اون اسمش عشق نیست.. اون اسمش همون تغییرات هورمونیه.. راستش اصلا نمیدونم عشق دقیقا به چی میگن.. به احساسی که یهویی و بدون منطق به وجود میاد؟؟ یا احساسی که یواش یواش و با شناخت تو وجود آدم ریشه میدوئونه؟؟ من اسم دومی رو عشق میذارم.. عشق باید همراه با آگاهی باشه تا اسمش بشه عشق.. شایدم اینی که من میگم اسمش دوست داشتن هست؟؟ خلاصه هرچی که هست من این مدلی رو فقط میپسندم... و این رو هم باید بگم خوشبختانه هیییییییچ اعتقادی به عشقایی مثل لیلی و مجنون و اینجور چیزا ندارم.. مزخرف هستن!.. با احترام :|

بعضیا ممکنه بگن عشقی که به وصال برسه عشق نیست و میشه همون وصال خالی؟ که بعداز یه مدت میبینی همچین آش دهن سوزی نبوده؟؟ اینارو من نمیگم.. اول ذکر یه نکته لازمه: چرا از اول باید اونهمه پارادوکس باشه بین شخصیت واقعی اون آدم و کسی که به اشتباه تو ذهنمون عاشقش شدیم؟؟

اگه عشق نافرجام باشه اون وقت معشوق واقعی از چیزی که تو ذهنمونه رفته رفته فاصله میگیره و جذاب تر و خواستنی تر میشه؟؟؟؟ من اینو جدن درک نمیکنم!!... خب اگه اینجوری باشه که پس هرررررکسی میتونه جای اون معشوق قرار بگیره... نه؟؟؟... چون اصن مهم نیس که معشوق چی هست و کی هست، هرکی باشه ما بای دیفالت یه شخصیت مشخصی براش درنظر میگیریم ...نه؟؟؟

اگه اینا علائم عشق هست، پس من عشق رو چیز بیخودی میدونم!

در مورد آش دهن سوز هم یه توضیح مختصر بدم... هیچکدوم از ما آدما آش دهن سوزی نیستیم!!.. چون آدمیم!.. به قول اون روانشناسه تو فیلم good will hunting که میگه:


people call these things imperfections, but they're not, thats the good stuff. and then we get to choose who we let in to our weird little worlds.


چرا طلاق تو نسل جدید انقد زیاد شده؟؟ چون همه توهم فانتزی میزنن!! .. یکم با واقعیتا باید روبرو شد.. فک میکنن زندگی متاهلی ینی همه چی قشنگ و لذتبخش و فلانه.. نه زندگی مشترک خیلی سخته خیلییییی... دائما نیاز به رسیدگی و مراقبت داره.. صبوری لازم داره گذشت و فداکاری میخواد... چندوقت پیش یادم نیس تو کدوم وبلاگ یه مطلبی خوندم که فک کنم فداکاری رو نکوهش کرده بود و گفته بود شخصا خودش حاضر به انجام اینکار نیست و اصلا هم جزو دوست داشتن محسوب نمیشه!!... قیافه من: :|

میدونی دقیقا این حرفایی که باب شده مثل چی میمونه؟؟... مثل حرفای دکتر فردمنش یا دکتر فرزانه یادم نمیاد کدومشون اینو گفت (پوکرفیس به توان n ) که اون روز که رفته بودم شریف تو اون چیز مربوط به اپلای حرف میزدن، که البته آقای بنده سرکلاس رفته بودن اون ساعت درنتیجه خودم واسه خودم رفتم اینارو گوش کردم :|||||||||... آره میگفتن که تو امریکا کار همه چیز آدماست، کار خوب نداشته باشی هیچی، میگفتن زن و شوهرهایی بودن که باهم مهاجرت کردن اونجا، خیلی هم همدیگه رو دوست داشتن اما مثلا کم کم شغلشون اونارو جدا کرده چون نیاز به پیشرفت داشتن هر دوشون، چون تو امریکا شغل حرف اول رو میزنه... خب مام کم کم داریم اینجوری میشیم، همه دکترا میخونیم و به فکر کار و درآمد خوب هستیم و کم کم رفتیم توی حریم امنی که خودمون براخودمون ساختیم و دوس نداریم آرامشمون با ورود یک نفر دیگه به هم بریزه..

خب میخوام صدسال همچین پیشرفتی نداشته باشه آدم!!!!!.. خانواده رو ازت بگیره که چی بشه.. فردیت خیلی زیاد شده.. خب معلومه اینجا فداکاری قشنگه!.. کی میگه فداکاری ضرره؟؟ خب بله.. هرچیزی قیمتی داره واسه خودش.. شدیم آدمای ماشینی ای که همه چی رو چرتکه میندازیم.. خب گندش بزنن انسان قرن 21 رو که اینجوری شده!!... اگه این فداکاری اسمش عقب افتادگی از خودت و پیشرفتت و علایق و خواسته هات هست(که بنظرمن نیست و میشه جورای دیگه ام به خودت بها بدی و خودتو رشد بدی و خودتو هم دوست داشته باشی) خب اوکی، پس من یک زن متحجر سنتی هستم!!

و احساس بدی به خودم و کارم ندارم.. خیلی ام راضیم.. اصلا دلم میخواد زندگیم این شکلی باشه!!.. البته ابدا نمیگم که فداکاری یکطرفه باشه، نه.. خب یه جاهایی لازمه زن فداکاری کنه یه جاهایی مرد.. اصلا چرا همش حساب کتاب کنیم!! من از رویه ای که تو زندگیامون پیش گرفتیم خوشم نمیاد.. من نگرانم.. من همون خانواده های سنتی رو دوس دارم که توش پدر ستون خانواده بود و ارج و منزلتی داشت.. و مادر نماد مهربانی بود... ما توهمچین جوی و باهمچین پدرمادرهایی بزرگ شدیم که الان این شدیم! نسلای بعد میخوان چی بشن؟؟؟


متاسفانه باید بگم من به تقسیم و برابری وظایف اعتقاد ندارم!!!!

میدونم با پیشرفت تکنولوژی و تغییر لایف استایل این تغییرات فرهنگی و خانوادگی هم اجتناب ناپذیرن.. ولی کاش خودمون هم بهش دامن نزنیم... من نه به مردسالاری اعتقاد دارم و نه زن سالاری... من نه زن ستیزم و نه از فمینیسم خوشم میاد... من حتی از محاسبه برابری حقوق زن و مرد هم بیزارم... من فقط از این محاسبات بدم میاد... من دوست دارم مهربون باشیم.. دوست دارم خانواده معنی اصیل خودش رو از دست نده..

همین.

از چی شروع کردم به چی ختم شد :|||||||||


پی نوشت:

هزارتا درس و کار و بار دارم اومدم اینجا رفتم بالا منبر :)).. نگام کن تورو خدا :دی .. پاشو برو سر درس و مشقت :))


شاداب :)
۰۳ دی ۹۵ ، ۱۶:۳۰ موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲ نظر

داشتم میرفتم فروشگاه خوابگاه، نزدیک سلف دیدم یه کاغذ رو زمین چسبوندن به همراه یه غذا که ریخته شده بود... رو کاغذ نوشته بود، این غذای خونگی خوابگاهه لطفا به نشانه اعتراض ازشون نخرید، بال مرغ(که عامل کیست فلان فلانه) بادمجون و برنج هندی... و خلاصه باهمین مضمون..


میخواستم در جوابش بنویسم عسیسم قیمت غذای خونگی هزار تومان می باشه ها ! ، انتظار داری برات چیزی مثل کته استیک دیوان سام سنتر سرو کنن؟؟؟

البته بنده خدا توقعی ام شاید نداشته، مثلا حداقل توقع داشته چیزی که میخوره با اسمش که خونگی باشه لااقل یه ذره همخوانی داشته باشه.

دقیق نمیدونم این غذای خونگی که جدیدا گذاشتن تو لیست سلف بازم مربوط به بودجه خود دانشگاست یانه... چون بهرحال درسته با هزار و 2هزارهم نمیشه برنج کیلویی 12 هزارتومنی انتظار داشت، اما بهرحال دانشگاه دانشگاهه، باید غذاهاشو لااقل یکم بهتر کنه.. بودجه داره بهرحال

درکل خوردن غذاهای خوابگاه چیزی در حد عذاب الیمه.. از غذای دانشکده چندین برابر بدتره... خلاصه نمیدونم فلسفه اش چیه!

به هر روی من ترجیح میدم در رفت و آمد به آشپزخونه ی دور و دراز خوابگاه وقت بیشتری(متاسفانه) تلف کنم اما حداقل غذای دستپخت خودمو بخورم!

شاداب :)
۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر