ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

1. فومی که صورتمو باهاش میشورم از 220 هزارتومن به 400هزارتومن تغییر قیمت داده در عرض یک ماه.... خب دیگه من از این به بعد صورتمو نمیشورم، گفته باشم (آیکن قهر و این چه زندگی اییه).. دیجی کالا هم سیاست کثیفی داره، داره ازش بدم میاد... یه جنس رو که مثلا 200 هزارتومن قیمتشه رو یهو میکنه 400 هزارتومن بعد بعداز یه هفته رو قیمت یه خط میزنه زیرش مینویسه 363 هزارتومن.. وااااو چه عالی (از فحش بدتره اون خط).. حالا بماند که جنساش هم دیگه مثل قبلا نیستن... دیجی کالام از بعضیا یاد گرفته، مثل دلار و این داستانا... 

 

2.به شدت دلم یه سفر میخواد با رز دوست صمیمیم.. این لعنتی تموم شه حتما باید یه وری برم، حالا ببین

 

3. کل امروز داشتم فکر میکردم چی بیام بنویسم تو وبلاگ، همینجوری نوشتنم اومده بود.. آخرشم نتونستم چیزی دست و پا کنم.. عههه الان یادم اومد سفرنامه رو ننوشتم :دی.. آخ جون میتونم شروع کنم اونو بنویسم

 

4. بی دلیل خیلی دلم گرفته، میخواستم الان لاک بزنم شاید کمی حالم بهتر شه آخرشم نزدم.. 

 

5. واقعا این چهارتا خط ارزش پست گذاشتن نداشت :))

 

شاداب :)
۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۴ نظر

لعنت بهت که عزیزامو ازم دور کردی

 

شاداب :)
۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰

1. جمعه که رسیدم فرودگاه مهرآباد خیلی جالب بود همه سرمونو انداختیم پایین اومدیم بیرون رفتیم تموم شد، هیشکی اصن نبود بیاد بگه خرت به چند من؟ باز صد رحمت به فرودگاه شهر خودمون، هم قبل از عید موقعی که رسیدم اونجا سرتاپا سمپاشی مون :)) کردن هم تب گرفتن، هم جمعه که داشتم برمیگشتم قبل از اینکه بذارن برم کارت پرواز بگیرم تب گرفتن.. حالا درسته این تب سنج هام انقد دقیق نیستن ولی باباجان حداقل واسه حفظ وجهه ام که شده بذارین اینارو! حداقل احساس کنیم به خودتون گرفتین ماجرارو! حس کنیم براتون مهم ایم!

 

2. هرچی من از دیجی کالا میخوام تموم شده.. دیجی جان امروز که محتاج توام جای تو خالیست، فردا که کرونا تموم شه بیای به سراغم بگی بازم چندصدتومن چندصدتومن ازم خرید کن دیگه نفسی نیست، شاداب مرد.. نگرد دنبالش

 

3. کلاسام کنسل شدن از اسفند.. از هفته دیگه قراره آنلاین برگزار بشن.. حالا من چی بپوشم؟

 

4. یکی از علل ترس نا آگاهی و نا آشناییه.. وقتی درمورد چیزی ندونی بیشتر میترسی، یه ترس مخرب که تورو از واکنش مناسب وامیداره.. درمورد همه چی هم صدق میکنه، درس، بیماری، عشق.. مثلا من تا قبل از کرونا تو عمرم اصلا خودم تب خودمو نگرفته بودم، نهایتش وقتی دکتر میرفتم اون میگرفت، تا این حد که یک ماه پیش دماسنج خریدم حتی نمیدونستم چطوری باید بخونمش :)) هی دنبال جیوه اش میگشتم میگفتم نیست :(( نیست :(( این دماسنجه جیوه نداره اصلا ، خرابه :(( .. خلاصه قبل از اینکه تبمو بگیرم خیلی میترسیدم چون هیچ ایده ای نداشتم که دمای بدنم ممکنه چقد باشه، حتی از متوسط دمای بدنم هم خبر نداشتم چون هیچوقت نمیگرفتم که از بدنم یکم آگاهی قبلی داشته باشم..واسه همین اولین بار که میخواستم دمارو بخونم قلبم تند میزد.. ولی وقتی یکی دوهفته مرتب دما گرفتم و میانگین دمای بدنم دستم اومد دیگه فهمیدم رفتار بدنم رو، واسه همین وقتی تو فرودگاه تبمو چک میکردن استرس نداشتم.

درمورد هرچیزی که ازش میترسی اطلاعات به دست بیار، بعد رفتار مناسب برای مواجه شدن باهاش و هندل کردنش رو هم یاد میگیری..

شاداب :)
۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

۱،  دیروز اومدم وبلاگ خودمو باز کردم بعد از امارها اومدم آی پی مو دیدم زده بود تبریز :||| الان ینی من تبریزم؟؟؟؟  دیگه به اینم اعتمادی نیست

 

۲، ستاد کرونا بهم پیام داده که علیرغم تاکید فراوان رفتی سفر و اینا، اولا که سریع برنامه ریزی بازگشت از سفر انجام بده،  بعدم برو تو سایت تست بده :))  ناراحت نشدم که اصن درکم نمیکنه که چندماهه خونه نرفته بودم،  از این ناراحت شدم که بهم میگه برای بازگشت از سفر سریعن برنامه ریزی کن،  حتی ستاد کرونا وزارت بهداشت هم فهمیده من دیگه به خونمون تعلق ندارم و یه مسافرم :(

 

۳،  خیلی بچه حرف گوش کنی ام،  به همین خاطر الان تو هواپیما هستم و دارم برمیگردم تهران..  طبق معمول دم رفتنم بابام باز استرس گرفت و مامانم هم دعواش کرد :))  خندم گرفته بود..  از اون طرف خواهرزادم باهام خدافظی نمیکرد نگام نمیکرد :))  هم ناز بود حرکتش هم ناراحت شدم براش :( طفلک..  

 

۴،  یه چیز دیگه میخواستم بگم یادم نمیاد..  تا بعد 

ما داریم راه میفتیم کاری نداری؟  سقوط نکنم دیگه کرونا رو حتما میگیرم

شاداب :)
۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

پارسال عید:

 

اپیزود اول:

مامانم یه روز درحالیکه تو اشپزخونه داشت چایی میریخت و صورتش هم اون ور بود گفت اگه یه خواستگار برات بیاد که بگه قبلش باهم آشنا بشیم بیرون بریم نظرت چیه؟

من: :|

مامانم: البته ما الردی ردش کردیم (لبخند ملیح راضیانه) (حالا مامانم انگلیسی نمیگه وسط حرفاش، ولی درکل :دی)

 

ظاهرا خواهر مادر خواستگار مربوطه از همکارای دخترخالم بوده و عنوان کرده پسر اوشون هم تهران تحصیل و کار نموده، لذا درخواست آشنایی دادن که پسره تو تهران با من قرار بذاره همو ببینیم.. و این از نظر مامان بنده امریست غیرقابل قبول .. چون بهرحال یا باید سنتی باشه یا اینکه خودت با طرف از قبل بریزی رو هم و مثلا بابا اینا نفهمن بعد یهو بیاد خواستگاری کسی هم شک نکنه :)) حد وسط نداره، تلفیقی سنتی مدرن نداره :دی.. بهرحال شخصیت و عزت و احترام خانواده چی میشه پس؟؟ و از اونجایی که من از سنتی خیلی بدم میاد درنتیجه خودم اول باید با طرف بریزم رو هم :))

 

پارسال عید:

اپیزود دوم:

مامانم با دوست دوران دبیرستانش که الان بیش از 30 ساله باهم دوستن داشتن تلفنی حرف میزدن، دوستش تهران زندگی میکنن و ما قبلا یکبار خونشون رفته بودیم وقتی که دبیرستانی بودم... یه پسر همسن و سال من داره تقریبا... والا چیز زیادی خاطرم نیست از پسرش.. فقط یادمه موهای طلایی و قدی حدود 2 متر داشت.. چون هرچی نگاه میکردم اون بالاهارو نمیدیدم :))

تلفن رو اسپیکر بود

 

دوست مامانم: شاداب چیکار میکنه؟

مامانم: خوبه مرسی.. شما دیگه چه خبر

دوست مامانم: سلامتی، شاداب چی خونده بود راستی؟

مامانم: ارشد فلان.. هوا چطوره اونجا؟

دوست مامانم: خوبه، شاداب هنوز تهرانه؟

مامانم: آره خونه گرفتیم، راستی نوه ات چطوره؟

دوست مامانم: دست بوسته، شاداب ...

الی آخر...

 

مامانای مردم دختراشون رو دو دستی در طبق اخلاص تقدیم میکنن،  حتی دیده شده میرن غیر مستقیم التماس میکنن بیایین دختر مارو بگیرین کلی امتیاز هم میذاریم روش تقدیم میکنیم :))  بعد مامان من :))) 

یعنی یکی از این مامانا داشته باشین نیازی به رد کردن خواستگار پیدا نمیکنین :))

 

 

امسال عید:

همون دوست قدیمی مامانم، دوباره زنگ زد و دوباره دنبال من میگشت :)) و هی از پسرش تعریف میکرد.. اونقد تابلو که دیگه دومادمون هم فهمید :)) 

مامانم بعداز اتمام مکالمه و قطع کردن تلفن رو به من: گفت به شاداب بگو حتما بیاد سر بزنه خونمون.. 

من: بهش میگفتی شاداب ده ساله خونه خاله اش هم نرفته (خاله و داییم تهرانن)، بعد برم اونجا؟

 

یه دونه از این دخترا داشته باشین نیازی به رد کردن خواستگار پیدا نمیکنین :)) 

البته در شرایط مشابه میدونم مامانم همچنان خواستگار پارسال عید اپیزود اول رو رد میکنه،  ولی مثل اینکه درمورد اپیزود دوم راضی شده :)) 

 

پی نوشت: سال نو مبارک،  حسم میگه امسال سال خوبی خواهد بود. 

 

شاداب :)
۰۳ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

وای وای وای الان انقد خوشحالم که باید حتما میومدم مینوشتم اینجا

یکی از بهترین خبرایی که میشد تو زندگیم بشنوم رو همین نیم ساعت پیش شنیدم.. چقد امید به زندگیم زیاد شد.. هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی همچین چیزی بخواد شدنی بشه،  لااقل فکر نمیکردم به دوره من قد بده..

 

هیچی راجبش الان نمینویسم،  فقط در این حد نوشتم که بعدا (قاعدتن چندسال دیگه) که بهش رسیدم برگردم به این پست و یادم بیاد امروز رو و بعد بشینم درموردش بنویسم :) 

این حس خوب بمونه اینجا،  که انرژی خوبش بیاد تو زندگیم و یادم باشه چقد امروز خوشحالم و چه اتفاق خوبی قراره بیفته :) 

شاداب :)
۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

1. جدیدن بدون دلیل یکسری از عادتهای غذاییم خیلی خوب شدن.. مثلا قبلا توی چایی صبحانه ام 10 تا قاشق چایخوری شکر میریختم.. ولی الان دیگه بدون شکر میخورم جل الخالق.. یا مثلا خیلی کمتر چایی میخورم.. بعد جدیدن به خاطر کرونا هم از بیرون اصلا اصصصصلا غذا نمیگیرم و به طرز عجیبی حساب بانکیم عددش ثابت مونده تا حد زیادی! چقد خوبه! کرونا هر ضرری داشت حداقل این یه سود رو برام داشت! امیدوارم این عادته روم بمونه.. این چند روز هم انقد دما بدنمو گرفتم دیگه دستم در شرف از جا در رفتن است، از بس دماسنج رو تکون میدم که جیوه بره پایین و دوباره دمامو بگیرم.. واین سیکل ادامه دارد.. اونقد پیش دوست و همکار و خانواده درمورد کرونا و مسائل مربوطه انتقاد کردیم که دیگه حسش نیست یه بار دیگم اینجا بنویسم.
 

2. من قبلاهروقت میخواستم بخوابم یه حداقل نیم ساعت غلت میزدم قبل از خواب و هی فکر و خیال میکردم، چه خوب چه بد، ولی الان یه یکسالی میشه تا سرمو میذارم میخوابم و بشدت ناراحتم از این قضیه:||||| چون دوس دارم یکم فکر و خیال کنم باباجان عه .. تا میام به چیزای خوب که دوسشون دارم فکر کنم یهو خوابم گرفته بعد صبح پامیشم تازه میفهمم ای بابا نشد حال کنم که قبل از خواب باز.. جالبه حتی اگه خوابم هم نیاد اینجوری میشه بازم.. یه شب خوابم نمیومد زیاد، گفتم خب از 10ونیم برم زیر پتو چشامو ببندم حداقل یه یک ربع توهم بزنم، فرداش پا شدم باز دیدم اصن نفهمیدم کی خوابم گرفته نامرد!.. خلاصه شده یه خواب آور برامن این قضیه

 

3. اون روز رفته بودم دکتر بعد پرستاری که اطلاعاتمو وارد میکرد سنم رو که پرسید و بهش گفتم انقد تعجب کرد گفت اگه میگفتی 18 بیشتر باور میکردم :| اون روزم با یکی از بچه های کلاس داشتیم تایم استراحت حرف میزدم گفت راستی چندسالته؟ گفتم بهش بعد گفت عه من فکر کردم 21 سالت ایناست.. حالا من یکی دوسال پیش باز حداقل تیپ و لباس پوشیدنم یکم خانومانه تر بود تعدیل میکرد این قضیه رو، یه بنده خدایی میگفت چرا کیف زنونه(!) استفاده میکنی، ولی الان یکسالی میشه فقط کوله تقریبا کوشولو استفاده میکنم و میبینم چقد راحته، و اتفاقا یکی از کوله هام صورتی جیغه :| زر بعداز چندوقت منو دید، اتفاقا اون تایم (پاییز امسال) موهامم چتری کرده بودم کوله ام هم صولتیییی، کاپشن و شلوارم هم آبی روشن، کفشامم سفید، دیگه عینهو بچه ها.. گفت چرا شبیه مهدکودکیا شدی :))) خلاصه همه چی مزید برعلت شده بیش از پیش بچه تر بنظر بیام.. حالا دیگه فکر نکنید 30 سالم ایناست ها.. ولی زیادم خوب نیست هیشکی سنتو تشخیص نده، چون اکثر کسایی که ازم خوششون میاد سنشون کمتره..حالا یه سال اینا عب نداره ولی نه دیگه چندسااااال.. به قول چندلر where are all the men؟ :))

 

4. اوه اینو بگم.. جدیدن بدون آرایش میرم سرکار.. بدووووون آرایش واقعا.. هیچ هیچی.. حالا بدون آرایشم زیاد با با آرایشم فرق نداره، فقط بدون آرایش بیبی فیس تر میشم وگرنه تغییر زیادی نمیکنم چون قبلا هم غلیظ آرایش نمیکردم، درحد ریمل و خط چشم نازک و گااااهی رژ، هیچوقت کرم پودر و اینا نزدم تو عمرم.. ولی کلا رژ هم زیاد دوس ندارم، فقط ریمل خیلی دوس دارم.. ولی درکمال تعجب همون ریمل هم دیگه نمیزنم.. البته اینو خاطر نشان کنم ها، اگه ازیه انسانی خوشم بیاد به خاطر اون حتما بازم آرایش میکنم :)) و مورد دیگه هم اینکه هنوزم بعضی جاهای دیگه بجز شرکت هم آرایش میکنم هااا ، مثلا کلاسایی که میرم :دی.. نمیشه خب آقاجان.. حالا نگو پس چه فرقی کرد، چون من قبلا از در خونه بیرون میرفتم واسه سوپرمارکت رفتن هم ارایش میکردم یکم، ولی الان سرکار بی ارایش رفتن خودش خیلی تغییر بزرگیه :دی.. ولی خیلی حس خوبیه ها.. فک کن شب برمیگردی خونه نیازی به محلول چشم پاک کن نداری و مستقیم فقط صورتتو میشوری بدون اینکه پایین چشات سیاه شه، یا مثلا حموم میری نصف قضیه حل شده است :)) احساس میکنم این مسئله جدیدن خیلی داره جا میفته، دخترای بدون آرایش کمتری رو تو خیابون میشه دید، امیدوارم یه روز تواین زمینه ماهم مثل اروپاییا بشیم

شاداب :)
۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

از آخرین باری که نوشتم تقریبا 2 ماه میگذره.. نمیدونم چرا شور نوشتن در من از بین رفته.. شایدم خیلی درگیر زندگی واقعی شدم که از نوشتن خاطراتم غافل شدم.. نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بنویسم

حتی از سفر چین داره کم کم یکسال میگذره و من هنوز سفرنامه اش رو ننوشتم.. پارسال همین موقع ها بود که یهو تصمیم گرفتیم چین بریم.. امسال ببین تو چه وضعیتی هستیم.. 

اوه الان رفتم پست اخرم رو خوندم که ببینم جریانات زندگیمو تا کجا نوشتم دیدم چقد عقبه.. خیلی چیزای دیگه بعدش اتفاق افتاد.. ولی چون زیاده و خیلی ازشون گذشته و بیات شدن حسش نیست بهشون بپردازم :( 

حقیقتش الان نمیدونم اصلا برا چی اومدم وبلاگ بنویسم.. چون چیز خاصی نیست.. جز اینکه کلاسام به خاطر کرونا تعطیل شدن فعلا.. محل کارم ولی هنوز مثل چی برقراره.. حالا دوستم میگه اونا محل کارشون هر روز با الکل اسپری میکنن کل شرکت رو، و بهشون ماسک و ژل دست هم دادن، بعد شرکت ما تنها نظافتچی ای که دسشویی رو تمیز میکرد رو هم گفت نمیخواد بیاد فعلا.. البته شرکت که چه عرض کنم اونا کاری نداشتن.. اون مدیر بی کفایت ایرانی.. حالا دلیلش چی بود؟ چون درجریانید که حقوق این مردک و ایرانی عقده ای نجومی هستش بالاخره، بعد شرکتمون در کشور مبداً یکم حساس شده به هزینه های دفتر ایران، چون هم کارمون تقریبا در ایران معلق هستش و هم از طرف دیگه هزینه هست دفتر ایران فقط.. خلاصه کشور مبدا حساس شده و گفته هزینه هاتون بالاست.. بعد این مدیر بی کفایت ایرانی و ایرانی عقده ای فکر کردن مثلا به نظافتچی بگن نیا که حالا یه ماه حقوق بهش ندن میتونه حساسیت شرکت مبدا رو کاهش بده.. حالا حدس بزنید نظافتچی بدبخت چقد میگرفت در ماه؟ 280 هزارتومن!.. آدم نمیدونه اینجا گریه بکنه بخنده تمسخر کنه چیکار کنه.. ولی دوس دارم کله اون بی کفایت رو باز کنم ببینم مغزی چیزی توش هست یانه.. چقدم به خودش غره است که بِهتِرین مدیره (با کسره بخونید) کاش میتونستم یه گوشمالی به اینجور آدما بدم.. آخه با خودت چی فکر کردی؟؟ به توام میگن مدیر؟؟؟؟ هزینه تویی و اون حقوق نجومیت مردک که بعداز چند سال هنوز عرضه نداشتی یه پروژه بگیری...

بعد مدیرعامل شرکت دوستم که اونام شرکت اصلیشون تو یه کشور دیگه اس مثل ما، شرکتشون در کشور مبدا خواستن بهش بونس بدن بابت عملکرد خوبش در حل مشکلات دفتر ایرانشون، بعد مدیره گفته بود نه نمیتونم یه نفری این پول رو قبول کنم که بهرحال افراد دیگه هم کمک کردن، اگه کشور مبدا میخواد بونس بده باید به همه بده درغیراینصورت منم نمیخوام هیچی.. بعد مدیر زپرتی ما که فقط خاطرات دوست دختر بازی هاشو در جوانی بلده تعریف کنه صبح تاشب، فقط به فکر حقوق نجومی خودشه که خدایی نکرده هزارتومنش کم نشه به جاش نظافتچی رو اخراج میکنه و سلامت کارمندا رو به خطر میندازه..
اه اصلا از دست شرکت مبدا هم اعصابم خورده.. اوناهم بی کفایتن.. اگه عقل داشتن الان دفتر ایران وضعش این نبود..


از مسائل شخصی که بگذریم احساس میکنم کلا دربرابر بدبختیا سِر شدیم.. برا هرکی تعریف کنی آنچه گذشت رو، احتمالا فکر میکنه فیکشن داره میخونه :)) درکل امیدوارم این روزای سخت زودتر تموم شه.. به چه روزی افتادیم.. سال خیلی بدی بود.. خیلی..

شاداب :)
۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

1. بعضی انسان ها موجودات بی خاصیتی هستند. تو کلاسی که میرم روز اول همه بعداز کلاس گفتن وااای چه استاد بدی ما هیچی نمیفهمیم و فلان بریم اعتراض کنیم عوضش کنن، خلاصه همگی اعتراض کردیم ولی عوضش نکردن ولی مثل اینکه بهش گوشزد کردن و یکم بهتر شد شیوه تدریسش.. حالا چند روز پیشا دیدم استاده یه کاغذ بهمون داده بنویسیم جوابارو، من هی نگاه میکردم نمیفهمیدم خب واقعا! چون اون مبحث رو توضیح نداده بود! به بغل دستیم میگفتم اونم نمیتونست بنویسه و میخندید فقط.. حرصم گرفته بود.. آخرسر به استاد گفتم من فرمولاشو نمیدونم!!! گفت عه مگه جلسه پیش نگفتم؟؟ یهو همه بچه هاگفتن نه نگفتین.. بعد توضیح داد و مشکلمون حل شد.. یعنی اگه من هیچی نمیگفتم همگی مثل بُز نشسته بودن و لابد میخواستن بعداز کلاس پشت سر استاد بگن ای بابا هیچی نفهمیدیدم کهههه.. فقط جراتشون در این حد بود که پشت مسئول موسسه قایم شن برا اعتراض .. خودشون زبونی چیزی نداشتن اعلام کنن کجای درس رو نمیفهمن

 

2. بنظرم اینکه انسان ها از نظر گرمایی و سرمایی بودن بهم بخورن خیلی مهمه.. الان من و یکی از بچه ها موافقیم که اسپیلت خاموش باشه تو شرکت، ولی دوتا دیگه از بچه ها همیشه سردشونه و روشنش میکنن و ما آتیش میگیریم .. هرچی هم تاکید میکنم باباجان خب شما لباس بیشتر بپوشین گوش نمیکنن.. اینم از مهندسای مملکت که به مصرف انرژی اعتنا نمیکنن.. فکر نکنی بخاطر خودم میگم حالا ها :دی.. بنظرم این نکته در ازدواج هم مهمه.. خلاصه حواست باشه.. یهویی میبینی چله تابستون مجبور شدی پتو به ضخامت 5 سانت بکشی رو خودت

 

3. یعنی خااااااک.. من اگه نخوام رمز پویا داشته باشم کیو باید ببینم؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا دوس دارم پولام دزدیده شه، به توچه؟؟؟؟ حالا دلسوز من شدی؟؟؟؟ تو گفتی منم باور کردم.. میخواستم یه چیزی بخرم حالا تا درگاه پرداختم رفته بودم آماده بودم فقط رمز برام sms شه، بعد که میومد نمیدونم چرا میگفت رمز این نیست، نمیدونم تایمش تموم میشد یا چی، آخه دانکی 40 ثانیه رو براکی گذاشتی؟؟؟؟ دیگه حق هم ندارم از کارت خودم خرید کنم؟؟؟؟؟؟ خلاصه چندبار درخواست رمز کردم اخرسر کارتم مسدود شد!!!! ... بمیر...

 

4. هروقت شیر میخورم علائم سرماخوردگی در من پدیدار میشه.

شاداب :)
۰۹ دی ۹۸ ، ۱۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیشب یکی از بدترین شب های زندگیم بود.. احتمالا خیلی ها کنار خانواده داشتن تنقلات و انار تناول میکردن در اون لحظه.. ولی من شاهد تقریبا یک مرگ بودم.. هنوز هم میتونه یک مرگ بوده باشه... نمیدونم

آز بهم ساعت 7 زنگ زد گفت بیا شب یلدا باهم باشیم.. اول گفتم نه ولش کن دیره و منم فردا باید برم سرکار.. بعد دیدم خودمم خیلی دوس دارم ببینمش و باهاش حرف دارم.. پس گفتم باشه.. ولی هرکار میکردم اسنپ گیرم نمیومد و تا ساعت 9 طول کشید! اونم هی میگفت خب بذار خودم میام دنبالت.. گفتم نه بابا دوره خودم میام.. رسیدم اونجا بالاخره و آز گفت بریم بیرون شام بخوریم گفتم باشه.. یکم چرخیدیم با ماشین و بعد رفتیم باغ فردوس.. روبروی پمپ بنزین بودیم اول رفتیم اون رستوران قدیمی سنتیه که پله میخوره بالا، گفت داریم میبندیم دیگه و نشد غذا بخوریم اومدیم بیرون.. نمیدونستیم کدوم وری بریم، کبابخانه یا بریم اون ور خیابون.. یهو رستوران راد رو دیدیم جلومون گفتیم بریم همین توو.. همین که نشستیم یهو یه صدای وحشتناک از تو خیابون شنیدیم سریع نگاه کردیم (رستوران راد کلا شیشه است و ماهم نیمکت های بغل شیشه نشسته بودیم که مشرف به خیابون بود) ولی اصلا نفهمیدیم چطور شد که یه پراید و نیسان به موازات هم خوردن بهم، نیسان یکم متمایل شده بود سمت پراید.. انگار که نیسان از چیزی خواسته دور بشه که خورده به پراید.. گفتیم خداروشکر ولی چیز حادی نبود دوتا ماشین آسیب خاصی ندیده بودن.. نمیدونم اگه راد رو انتخاب نمیکردیم و تصمیم میگرفتیم همون موقع از خیابون رد شیم قرار بود چی بشه؟ خیابونا خلوت بود و سرعتشون بالا بود .. ولی آخه ولیعصر؟ همچین تصادفی یکم نادره.. که یهو دیدیم در ادامه چندنفر بدو بدو سمت جوب رفتن! اونجا بود که فهمیدیدم یه آدم پیاده بوده و نیسان اونو پرت کرده بود توی جوب.... هنوزم به عدالت اعتقاد داری؟؟؟ ولی بذار بهت بگم بدبختی آدمای بدبخت بیشتره..

چندنفری از جوب کشیدنش بیرون ولی صحنه ای که دیدم غیر قابل توصیف بود.. جوری بدنش به هم مچاله شده بود و دست و پاهاش چندباری دور خودش پیچیده بود که در نگاه اول احساس کردم یه کیسه زباله است :(( دیگه نتونستیم غذا بخوریم و بیرون رفتیم.. کشیدنش رو آسفالت و بعد دوباره بی جون روی زمین ولو شد.. مهم نبود دست چپش 2 دور پیچیده بود و در زاویه مخالف بدنش روی زمین افتاده بود.. مهم نبود پای راستش روی پای چپش افتاده بود و دوباره از سمت دیگه از زیر بدنش بیرون اومده بود.. هیچی انگار مهم نبود.. چون اون آروم روی آسفالت خیابون بی توجه به سر و صدای آدمایی که بالای سرش جمع شده بودن دراز کشیده بود.. از پشت فقط سرش رو میدیدم.. موهای جوگندمی داشت... جوری آروم صورتش رو روی آسفالت گذاشته بود که فکر میکردی از خستگی فقط خوابش برده.. نه ناله ای نه حرکتی.. شاید از این زندگی خسته بود.. لباسهای خوبی تنش نبود، کیف کراس بادی ش هم هنوز رو دوشش بود، احتمالا همه زندگیش تو اون کیف بود.. دستاش سیاه بود... و خونی که ازش اومده بود قاطی با خیسی لباساش و آب جوب روی آسفالت پخش شده بود.. انگشت دوم دست چپش آروم تکون خورد... یعنی هیشکیو نداشت که اون وقت شب پیششون نبود؟ یا شایدم خانوادش منتظرش بودن برگرده خونه؟

یه نفر میخواست صورت و بدنش رو برگردونه به سمت بالا.. بلند صداش کردم: نکن آقا ممکنه آسیب نخاعی ببینه... زنگ زدیم آمبولانس اومد و با احتیاط بلندش کردن که ببرنش .. مرد همونجوری که پشتش به ما بود سرش رو گذاشتن روی برانکارد ... اون رفت و هیچوقت صورتشو ندیدم... کاش میدونستم آخرش چی شد..

بیا فکر کنیم زود حالش خوب میشه...

 

شاداب :)
۰۱ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲ نظر