ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

1.

بعضی وقتا وقتی سوار اسنپ میشم حس بدی به خودم پیدا میکنم، انگار استثمار کردم راننده رو.. بعد یه سوالی ذهنمو مشغول کرده، بعضی از راننده هاش خیلی تیپ و قیافه شون رسمی و یه حالتیه خلاصه.. حالا درکل میدونم هرکی راننده اسنپه لزوما راننده تاکسی نیست و خیلیا صرفا چون مسیرشون میخوره مسافر میزنن و خودشون شغل دیگه ام دارن، ولی آخه مثلا ساعت 9 صبح خب دیگه با اون ظاهر و قیافه که شبیه کارمنداست حداقل، باید سرکار خودش باشه نه؟؟ نه که مسافر بزنه

چندماه پیش داشتم از کلاس برمیگشتم، راننده ازم خواست نقدی بهش پول بدم و اعتباری پرداخت نکنم، گفتم باشه، گفت ببخشید چون تپ سی خیلی دیر پولمونو بهمون میده منم الان رفتم یه داروی مامانمو بخرم (جلد خالی دارو رو از داشبورد ورداشت و بهش اشاره کرد) ولی دیدم هنوز پولو نریخته تپ سی مجبور شدم برگردم الانم دارم مسافر میزنم نقدی کرایه بگیرم برم داروخونه، بعد جلده رو دوباره انداخت رو داشبوردش.. گفتم چقد بود داروهه؟ گفت 50 تومنه.. وقتی خواستم پیاده شم صد تومن بهش دادم.. اولش اصلا قبول نمیکرد گفت اصلا از اون درد و دل منظوری نداشته، آدم متشخص و درست حسابی بود.. ولی خیلی اصرار کردم گفتم خودم دلم میخواد، و نباید حس بدی داشته باشه..

 

2.

اون روز از اسنپ مارکت خرید کردم.. بهرحال در جریانی که جدیدا خودم همش آشپزی میکنم :دی بخاطرهمین نیازم به مواد غذایی بیشتر شده.. از دیجی کالا دیگه سوپرمارکتی نمیخرم چون همشون گندیده ن.. بعد خیلی خریدام زیاد شد ولی چاره ای نبود، به جان خودم باید حداقل یک ماه از اینا بخورما، وگرنه خیلی ناراحت میشم :دی.. 570 هزارتومن شد.. (الان میان میگن چرا مبلغ مینویسی:)) خب به توچه، دوس دارم در آینده وقتی خاطراتمو میخونم یادم بیاد خرج و مخارج چقد بوده).. واقعا هیچ چیز خاصی هم نخریدم.. چندکیلو برنج و یه بسته ماهی بزرگترین مبلغاش بود، بقیش دیگه پیاز و گوجه این چیزا بود! تازه گوشت و مرغ رو هفته پیشش خریده بودم وگرنه هیچی دیگه..

یک کیلو سیب هم تو خریدام بود.. بعد که پیک وسایلمو آورد دم آپارتمان یهو نمیدونم چی شد بهش گفتم این پلاستیک سیب رو بردارین، اون بنده خدام هنگ کرده بود فکر میکرد میخوام پس بدم، گفتم نه بردارین برا خودتون.. دوباره با تردید پرسید برا خودم؟ گفتم بله.. تشکر کرد و رفت..

هیچ چیزی به ذهنم نرسید اون لحظه، سیبارو دیدم گفتم همونو برداره.. البته میگم بقیه خریدام هم خرت و پرت بود و ارزش بذل و بخشش نداشت :دی مثلا بنده خدا اگه غذا نداشته باشه بخوره ترشی میخواد چیکار؟ :دی یا بستنی :دی .. بعدش پشیمون شدم گفتم کاش میگفتم صبر کنه یکم برنج هم براش میریختم تو پلاستیک ببره.. ولی خب گفتم شاید بخواد منتظر بمونه خجالت بکشه..

نمیدونم ولی خجالت کشیدم اونهمه خرید رو برامن آورده بود و از کجا معلوم تو راه تو دلش بهشون نگاه نکرده باشه و حسرت نخورده باشه..

 

3.

پارسال تو اینستاگرام از این کامنتای درخواست کمک دیدم، میبینی که خیلی زیادن، ولی هیچکدوم قلبم و تکون نمیداد تا اینکه این پیامو دیدم.. نمیدونم چی شد رفتم دایرکتش.. احساس میکردم داره راست میگه، یه دختره بود درمورد مادرش نوشته بود که تنهاست و تحت پوشش کمیته است.. بهش پیام دادم.. اسم و فامیل مادرشو داد با کارت ملی و کارت کمیته اش و عکسای خونه ش.. رو کارت کمیته اش اسم و شماره کارت هم داشت.. خیلی دلم سوخت.. یه خانم متولد 1345 .. بنده خدا پیر هم نبودولی عکسشو دیدم با چادر مشکی وایساده بود تو چارچوب هال، صورتش زیاد پیر نبود ولی اونقد خمیده بود که بهش نمیومد 50 و خورده ای سالش باشه.. خانومه گفت کمیته براش ماهی صد تومن میریزه، خرجی نداره.. آدرس هم داد گفت یکیو بفرستم تحقیق کنه.. ولی چون تهران نبود گفتم نمیتونم.. بنا رو براین گذاشتم راست میگه.. براش 200 تومن ریختم و معلوم بود اصلا توقع این مبلغ رو نداشت خیلی تشکر کرد.. اسفندماه یادش افتادم دوباره .. به اینستای دختره پیام دادم حال مادرشو بپرسم، هنوز که هنوزه سین نکرده.. نمیدونم در چه حالن..

همینجوری رفتم رو پروفایلش دیدم بالای پیجش نوشته:

معمولا آدمایی که حال بقیه رو خوب میکنن خودشون کسی رو ندارن که حالشون رو خوب کنه...

 

شاداب :)
۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

1. الان مدت مدیدیه آهنگ Attention از charlie puth اونم فقط همین یه خطش:

you just want attention,you don't want my heart,maybe you just hate the thought of me with someone new

افتاده رو زبونم اصلا هم نمیره.. جالبه آهنگشو همون موقع که اومده بود گوش کردم و بعداز یه مدت هم پاک کردم، ولی هنوز تو مغزمه، مثلا دارم یه کاری میکنم یهو متوجه میشم دارم اینو میخونم.. یا آهنگای زیرخاکی دیگه، مثلا امروز داشتم آهنگ ستار رو میخوندم : "اشک تو بارونه روی مرمر دیوار خوبی" ولی خب آهنگ charlie puth فریکوئنسیش بیشتره :دی
 

2. دیشب ساعت 10 بود یادم افتاد یکی از دوستای وبلاگیم الان داره شام میخوره :دی بعد اگه گفتی من ساعت چند میخورم؟ ساعت 6 اینا! از اثرات همکارای خارجیمه البته، قبلا زودتر از 9 شام نمیخوردم.. ولی الان جوری شدم که اصن نمیتونم تصور کنم ساعت 8 باشه و هنوز شام نخورده باشم :| که البته راضیم از لایف استایل جدیدم.. جدید هم که نه.. حدود یکسال و نیمه اینجوری شدم

 

3. امروز یکی از همکارا داشت حرف میزد و یه آگهی خونه میخوند که از قضا انگار خیلی گرون و لاکشری بود.. بعد یهو گفت وااای من هیچوقت نمیتونم همچین خونه ای اجاره کنم و اینا.. ینی دوس داشتم همون لحظه برم بشورمش .. حقوقش خیلی بالاست این آدم آخه.. بیشتر از ده سال هم هست که داره کار میکنه و کلی قطعا پس انداز داره، این خسیسی که من دیدم یه مسافرت هم نمیره.. بعد هممممیشه خدا درحال نالیدنه :(( یا داره میناله از اجاره(که خیلی راحت میتونه بپردازتش)، یا میناله چرا ماشینشو نمیتونه عوض کنه، یا اینکه چرا گوشیش یه سامسونگ عهد بوقه.. یعنی دهنشو باز میکنه حالم بهم میخوره.. همیشه درحال غر زدنه..هیچوقت ندیدم از چیزی یا کسی تعریف کنه.. چندین سال از من بزرگتره، یه خونه جای خوب داره ماشین داره حقوق خوب داره باتوجه به رشته به درد نخورش، ولی من حقوقم از اون کمتره خب سابقه کار نداشتم بهرحال، ماشین ندارم، خونه جای خوب ندارم، ولی باورت میشه اصلا دوست ندارم جاش باشم؟؟ چون من خیلی بیشتر از اون از زندگیم لذت میبرم.. ترجیح میدم یه آدم معمولی ولی لذت برنده از زندگی باشم تا یه آدم مثلا با شرایط خوب ولی هیچ لذتی نبرنده از زندگی.. خیلی رو مخمن اینجور آدما.. اه .. ببین آره شوآف و خودنمایی خوب نیست (که شاید بعضیا منو به این متهم کنن) ولی به همون اندازه هم خود را بدبخت بیچاره نشان دادن چندش آوره..اصلا هم اسمش تواضع نیست.. آدم منفی و عیب بین از بهترین چیزام فقط زشتیاشو میبینه و هیچوقت از زندگی لذت نمیبره.. ترجیح میدم یه خودنما باشم تا یه بدبخت دائمآ ناله کن.

 

شاداب :)
۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۵ نظر

خب میرسیم به روز اول سفر

گفتم که ساعت 10 صبح بود رسیدیم شانگهای و تا فرودگاه بخوایم بیرون بیاییم چمدونامونو بگیریم و اون صف طویل رو پشت سر بذاریم دیگه ظهر شد تقریبا. مستقیم از فرودگاه پودونگ شانگهای به سمت شهر هانگجو حرکت کردیم. مسافت شانگهای تا هانگجو حدود 2 ساعت با ماشین بود. حدود ساعتای 2 بعداز ظهر رسیدیم.. از این روز اول هیچ عکسی ندارم بجز چندتا.. راستش جای خاصی هم نرفتیم آخه.. چون ساعت 2 رسیدیم و تا بخواییم وسایلمون رو ببریم بذاریم مستقر شیم دیگه ساعتای3ونیم 4 شده بود.. ماهم ناهار نخورده بودیم.. و چین یه مدلیه، حداقل هانگجو، که از یه ساعت خاصی که میگذشت دیگه رستوران چینی باز نبود، و فقط میتونستی فست فود و اینجور غذاها بخوری از مک دونالد یا KFC.. به همین خاطر رفتیم KFC مرغ سوخاری و سیب زمینی اینا خوردیم.. هم سس هاش هم خود سوخاری ها خیلی تند بودن، ولی خوشبختانه من تقریبا به تندی عادت کردم.. یه چیز دیگه ام به عنوان دسر خوردیم که یادم نیس چی بود، یه چیز کیک مانند بود، با این سفرنامه نوشتنم بعد یکسال :)) نصف قضایا یادم رفته

عکس هارو گذاشتم تو ادامه مطلب، چون حجمشون زیاد بود گفتم شاید کسی نخواد ببینه

شاداب :)
۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

وقتی داشتم از خونه میومدم مامانم دوتا خورش قرمه سبزی فریز شده و دو بسته گوشت چرخ شده فریز شده برام گذاشت.. خورش هارو همچین گذاشتم ته فریزر که انگار قرار نیست حالاحالاها بخورمشون، مگه الکیه؟؟ خاصن، نمیشه همینجوری خوردشون.. مثل بچگیا وقتی یه چیز خوشمزه داشتیم و میذاشتیم اون آخر آخر بخوریمش.. اون روز یه بسته از گوشت چرخ شده هارو درآوردم و باهاش ماکارونی درست کردم، چقد خوشمزه شد :(( بعد به مامانم گفتم مامان اون گوشته چقد خوشمزه بود! گوشت چرخ شده هایی که خودم خریدم اصلا همچین مزه ای ندارن..

با مقایسه گوشت خونمون و گوشتی که تهران خریدم در فاصله دو روز، تازه فهمیدم من هیچوقت گوشت نمیخوردم تو تهران!!! معلوم نیس تهران چی میدن دست مردم کلا، خیلیا بی انصاف شدن.. من که اینجا نه میوه آنچنان خوبی پیدا میکنم نه گوشت خیلی خوب نه هیچی.. واقعا شهر خودمون بهشته... 

حالا...

اعصابم از دیشب خورده.. هراز گاهی این حالت سراغم میاد.. هی میشینم به مامان بابام فکر میکنم، بعد بی دلیل عذاب وجدان میگیرم، بعد هی به این فکر میکنم دارن پیر میشن :(( و از زندگی لذتی نبردن.. تازه پدرمادر من جزو افراد لارج حساب میشن، البته برای کل خانواده، نه خودشون..

من آدمی ام که نمیگم از زندگی خیلی لذت میبرم، ولی حداقل نمیذارم هم بهم سخت بگذره، پولم رو برای آسایشم خرج میکنم، نگا میکنم من دوساله دارم کار میکنم پارسال یه مسافرت خارجی رفتم، ولی پدر مادرم سی سال کار کردن ولی یه مسافرت دوتایی نرفتن، خیلی ناراحت میشم اگه دنیارو نبینن.. آخه پولاشونو واسه چی خرج نمیکنن؟؟ میخوان بذارن واسه ماها؟ خب من نمیخوام.. به خدا اگه واسه خودشون خرجش کنن من بیشتر خوشحال میشم.. اینهمه از خود گذشتگی، که دیگه حتی عادت کردن به این سبک زندگی برای کی؟ برای چی؟ مامان من تو خانواده ای بود که از بچگی با خدمتکار بزرگ شد، بعدالان جوری به این سبک زندگی عادت کرده که خودش رو کاملا فراموش کرده.. دلم میخواد من این راهو نرم.. ازدواج هم بکنم بازم خودمو فراموش نکنم، خودمونو فراموش نکنم، اگه بچه ای هم داشته باشم درعین حال که دوسش دارم و براش وقت میذارم ولی یه چیزایی رو هم به خودم اختصاص بدم، به خودمون اختصاص بدم.. باور کن این هیچ مغایرتی با یه والد خوب بودن نداره...

حالا من قبل از اینکه سرکار هم برم تقریبا ولخرج بودم، برای لباس همیشه خرج میکردم، ولی دیگه بعداز سرکار رفتنم hobby های بیشتری برای خودم اضافه کردم.. ولی میبینم پدرمادرم خیلی کم لباس میخرن برا خودشون، یا مسافرت نمیرن(البته مسافرت خانوادگی هرسال میریم، ولی من منظورم مثلا مسافرت دوتاییه)، اعصابم خورد میشه.. بخاطر همین دوس دارم مجبورشون کنم، ماشالا وضعشون خوبه خودشون، ولی دوس دارم من تدارکشو ببینم، که تو عمل انجام شده قرارشون بدم.. همون ماه اول که حقوق گرفتم به مامانم گفتم میخوام بیلیط بگیرم با بابام دوتایی برن کربلا، مامانم خیلی وقته دوس داره بره قبلا هم خودش داشت با خالم میرفت ولی بابام هیچوقت نذاشته، بخاطر پولش نه ها کلا مخالفه ، میخواستم من مجبورشون کنم، که آخرش هم باز بابام مخالفت کرد..

وقتی بچه تر بودم فکر میکردم بچه حق و حقوقی داره، هی میگفتم چرا مثلا الان بیشتر از اون چیزی که باید بهم پول نمیدن؟ ولی هیچوقت به خودشون فکر نکردم که پس خودشون چی؟ چقدر از پولایی که درمیارن رو صرف خودشون میکنن؟؟؟؟

الان که فکر میکنم میبینم چقدر پررو بودم...

 

شاداب :)
۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

خب خب خب... بالاخره داریم بعداز یکسال وخورده ای به سفرنامه چین نزدیک میشیم :)))

خیلی زمانبره الان که نگاه میکنم.. دوساعت باید عکسارو جدا کنم.. چون خیلی خیلی عکس و فیلم گرفتم و باید چندتا فقط انتخاب کنم اینجا بذارم.. و ضمن اینکه سانسور کنم و اینا خودش تایم میبره.. ولی قصد دارم خیلی با جزئیات بنویسم چون میخوام بمونه برای بعدن.. یادم نره هیچیشو.. بخاطر همین چندین پست طول میکشه واسه همین فولدر جدا براش اختصاص میدم تو وبلاگم.. پس اگه حوصلتون سر رفت دیگه دست من نیست.. اینم بگم عکس میذارم تو اینجور پست ها و حجمشون رو هم پایین نمیارم..

وسطای اسفند 1397 بود من و رز یهو تصمیم گرفتیم بریم چین، حالا اینکه چرا هردو روی چین توافق داشتیم و داریم خودش دلیل داره که نمیتونم اینجا بنویسم، چندتا هم دلیل داره، نه فقط یکی.. باورت نمیشه اصلا نفهمیدم چطور شد یهو دیدم تو سفارت ام دارم ویزا میگیرم.. واقعا نمیدونم اسم این حالت چیه، شنیدم مثلا میگن اصلا نفهمیدم چطور با فلانی ازدواج کردم، ماهم همین حالت پیش اومد.. چون اصلا نه تصمیم قبلی داشتیم نه وقت بود اصلا! سفارت دیگه یک هفته قبل از عید تعطیل میشد، و فقط هم روزهای فرد میشد ویزارو گرفت، یعنی فک کن ما شاید بگم 17 اسفند اینا تصمیم گرفتیم بریم، بعد سفارت پنج شنبه 23 اسفند میبست، بعدما تازه یکشنبه 19 اسفند رفتیم مدارکو تحویل سفارت دادیم.. و ویزا دقیقا همون پنج شنبه اومد.. خلاصه اینجوری

بیلیط رفت برای 4 فروردین 98 گرفتیم و بیلیط برگشت هم 16 فروردین بود.. حالا این وسط من میخواستم سریع برم خونه که لااقل یکم از عید فیض ببرم کنار خانواده که نشد.. چون خواهرم با بابام اومدن تهران بینی شو عمل کنه.. دیگه متاسفانه من مجبور شدم تنها برم پیش خانواده درحالیکه بابام و خواهرم تهران موندن.. دیگه من رفتم تا 3 فروردین خونه بودم بعد برگشتم تهران.. راستی اینم بگم یکی از دلایلی (یکی از دلایل) که سبد معیشتی خانواده مون قطع شد این بود که دخترتون چین رفته :))))))))))))))))))) اسپیچلس ام، اسپیچلس

خلاصه رز هم اومد تهران و شب موعود فرا رسید، پرواز ساعت 9 شب بود.. رز اول اومد خونه من، هردو با پدرم خدافظی کردیم و رز هم بعدش کلی قربون بابام رفت که بابات خیلی گوگولی و ناز و مهربونه :)) دیگه سوار ماشین شدیم و رفتیم فرودگاه.. کارت پروازارو گرفتیم و رفتیم سالن ترانزیت و وقت بود هنوز، دیگه رفتیم یه بستنی خوردیم.. اینجا :دی

 

لازم به ذکره که سمت چپی منم؟ موهامم حدود یک ماه قبلش رفته بودم بالیاژ کرده بودم، توی پست میومیو عوض میشه فک کنم درموردش نوشتم :دی

آقا این روسری من یه داستانی هم داره راستی :)) یه بار با همکارای خارجیم رفته بودیم یه کافی شاپ بعد میز بغلیمون دوتا دختر و دوتا پسر بودن، بعد داشتن درمورد ما حرف میزدن، نکته جالبش کجا بود، این که فکر میکردن منم خارجی ام!! (آیکن با دست صورت را گرفتن) یکی از پسرا گفت جالبه روسریش هم Burberry عه، یعنی تا اونجا هم رفته Burberry.. بعد یکی از دخترا که قرتی هم بود گفت باباجان Burberry که یه برند خارجیه کلا، مال ایران نیس که... خوشم میومد همدیگه رو تصحیح هم میکردن :)))

خلاصه بعداز بستنی سوار هواپیما شدیم و خیلی خوب بود که من و رز دوتا صندلی بودیم و کسی کنارمون نبود.. حدود 8-9 ساعت پرواز بود پس نمیشد دستشویی نرفت، من تاحالا تو هواپیما دسشویی نرفته بودم، اصولا بیرون از خونه دسشویی خیلی کم میرم، حساسم.. بعد خیلی ترسناک بود دسشوییش :)) اولا که خب فرنگی بود و اوق.. دوما خیلی صدای ترسناکی میداد وقتی سیفونو میکشیدی، صدای هوای بیرون از هواپیما میداد :))..صبح به وقت ایران حدود 6ونیم صبح، و به وقت چین ساعت 10 صبح رسیدیم شانگهای.. فرودگاه Pudong شانگهای خیلی بزرگ بود، اصلا قابل مقایسه با فرودگاه امام خمینی ما نیست.. وقتی وارد شدیم نظم و سرعت رو میتونستی ببینی، یعنی از همون فرودگاه معلوم بود وارد چه کشوری شدی.. حیف از اینجاهاش عکس نگرفتم، مثلا مرحله اول اصلا این بود که یه دستگاه هایی شبیه عابربانک تو سالن فرودگاه بود و باید پاسپورتت رو اونجا تایید میکردی، چندتا مرحله داشت آدمی هم نبود جلوت، خودت انجام میدادی، دستگاه زبان های مختلف هم داشت.. بعد میومدی وارد قسمت کلیر شدن میشدی، یه صف خیلی خیلی طویل بود.. یه عالمه خارجی بجز ما بود.. کلی ژاپنی و اروپایی امریکایی.. همه پاسپورت به دست تو صف بودیم، حقیقتش من روم نمیشد پاسپورتم رو دستم بگیرم :دی.. میدونم قشنگ نبود حرکتم ولی چیکار کنم خب صادقم :دی خلاصه اخر صف میرسیدی به گیت های مربوطه، یه کارمند چینی پشت هرکدومش وایساده بود، یه عالمه گیت بود، مثل ما نبود واسه خارجیا فقط یه گیت داشته باشن، یه مونیتور هم روبروی خودت بود که صورتت رو اسکن میکرد(اگه درست یادم باشه باید دستت رو هم میذاشتی) ، بعد چینیه چندتا سوال ازت میپرسید، بعد یه لبخند میزد و میگفت اوکیه برو.. منم اصلا از اهداف والام برای سفر گفتم :دی.. خیلی مراحل مراتب زیاد بودا، اصلا نمیگم کم بود، ولی اینش جالب بود اونقدر سرعت و نظم وجود داشت که خیلی روان کارا انجام میشد و اینهمه مرحله کلافه نمیکرد آدم رو.. ولی ایران هم مراحل برای انجام کارها زیاده هم خیلی کنده و این آدم رو کلافه میکنه...

اومدیم بیرون و سوار تاکسی شدیم.. تاکسی هاشون کلا چین اکثرا هیوندا بود.. هیوندا تو ایران لاکچری حساب میشه واسه اونا تاکسیه :)) یه چیزی بعدا درمورد تاکسی هاشون هم بگم..

 

اینم حومه شانگهای است، فرودگاه بیرونه خب تقریبا.. یه عالمه کارخونه و این چیزا بود، و آلوده، اون دودهارو میبینید دیگه، حالا درمورد شانگهای مفصل مینویسم بعد.. ما داشتیم اینجا میرفتیم Hangzhou .. که در پست های بعدی دیگه کم کم سفرنامه شروع میشه.. 

شاداب :)
۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۴۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ نظر

1. خیلی حالم گرفته اس..اسپیکر لپ تاپم خش خشی میشه تو ولوم بالا و تواین اوضاع فقط همینو کم داشتم :(  از هدفون و هندزفری هم خوشم نمیاد که بذارم :( من واقعا بدون لپ تاپ دوام نمیارم، از اونجایی که تو خونه ام تلویزیون هم ندارم دیگه لپ تاپ تمام نقش هارو واسم ایفا میکنه... ولی دستش درد نکنه خوب کار کرد واسم صبح تا شب هشت ساله.. طفلی خم به کیبورد نیاورده بود تواین چندسال.. 

 

2. من اهل بازی موبایلی و کامپیوتری و پی اس فور و این چیزا نیستم، ولی این بازی رو دوس دارم block mania blast، بعد دقت کردم مثلا وسط بازی ام دارم خوب پیش میرم کلی امتیاز دارم کلی فضای خالی دارم بعد یه موضوعی پیش میاد حالا فکرمو مشغول میکنه یا ناراحتم میکنه یا هیجان زدم میکنه به دقیقه نمیکشه میبازم!! ولی برعکس وقتی آرومم خیلی تمرکزم بالاست.. الان رکوردم رو 2600 و خورده است هرکاری میکنم نمیتونم به خودم برسم دیگه :)) این نشون میده ذهن نا آرومی دارم.. دیشبم داشتم موقع خواب میمردم از خستگی، به زور میخواستم بازی کنم :))) چشام یکی درمیون باز و بسته میشد ولی بیخیال نمیشدم :)) اخر سر قبل از اینکه گوشی بخوره تو دماغ دندونم گذاشتمش کنار

 

3. یه خرید سوپرمارکتی از دیجی کالا کرده بودم هفته پیش، بعد خراب بود کلا، منم تو نظرات نوشتم.. الان دیدم تایید نکردن!!!!! ولی همه نظرات مثبت قبلیمو درمورد محصولات دیگه خوب تایید میکنن... چه پرروهن.. چقد ازش بدم اومده واقعا.. دیگه امروز رفتم تو دیجی کالا چیزی که میخواستمو سرچ کردم نظراتو خوندم مقایسه کلی انجام دادم بعد رفتم از روژا خریدمش، تازه روژا قیمتش بهتر بود.. حقشه.. گیر دادم به دیجی کالا چند وقته :)) پس چی، ول کنش نیستم حرصمو درآورده

تازه یکی از همکارام گفت یه کرم تو دیجی کالا بوده 500 هزارتومن، بعد دیده تو روشه (یه جای معتبره تو تهران) میده صد وخورده ای!

 

4. چند روز پیش حسابدار نزدیک میز من داشت کاراشو میکرد، بعد یه سکوت طولانی برقرار شده بود، منم که اصلا نگاش نمیکردم انگارکه اصلا نیست، یهو خودش پرسید: من لاغر نشدم؟؟ بعدم مانتوشو کنار زد تابهتر نظر بدم.. این اولین مکالمه مون بعداز دعوای قبل از عید بود.. منم چیکارکنم دیگه مجبور شدم جواب بدم، گفتم آره لاغر شدی.. آقا دیگه شروع کرد از بچه اش گفت از برادر زاده اش گفت، دیگه نمیشد وقتی درمورد شیطونیای یه نینی حرف میزنه با اخم نگاش کنم :)) مجبور میشدم وسطاش یه لبخند خیلی کمرنگ بزنم.. خلاصه اینجوری

دیوونه ای چیزیه؟ :))  البته من یه خاصیتی دارم کلا هرکی باهام دعوا میکنه بعدش خودش میاد منت کشی.. چیکار کنم خب دوست داشتنی ام! آقا من نمیخوام باهات آشتی کنم کیو باید ببینم؟ :)) من کلا وقتی یکی از چشمم بیفته دیگه امکان نداره بهش فرصت دوباره بدم.. شاید یکم باهاش بهتر بشم ولی دیگه زیاد محل نمیدم..

 

شاداب :)
۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۴ نظر

بجز صبح دیگه کل امروز تو آینه خودمو نگاه نکرده بودم... بعد الان که شبه رفتم دسشویی یهو آینه رو نگاه کردم، یه صدم ثانیه خودمو نشناختم گفتم جوووووون :)) آقا از حق نگذریم چشام خیلی خوشگله.. ذوب کننده قلب ها.. اصلا من بهت خیره شم نمیتونی مقاومت کنی که.. خلاصه اذیت میشن بس که چشام خوشگله :)) حالا تعریف از خود نیست، همه میگن.. درکل میخوان رفرنس بدن به چشام میدن :)) بقیه اجزا هم خوبن، کوچیک و جمع و جورن ولی چشام حسابشون جداست.. اصن عکسای قبلنمو هم میبینیم با الان مقایسه میکنم میبینم بهتر هم شدم حتی.. چقد ازخودم تعریف کردم :دی دیگه کسی نیست قربون زیبایی هام بره، خودم میرم

 

این خاطره که میخوام تعریف کنم مال چندماه پیشه.. رفته بودم ماموریت سر پروژه مون.. بعد تو هتلی که بودم هر صبح موقع صبونه یه مرد و یه پسر خارجی بور میدیدم.. اوایل اصلا نگاه نمیکرد.. دیگه اونقد اقامت مون طولانی شده بود و همه تو سالن صبونه باهم آشنا بودیم که یه روز موقع صبحانه پسره بهم سلام کرد.. منم پاسخ گفتم و رفتیم صبونه مونو خوردیم سر میزهای جدا.. آلمانی بود پسره.. فرداش دوباره دیدمش، دوباره سلام کردیم، بعد من صبونه ام تموم شد میخواستم برم ولی اون هنوز داشت میخورد، پاشد اومد پیشم گفت داری میری؟ گفتم با اجازت همکار بدبخت خارجیم نیم ساعته تو لابی منتظر من پرنسس می باشه :))) دیگه باهام تا لابی اومد و گفت کی برمیگردی هتل؟ گفتم شب ساعت 6-7 اینا.. گفت باشه پس تو لابی منتظرت میشم تا بیای.. بعد همکار خارجیم اینو دید نمیدونی چیکار کرد :))) آبرو واسم تو شرکت نذاشت.. رفت برا همه تعریف کرد که آره یه پسر آلمانی خوشتیپ بور خوشگل با 2متر قد از شاداب خوشش اومده... دیگه ولم نمیکردن، فکر میکردن دوست پسرم شده این پسر آلمانی... یکی از همکار خارجیام که از حسودی داشت منفجر میشد :)) دو دیقه دیر جواب پیامشو میدادم میگفت آره دیگه دوست پسر آلمانی پیدا کردی دیگه جواب منو نمیدی :)))

خلاصه.. اون شب رفتم لابی باهم حرف زدیم.. چقد آدم صاف و ساده و خوبی بود.. واقعا این سادگی و پاکی رو بخدا اینجا ندیدم، نه حرف و حرکت نامربوطی نه چیزی...قیافش هم عین بچه ها معصومیت داشت.. بعد رفتیم تو حیاط هتل یکم راه رفتیم درمورد کار و اینا صحبت کردیم.. مهندس بود و برای یه پروژه موقتی اومده بود ایران.. میگفت من هرشب با خانوادم ویدیو کال میکنم :| بعدم کلا عکس کل خانواده و فک فامیل و پدربزرگ مادربزرشم نشونم داد، میگفت اغلب دورهم جمع میشیم و اینا.. ینی من به عنوان یه ایرانی انقد خانواده دوست نیستم که اون آلمانی بود.. بعد بگین بنیان خانواده غرب فلان :دی... آسمون اون شب خیلی پرستاره و قشنگ بود یه عکس از آسمون گرفت.. من دو روز بعدش برگشتم تهران، اون هفته بعدش اومد تهران که بعد بره آلمان.. میخواست خدافظی کنه اشک تو چشاش جمع شد گفت کاش شرایط اینجوری نبود :||| بعد میگن آلمانیا بی احساسن، هنوز هیچی نشده بود ها، ولی دوست داشت باهام آشنا شه.. خلاصه اینجوری دیگه.. دیگه رفت آلمان و بعداز چندوقت دیدم بهم پیام داده اون عکسه که اون شب از آسمون گرفته بود رو برام فرستاده بود!!! و یه جمله که الان خاطرم نیست در باب "به یاد آن شب" نوشته بود برام.. میتونم بگم از با احساس ترین عکس هایی بود که کسی میتونست بفرسته.. همین که بعداز چندماه که رفته بود آلمان هنوز یاد من افتاده بود خیلی جالب بود.. 

 

آقا راستی تولدم نزدیکه، دلم کادو میخواد.. کادوی خوبا.. واقعا یعنی میشه از آسمون یهو همون چیزی که میخوام بیاد برام؟؟ دستش درد نکنه :دی... حالا نزدیک که میگم، یه ماه دیگه حدودن :دی

پس فردا روز تقریبا مهمیه برام.. ببینم چی میشه

 

شاداب :)
۳۰ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

سرکار که با هیشکی حرف نمیزنم بخاطر کرونا سه کیلومتر هم فاصله دارم، خونه هم که تنهام، پنج شنبه جمعه هم سرکار نمیرم دیگه هیچی دیگه.. حالا بیکارم نمیشینم، آشپزی میکنم، فیلم میبینم، کلاس آنلاین دارم حتی..

ولی باز از این وضعیت خوشم نمیاد... کاش آدم برونگرایی نبودم، کاش از این آدمای درونگرای ساکت بودم که حتی میتونن تنهایی مسافرت برن، کاش انقد مصداق انسان موجودیست اجتماعی نبودم، هرچند خیلیم اجتماعی نیستم ولی حداقل یه هاله کوچیک دورم از اجتماعی بودن میخوام... درسته تقریبا نصف عمرم رو تو خوابگاه گذروندم، و خیلی غیرقابل تحمل بود آخراش دیگه، ولی الان به همون خوابگاه هم راضیم...

من کلا عادت به لایک کردن ندارم، به سختی پستی رولایک میکنم.. ولی تمام بازیگرای فرندز رو فالو کردم و لایک میکنم و حتی کامنت براشون میذارم میدونی چرا؟ چون فقط اونا بودن که تو بدترین شرایط کنارم بودن،حتی وقتی که به هیشکی حتی خانوادم از حالم نگفتم.. من مدیونتونم.. من باهاتون زندگی کردم.. حالمو خوب کردین همیشه، چطور میتونم عاشق تک تکتون نباشم؟؟ چندلر تازه پیچ اینستاگرام باز کرده، وقتی فالوش کردم لایک نکردم پستش رو.. بعد باخودم گفتم چیکار داری میکنی؟ اینو لایک نکنی پس کیو لایک کنی؟؟

شیطونه میگه برم همش دوست پسر بگیرم .. ولی آدم اونم نیستم.. اصلا آدمی نیستم که از سر تنهایی برم با کسی

یا گاهی دلم میخواد یه پیج اینستاگرام با یه عالمه فالوئر داشتم الان مینشستم لایو میذاشتم باهم حرف میزدیم.. ولی آدم اینم نیستم

بدترین قسمت این نیست که تو خونه تنهام، بدترین قسمت این نیست که لایو نمیذارم، حتی بدترین قسمت این نیست که نمیتونم یعنی نمیخوام پسربازی کنم، بدترین قسمت اینه دیگه نه میتونم آدمارو تحمل کنم نه تنهایی رو... جالب نیست؟

 

* اون m دوم رو با تشدید بخون

 

شاداب :)
۲۸ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۶ نظر

1. پریروز کلاسمون آنلاین برگزار شد چقد خوب بود، چقد خوب بود.. واقعا فکرشو نمیکردم انقد امکاناتش اوکی باشه، تنها مشکل این بود که من یه ربع آخر اینترنتم هی قطع و وصل میشد و رو اعصاب بود.. بعضی دیگه از بچه هام مشکل منو داشتن.... دیگه باید فایل ضبط شده رو یه بار ببینم جاهایی که قطع شدم رو دوباره بنویسم.. نشسته بودم رو تخت با لپ تاپ با لباس خیلی راحت، استاد اولاش که داشت حرف میزد من داشتم کرم صورتم رو میزدم :)) بعد تایم استراحت یه چایی خوردم.. خیلی خوب بود اصلا.. بعدشم لازم نبود کلی تو ترافیک هدر شه وقتم و خسته شم و پول تاکسی بدم.

 

2. دیروز صبح داشتم میرفتم سرکار، لباس پوشیدم در خونه رو قفل کردم اومدم دم اسانسور وایسادم خیلی شیک و مجلسی هم بودم(خیلی مهمه این قسمت)، اسانسور رسید اومدم سوارشم حس کردم زیادی راحتم، پایینو نگا کردم دیدم جوراب با دمپایی پوشیدم اومدم بیرون :))

 

3. رسیدم شرکت دیدم آسانسور خیلی به صورت سورپرایزی طبقه همکفه و درش هم بازه داره بهم چشمک میزنه، پریدم تو از خوشحالی، زدم طبقه رو، در بسته شد ولی حرکت نکرد، دکمه باز شدن رو زدم باز نشد، اونجابود پی بردم آسانسور خرابه وگرنه منتظر من نبود، حالا باتری گوشیم هم درمرز خاموشی بود، نمیتونستم به عزیزانم خبر بدم دارم میمیرم:دی توهمین فکرا بودم که دکمه همون طبقه همکف رو زدم در باز شد، آخیش

 

4. آخی یاد خواهرزادم افتادم.. شیش ماه بود ندیده بودمش، دیگه عید تونستم ببینمش، یه تغییر جالبی کرده بود، روزی یکی دوبار وقتی تو بغل خواهرم بود یهو میگفت مامان، بعد خواهرم نگاش میکرد، بعد خواهرزادم میگفت مامان دوسِت دارم .. (آیکن چشمای قلبی) فداش بشه خالش.. خیلی بچه مودب و بامحبتیه

 

5. اه باز دو روز شیر خوردم باز آب بینیم راه افتاد (شرمنده اگه چندش بود :دی، دیگه اینجوریه دیگه)

شاداب :)
۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

آقا از بی موضوعی مینالیدم یکی از بچه ها هم تو کامنت هیجان میخواست پس بذار دعوامو با حسابدارمون تعریف کنم.. الان یادم اومد

قبل از عید بود.. یه کاری بود که من از طریق مدیرعامل خارجی و حسابدار داشتم پیگیری میکردم.. بعد با مدیرعامل حرف زدم و تاییدیه اونکار رو داده بود، بعد به حسابدار گفتم. حسابدار گفتش که باشه مدیرعامل بهم تاییدیه بده منم انجام میدم.. گفتم باشه.. یکی دوهفته گذشت دیدم کاره هنوز انجام نشده.. به مدیرعامل گفتم، گفت به حسابدار بگو من تاییدیه دارم انجام بده.. به حسابدار گفتم گفت که نه مدیرعامل مستقیم به خودم نگفته هنوز، گفتم باباجان خب به من گفته اینم پیاماش هست(مدیرعامل اون تایم ایران نبود).. اصرار داشت خود مدیرعامل باید بهش بگه، گفتم خب اوکی پس برو ازش بپرس و مطمئن شو که تاییدیه داده، یهو قاطی کرد گفت نه منننن پیام نمیدم به مدیرعامل، خودش باید بهم پیام بده .. یعنی فکر کن مدیرعامل بدوعه دنبال کارمندا بابت انجام کارا :)).. اصلا خودش باید خودجوش پیگیری میکرد اون کار رو، نه که مدیرعامل دنبالش باشه بگه اینکارو انجام دادی یانه.. چون کار خیلی روتینی هم بود، هرماه انجام میدیمش.. چیز جدید و عجیب غریب نبود که بگیم حسابدار خبر نداشت.

خلاصه سلیطه یهو شروع کرد داد زدن :d واقعا داد میزد ها :)) داد میزد و با حرص میگفت مننننننن که دستیار تو نیستممممم :)) (حقش بود میرفتم لو میدادم دزدی میکنه از شرکت)

گفتم منم نمیتونم به مدیرعامل بگم بااااید به حسابدار پیام بدی که!

خیلی الکی شروع کرد، کلا از صبحش عصبی بود فک کنم من جرقه شو زدم :دی.. دیگه منم محلش نمیدادم.. فقط یادم نیس چی گفتم بهش با خونسردی، خیلی حرصش گرفت ازهمون دور بلند شد از جاش، بعدباصدای بلند گفت یه کاری نکن یه جور دیگه حرف بزنمااا.. شرکت رو با چاله میدون اشتباه گرفته بود بنده خدا :)) منم درحالیکه داشتم به لپ تاپ نگاه میکردم و کارمو میکردم یکم خندم گرفت نمیدونم چرا اون وسط:d گفتم: اصصصصصصصلا برام مهم نیست، اصلا هاااا، منم همونجور عکس العمل نشون میدم.. اینجا دیگه ساکت شد و همونجوری نگام کرد سی ثانیه، بعدم نشست سرجاش..

بعدن رفتم برا مدیرعامل تعریف کردم گفتم میگه خودت بهش پیام بدی، اونم گفت هی من میخوام اینو اخراج نکنم هی نمیذاره.. حالا چی جالبه؟ اون دوتا ایرانی هیچ دخالتی نکردن .. مدیریتشون تو حلق عمه شون :)) دیگه آخراش ایرانی عقده ای بهش گفت چی شده چی شده؟ حسابدار هم خودشو مظلوم کرد گفت چیکار کنم هزاااارتا کار ریخته سرم، فلان همکار فلان کارو میخواد، فلان همکار فلان.. دیگه میخواست عصبانیت عجیب و زشتش رو اینجوری توجیه کنه

کلا یه محله هایی تو تهران هست آدماش همینجورین.. اینم اهل همون محله اس.. اخلاقش باهمه اینجوریه، حتی اون مدیر ایرانی همیشه باشوخی بهش میگه اخلاقت بده وقتی عصبانی میشی

از اون روز به بعد اصلا محلش نمیدادم و نگاش نمیکردم حتی باهاش سلام خدافظ هم نمیکردم.. فکر کرد منم مثل بقیه ام اگه وحشی بشه کوتاه بیام.. ولی دید نه.. دیگه کم کم خودش اومد موس موس، دیگه الان فقط جواب سلامشو میدم.

خلاصه زمونه برعکس شده.. دزد باشی، طلبکارانه هم رفتار کنی.. بعد تازگیا درخواست افزایش حقوق هم داده :)) یعنی پررو تر از این نیست دیگه.. که البته باهاش موافقت هم نکردن

آره دیگه.. همچین آدمایی هم پیدا میشن.. دوستام هم همچین مشکلاتی داشتن تو محیط کار.. خوش به حال اونایی که مستقل کار میکنن.

 

شاداب :)
۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۷ نظر