ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۱۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

نمازخواندن در دانشگاه را دوست ندارم... با شلوار و جوراب و کلا دردسر است... ولی درخوابگاه هرچقدر هم لباست نامناسب باشد سر و ته قضیه را با یک چادر گل گلی به هم می آوری... خوب است.

با اینکه دیشب ساعت 5 خوابیدم و صبح ساعت 7 بیدار شدم انتظار داشتم که برای ارائه ام تمرکزم را از دست بدهم... اما استاد راضی بود..

مثلا دانشجویی یک روز را سر کلاس های دانشگاهش حاضر نشود... هیچوقت غیبت نکرده باشد.... ولی صبح ببیند که نمیتواند برود ... پاهایش قدرت نداشته باشد... دلش بخواهد ساعتها روی تخت دراز بکشد و چشمانش را ببندد .. نه که خوابش بیاید نه.. اتفاقا صبح زودتر هم بیدار شده باشد اما نتواند برود... سرما هم نخورده باشد و مریض هم نباشد...


چرا هیچ استادی از دانشجو نمیپرسد که چرا جلسه قبل نبودی؟؟ ورای آن حس بازجویانه... با مهربانی بگوید همه چی خوب است؟؟ شب را خوب خوابیده بودی؟؟ دغدغه فکری نداری؟؟ مشکلات خانوادگی نداری؟؟ افسرده نیستی؟؟ غم و غصه نداری؟؟ اصلا بنشین بامن کمی درد و دل کن...

داشتم فکر میکردم که مثلا اگر روزی روزگاری در دانشگاه تدریس بکنم چقدر حالات روحی دانشجویانم برایم مهم خواهد بود؟؟ وقتی دارم درباره فلان موضوع افاضات می فرمایم و فکر میکنم چقدر من استاد خوبی هستم(!) اصلا میدانم در دل آن دانشجویی که ردیف اول نشسته چه میگذرد؟؟ چه دردهایی دارد که آنها را پشت چهره با اعتماد بنفس خود پنهان کرده که باید به تنهایی آنهارا برعهده بگیرد و شاید منتظر است تا من دستی به سویش دراز کنم... حتی اگر کار مهمی نتوانم انجام دهم... ولی سعی کنم تسکین باشم...

حتی اگر آن دانشجو نتواند درد دلش را به من بگوید...

ولی حداقل وقتی دارد از دانشگاه خارج میشود باخودش میگوید:

" برای کسی مهم هستم"



شاداب :)
۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۱۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۴ نظر

+ سلام روز بخیر ....هستم. میخواستم تو کلاس ها شرکت بکنم مجددا

- سلام خانوم ... خوب هستین؟ بله. چه روزهایی میتونین تشریف بیارین؟

+ ...

- چشم من برنامه رو چک میکنم باهاتون تماس میگیرم.

+ متشکرم.


شاداب :)
۳۰ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

هرچی بیشتر میگذره بیشتر متوجه میشم ... امروز برای چندمین بار از خودم بدم اومد... آره من اون شاگرد اولی هستم که میخوام نون این قضیه رو بخورم و در نهایت بشم یه آدمی که تفکر سیستمی رو فقط تو کتابا خونده ...


بچه هامون از همون اول فقط یاد میگیرن مشق بنویسن کپی بکنن... بچه یه نقاشی میکشه و چون شبیه اون چیزی نشده که معلم میخواسته معلم میگه این چیه کشیدی؟؟ به جای اینکه ازش بپرسه تو ذهنت چی بوده که همچین شکلی رو کشیدی

بچه های ما آموزش دیدن ولی پرورش ندیدن... میتونن معلم باشن ولی نمیتونن مجری باشن..

این عکس رو چند روز پیش که انقلاب بودم گرفتم... همه جملات جای بحث داره ولی جمله آخر "فرهنگ خوبی داریم" حرفای بیشتری داره...




فردا اولین شب جمعه ماه رجبه... بیاییم برای این مملکتمون دعا کنیم!!!!

برای تموم شدن جنگای منطقه دعا کنیم... برای خیلی چیزا میشه دعا کرد... البته پرواضحه که دعا به تنهایی کافی نیست!!!!!

+ احتمالا فردا رو روزه بگیرم.. لیستی از دعاهام رو نوشتم و گذاشتم بک گراند گوشیم :)))))) ... اولیش دعا در سطح کلانِ :))... بعدش دعای خانوادگی.. بعد واسه پدر زر دعا میکنم.. واسه آز هم دعا میکنم.. واسه ال دعا میکنم شغلی که دوس داره رو پیدا بکنه... واسه خودم هم دعا میکنم..


و واسه اون هم دعا میکنم که هر روز موفق تر بشه و تو اهداف خداپسندانه و راهی که قدم گذاشته خودِ خدا کمکش کنه .. و همیشه تنش سلامت باشه و هیچوقت هیچیش نشه.

دوسش دارم.....


شاداب :)
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

اپیزود اول


یه غذایی درست کردم بیا و ببین :)) خیلی گشنم بود :دی... لیسانس که بودیم زر فقط دست پخت منو دوس داشت و وقتی بقیه بچه ها غذا درست میکردن خوشش نمیومد :))... فقط یه ایرادی که دارم اینه که بشدت سنتی هستم تو این قضیه... ینی غذاهای خارجی اینا بلد نیستم... فقط پیتزا و لازانیا بلدم... بجز این دوتا دیگه فقط غذاهای ایرانی مثل زرشک پلو و چه میدونم قورمه سبزی و قیمه و امثالهم بلدم... بعدها سعی میکنم غذای جدید مدید هم یاد بگیرم... ایش.. اصلا کی میگه غذاهای اجنبی هارو یاد بگیریم هان؟؟ تهاجم فرهنگی تا کجااااا؟؟؟ من از همین تریبون همه رو به یادگیری غذاهای ایرانی دعوت میکنم :دی... تمام...

چرا این روزا همه درحال نینی دار شدن هستن؟؟!!!!!!!... امروز سرکلاس متوجه شدم اون دختر درسخونه هم کلاسیم حامله است!!!!!!.... چادریه و زیاد مشخص نیس ولی چون خیلی لاغره و امروز هم ارائه داشت متوجه تغییرش شدم... آخه قبل از عید اصلا چیزی نبود که! چطوری درعرض 1 ماه اینهمه مشخص شد؟!... با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد البته بدم هم نمیاد ولی خوب دوسش هم ندارم ولی امروز یکم حس دلسوزی بهم دست داد و یکمی هم برای نینیش ذوق کردم :)... آخی نازییییی... طفلک چطوری میخواد امتحاناشو بده؟!!!

حالا این هیچی!!... دیشبم متوجه شدم که "سم" هم اتاقی و هم کلاسی و دوست دوره لیسانسم هم خرداد نینی دار میشه!!!!!!!!!... اصن باورم نمیشد... حس جالبیه اینکه ببینی دوستت نینی داره...

نینی من خیلی بانمک و خوشگل خواهد شد :دی... ای جان :دی... باباش که صد در صد خوشگل نخواهد بود :)) بازم ای جان :))))) چون من از مردای خوشگل اصصصلا خوشم نمیاد... ولی خوب باباشم بامزه اس :دی... یعنی درواقع به دل من بشینه ، همین کفایت میکنه

امیدوارم که باباش خنده های قشنگی داشته باشه، صدای جذابی داشته باشه، مثلا تلفظ ز و سین موقع حرف زدنش یه کوچچچولو بزنه :دی... وقتی لبخند میزنه لپاش یه کوچچچچولو چال بشه، و مثلا حتی لپ سمت چپش یه کوچچچولو بیشتر از سمت راست چال بشه(!) ... گلوش یه کوچچچولو برآمدگی داشته باشه :دی ... شرط میبندم خودش هم حتی به این ویژگی های خودش پی نبرده که من یهو از بیرون پا میشم بعد از 20 و اندی سال بهش این ویژگی هارو یادآور میشم :)))) ... کلا انسان با دقتی هستم :دی.. اینا فقط ظاهریاش بود... دیگه باطنی هاش شخصیه نمیگم :دی

بله توی پست قبل از مرگ گفتم... و اینکه بهتره هرکسی یه دونه از اون کارت ها داشته باشه... و دراین پست از تولد و زندگی گفتم... فاصله تولد تا مرگ به کوتاهیه فاصله ی همین دوتا پست اِ :) ...


اپیزود دوم


مردی را می خواهم که مانند پسر بچه ای باشد و من به او رسیدگی کنم و از او حمایت و مواظبت نمایم.

مردی را می خواهم که قدرتمند و موفق باشد و از نظر منزلت و جایگاه اجتماعی بتوانم به او افتخار کنم.


اینها گزینه های 2 تا سوال متوالی از یه تست شخصیت شناسی بود و من هردوی اینهارو انتخاب کردم !!... خیلی عجیبه؟!!... در آنه واحد هردوحالت رو میخوام تو یک مرد ببینم... از انجام دادنه مورد اول لذت میبرم.. اینکه در مواقعی ازش حمایت کنم بهش برسم!... و مورد دوم هم بهم حس خوبی میده اینکه احساس کنم تکیه گاهه منه!

اصلا هم ضد و نقیض نیست!... هردوش رو دوس دارم و هردوش هم لازمه... مرداهم گاهی نیاز دارن که خودشونو لوس کنن و خانومشون بهشون توجه و محبت نشون بده ... و گاهی هم لازم دارن که خانومشون بهشون حس قدرت بده و با تعریف و تحسین ، چه توی جمع و جلوی اطرافیان و چه پیش خودشون، اون رو بالا ببره و یادآوری کنه که چقد همه چی با بودنه اون خوب پیش میره و ازین جور حرفا دیگه :)))

خدایی من باید مشاور میشدم :دی ... من هرچی که دارم از کتابای روانشناسیه که تو کتابخونه مشترک بابا مامانم خوندم :دی... یه همچین فضولی بودم :)).. البته رفتار و روابط پدر و مادرم هم الگوی خوبی بوده همیشه :)

نمیدونم چرا احساس میکنم در آینده ابدا و به هیچ وجه با آقام ( :))‌ ) مشکل پیدا نمیکنم :))... یه همچین اعتماد به خودی دارم :دی ... خوب دیگه خیالم راحت شد :دی

تا منبری دیگر درود و دو صد بدرود :دی




پی نوشت 1:

دیشب داشتم صورتمو میشستم یه دختره ام کنارمن بود بعد من همش حواسم بود یه وقت آب نریزه رو زمین که خیس نشه بعد دیدم مسواکشو گذاشت روی روشویی :(((((( و اونجا بود که متوجه شدم این دوستمون چیزی واسه از دست دادن نداره :(((... حالم بهم خورد واقعا..

پی نوشت 2:

و من هنوز متوجه نشدم چه انگیزه ای میتونه یه انسان رو هر روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار کنه و باعث بشه تا ساعت 7:30 آرایش کنه؟؟؟؟؟ اصلا انگیزه به من ربط نداره!... لااقل یه صبونه هم بخور واسه خودت میگم :)))


شاداب :)
۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

اول

یه روز پاییزی که داره از پنجره به بیرون نگاه میکنه درحالیکه تواین سن و سال که دیگه پیر شده قطعا باید توی خونه خودش باشه ولی نمیدونم چرا بنظر میرسه لوکیشن موردنظر یه جایی شبیه اون وقتاییه که برگ درختا میریخت تو خیابون و چقد کچویی دوست داشتنی بود... کارتی رو که 18 سالگی بدون اجازه پدر و مادرش گرفته بود وتمام این سالها توکیفش بود رو با حسرت نگاه میکنه... چرا هیچ وقت فرصت این رو پیدا نکرد که ازش استفاده کنه؟؟ و به همین راحتی از دنیا میره ... پاییز مثل زمستون فصل موردعلاقه منه وبرعکس اصلا فکر نمیکنم فصل افسرده کننده ایه!! درسته اینجاهم ته داستان یه نفر تو پاییز مرد ولی این چیزیو ثابت نمیکنه! اگه درست بهش فکر کنی مردن خیلی هم زیباست.. و با افسردگی هم هیچ رابطه ای نداره... ولی آرزوی مرگ داشتن شاید...


دوم

درسته یه جاهایی کم می آورد نا امید میشد ولی به هرحال روحیه شو حفظ میکرد و در کل آدم با انگیزه ای بود.. سعی کرد و به چیزایی که براشون تلاش کرد رسید. اتفاقا دیروز غروب وقتی برگشت خونه چشمش به کارتی افتاد که تو 18 سالگی بدون اجازه خانواده گرفته بود.. یادش افتاد که وقتی مامانش متوجه شد دعواش کرد ولی واقعا درک نمیکرد چرا باید دعواش کنه... ولی پدرش کارشو تحسین کرد... یه نگاهی بهش انداخت و رفت تو فکر.. کارت رو گذاشت تو کیفش... یادش نمی اومد آخرین بار چرا از کیفش درش آورده بود... عصر که داشت برمیگشت خونه تصادف کرد... جزییات دقیقش رو نمیدونم.. ولی میدونم خوشبختانه فوت نکرد... عوضش مرگ مغزی شد!! همیشه فوبیای تصادف داشت ولی خوب این یه راه خوب برای رسیدن به آرزوش بود... دوست نداشت مثل بقیه بمیره... بالاخره تونست از اون کارت استفاده کنه.. یا بهتره بگم استفاده کنن...


«النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا .مردم در خوابند و زمانی که از دنیا رفتند بیدار می‌شوند»

خیلی قشنگه خیلی ...هرچقد به عمق این جمله فکر کنی کمه.. اصلا درک کاملش از ذهن من یکی که خارجه!


شاداب :)
۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
الان چند ماهه که یکی از دانشکده های دانشگامون ازم درخواست کرده که براشون تدریس کنم ولی من هی عقب میندازمش!!!!!!!!... نمیدونم چمه واقعا!!!... درسته خیلی سرم شلوغه ولی خودم هم خوب میدونم که اگه بخوام میتونم چندساعتی تدریس هم داشته باشم...

گذاشتمش واسه تابستون... اگه وقت کنم... درواقع بهونه نداشته باشم!!

اردیبهشت یه بازدید داریم از یه کارخونه خارجی که تو ایران نمایندگی دارن... احساس میکنم یه سری اتفاقات دانشگاهمو اینجا ثبت نکردم!... مغزم یاری نمیکنه درحال حاضر... وقفه میفته یادم میره


بعدن نوشت:::

الان ساعت 4:50 دیقه صبحه... و من یهو با فکر بیدار شدم .. کمی غیر عادی نیست؟؟؟ شاید الان باید نوازشت میکردم دوست داشتنی :(


شاداب :)
۲۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

1.

- ماماااااااااااان :))

+ ااااا نکن


مامانِ من از اینکه یه نفر یهو از پشت بغلش کنه بدش میاد .. و هربار که من یهو از پشت بغلش میکنم میگه برو اون ور :))))))... ولی من خیلی خوشم میاد از این حرکت روی مامانا :)))... مامانه من که خوشش نمیاد امیدوارم مادر شوهرا از این حرکت بدشون نیاد :)))) .. چون میخوام بعدها رو اونم انجام بدم :))))))))

یه وقت جلف نباشه؟ :دی

چه کنم ابراز احساساتم انتحاریه :دی



2.

تو این دفترچه که متعلق به بنده بوده،  پدر جان اومدن یادداشتی راجع به کارهایی که باید انجام بدن نوشتن :)) ... پایین صفحه عکس یه خرس کوچولوهه.. بله :))



و در عکس بعدی جلد روی دفترچه ای که بابا ازش استفاده کرده :)))))




خوب آخه مگه میشه همچین بابا مامانیو دوس نداشت؟؟ :))))


+ فردا بیلیط دارم :(


شاداب :)
۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیروز دوچرخه رو ورداشتیم بردیم یکم ورزش کردیم... و پاهام کلی درد گرفت ... damn it... منی که قبلنا حتی میتونستم 2 سانس پشت هم استخر باشم الان با یه دوچرخه سواری اینجوری پاهام درد بگیره؟؟ ... ترمیناتوری بودم واسه خودم :دی..  البته الان درد ندارم ینی اسید لاکتیک جمع نشده تو پام ولی تو اون لحظه برام سخت بود... باید دوباره ورزش کنم... گفتم استخر و جیگرم کباب شد :|||... و منی که قبلنا هفته ای حداقل یکبار میرفتم شنا ، همانا الان یکسال و نیم شده که آب ندیدم :دی...  تازه یه زنبور هم ساق پامو نیش زد ... و من همچنان با خیال راحت به کارم ادامه دادم :)) البته شانس آوردم جین skinny پام نبود... تازه باید خوشحال باشی که زنبور نیشت بزنه.. کلی مفیده برا بدن :)) .. مردم زنبور درمانی میرن من مجانی مستفیض شدم :دی... کلی هم آهنگ مبتذل گوش کردم :دی...

همینجوری که به افق خیره شده بودم میخوند:

با تو احساس آرامش من ذاتیه...

هاها


آهان ... هنوز تهران نرفتم!... چرا؟؟ چون دوتا درسمون با یه استاده که ایشونم ایران نیستن هفته بعد میان... اون یکی استادمونم نبودش... دیگه فقط یه استاد بود که اونو هم بچه ها اطلاع دادن کنسل کردن.. منم که با دکتر پن قرار نداشتم درنتیجه گفتم یه چند روز دیگم بمونم.. نه که کم موندم :دی... امروز با مامان اینا رفتم خرید برا خوابگاه... از نرم کننده مو تا نوتلا رو از اینجا گرفتم که باخودم ببرم... ممکنه سوال پیش بیاد که تهران قحطی اومده؟؟؟ خیر تهران قحطی نیومده :دی... فقط دلم میخواد بابام برام خرید بکنه.. از خرید تنهایی تو تهران خوشم نمیاد..

ولی پس فردا تهرانم...


نظریه انتظار میگه که میزان احتمالی که یک اقدام منتهی به نتیجه یا اهداف مشخص میشود (E) ضرب در جذابیت نتیجه موردنظر (V) معادل است با انگیزه

درواقع:

نتیجه × جذابیت نتیجه = انگیزش.

فرض میکنیم که من میخوام برای کنکور دکتری آماده بشم ولی اونجوری که باید تلاش نمیکنم... دو عامل میتونه تاثیر بذاره، یکی اینکه من احتمال اینکه بتونم رتبه خوبی توی کنکور کسب کنم رو پایین میبینم (حالا کاری ندارم که مثلا دلیلش استرس باشه یا اینکه خودم رو دست کم بگیرم و...) .. عامل بعدی اینه که نتیجه اونجوری که باید برام جذاب نباشه ینی به ظاهر میگم که دوس دارم رتبم خوب بشه ولی تو دلم میگم با این تصور که حالا رتبم هم خوب شد دکترم شدم آخرش یا بیکار میمونم یا حقوق معمولی خواهم داشت یا اصلا برا چی باید دکتری بخونم و ندونم چرا میخوام اینکارو بکنم یا خیلی چیزای دیگه!! (اینجاهم فرض این رو که این تفکرات چقدر واقعی باشن رو درنظر نمیگیریم)... خوب نتیجه این میشه که دیگه اون انگیزه لازم رو برای درس خوندن ندارم...

یا یه مثال دیگه... فرض میکنیم که من میخوام جزو چند دانشمند برتر کشور تو حوزه خودم بشم... احتمال اینکه به این هدفم برسم رو بالا میبینم چون مثلا دکتر پن جزو چند تای اوله و تو سن کم هم به این درجه رسیده پس برای من چیز دور از دسترسی نیست... عامل بعدی جذابیتشه که ببینم مثلا اگه به این برسم پشت سرش به چه چیزایی میرسم آیا نتیجه منو ارضا میکنه؟؟... بخاطر همین انگیزه بالایی خواهم داشت.

وقتی کسی میگه برای فلان کار انگیزه ندارم، برای درس خوندن انگیزه ندارم و و و ... خوب حالا چیکار کنم که انگیزه پیدا کنم؟؟

این فرد رو باید به حال خودش رها کرد و فقط بهش بگی: پس هیچوقت اون کار رو انجام نده!...

یه چیزی هم هست که فراتر از انگیزه است... الهام.. آدمایی هستن که طول شبانه روز بی وقفه کار میکنن و هرکاری از دستشون بر بیاد دریغ نمیکنن چون به هدف بالاتری اعتقاد دارن و از درونیاتشون الهام میگیرن و بخاطر آرمان هایی مثل عشق به کشور ، یا ساختن برای نسل آینده کار میکنن... درواقع باور به یه آرمان والا، الهام بخش اینجور افراده...

من میخوام به چیزی بیشتر از انگیزه فکر بکنم...


شاداب :)
۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

یه دختر عمه دارم که همسن خودمه و اونم ارشدش در حال اتمامه... از بچگی خیلی باهم دوست بودیم و هنوزم باهم خیلی خوبیم.. اون روز که همو دیدیم داشتیم صحبت میکردیم گفت که به هیچ عنوان قصد ندارم ادامه بدم... یکم جا خوردم... چون تا وقت پیش همش میگفت باید بخونیم و توام حتما بخون و باهم دکتر شیم و ازین دست حرفهای همینجوریانه... و حالا انتظار نداشتم اینو ازش بشنوم.. خصوصا که خیلی باهوشه و همیشه شاگرد خیلی ممتاز و با انگیزه ای بوده... اینارو نمیگم که گفته باشم باید دکترا بخونه ولی انتظار داشتم برای منصرف شدنش دلیل خوبی برام بیاره ولی منو از خودش نا امید کرد.. گفت:

- که چی بشه؟ اینهمه درس بخونم خودمو پیر و فرسوده کنم که چی؟؟ حتی از ارشد خوندن هم پشیمونم... آخرش که چی؟؟ باید بشینیم بچه بزرگ کنیم.. وقتی زندگی آدمای دور و برم رو میبینم.... ازدواج و بچه و اون مسائل روتین... اصلا بیا دوتایی اپلای کنیم بریم!!


انتظار نداشتم اینجوری توجیه کنه تصمیمش رو... نتیجه گیری آخرش هم که نابودم کرد... یعنی ما درس میخونیم تا به چه چیز ویژه ای دست پیدا کنیم؟؟؟ و آه از وظایف زناشویی و بچه داری ... و ای وای که چرا ما اینجا هستیم ... پس چی بهتر از مهاجرت...

اولا که من اصلا متوجه نمیشم که آدمه به درد بخوری شدن، چه منافاتی با بچه بزرگ کردن داره؟؟!! حتی معتقدم اونقدر خانواده در معنای عمومی و کلی ش ، مهم هست که بخاطرش حتی اگه لازم باشه موقعیتت رو کنار بذاری و احساس بازنده بودن هم بهت دست نده!! .. در رابطه با این موضوع حتما باید یه مطلب بنویسم ... درثانی ینی مهاجرت انقدر الکیه که میتونی فکر کنی همین که دلت از دور و برت بگیره پاشی بری و به همه چی پشت پا بزنی و فکر کنی آسمون اون ور یه رنگ دیگه است!

اعتراف میکنم که خودمم یه زمانی خیلی توجیه بچگانه ای برای اپلای داشتم... پدربزرگ مرحومم درس بزرگی بهم داده که من به تازگی بهش پی بردم... سال 1316 دکترای داروسازی دانشگاه تهران میخونده، و بعدش پدرش میخواسته بفرستتش اروپا که ادامه بده ولی من هیچوقت نمیدونستم که بخاطر مسائل حکومت داری و منطقه ای بوده که ازهمچین موقعیت شخصی مهمی منصرف شده و به شهر خودش خدمت کرده.. و یکی از کمترین کارهاش احداث اولین مدرسه بوده... و خیلی کارهای دیگه که هنوزم به عنوان یه انسان فرهیخته ازش یاد میشه... و عوضش من چی؟؟ اول از همه باید به خودم بگم... و من چی؟؟؟ میخوام یه بزدل باشم؟؟؟ یه بزدل که میخواد فرار بکنه؟!

توی تجدید نظر من چندنفر تاثیر زیادی گذاشتن.." میم. پ " که اولین تلنگرو بهم زد... "دکتر پن" و "پدربزرگم"

دخترعمه من یکی از هزاران جوون با این طرز تفکره.. جالبه که نمیخواد دکتری بخونه ولی بخاطر مهاجرت حاضره اینکار رو بکنه!!!.. این نشون میده جوونا دچار بحران هستن.. اینکه خودشونم نمیدونن دنبال چی هستن و سعی میکنن هر کس و هر چیزی رو مقصر بدونن برای شونه خالی کردن از وظایف خودشون... البته این عادت همه ی ماهاست... کانون کنترل بیرونی داریم!!... شکست هامون تقصیر بقیه است... و جالب تر که موفقیت هامون در انحصار خودمونه... بطور منصفانه نمیتونیم مسائلی که تو کشور تاثیرگذار هستن رو هم نادیده بگیریم.. ولی so what ؟؟؟ توجیه خوبی نیست برای اینکه فکر کنیم وظیفه از ما ساقطه... و وای به حال مردمی که دنبال قهرمان میگردن...

درس خوندن تو جامعه ما یه درده.. دردی که عمرمون رو تلف میکنه و موهامون رو سفید... و نه ابزاری برای یادگیری علم و درنهایت اهرمی برای بهبود شرایط... بله... تو جامعه ای که از واژه "فارغ" از تحصیل استفاده میکنن نشون میده که تحصیلات یه درده که با تموم شدنش راحت میشیم! ...

گرچه در شرایط فعلی بنظر من هم تاوقتی از مدرک کارشناسی به نحو احسن عبور نکردیم و بعد از اون احساس نیاز جدی نکردیم ورود به مقطع بالاتر ظلم به جامعه است.. نیاز ما مدرک نیست.... بله... تو جامعه ای که مسئولینش از افتتاح هزاران هزار دانشگاه و پذیرش فرمالیته و خروار خروار دانشجو با افتخار صحبت میکنن چه انتظاری میشه داشت؟؟؟
ولی پس چرا مردم فکر نمیکنن؟؟؟؟؟

آخ... تحمل اینها سنگینه برای من... حس میکنم از پسش برنمیام... هنوز خیلی چیزها نمیدونم.. و خیلی کارها نکردم.. هنوزم جهان بینیم دچار مشکله.. ولی باید خودم رو قوی بکنم... باید یاد بگیرم...


شاداب :)
۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر
اصلا هم 13 عدد بدی نیست... دوسش دارم...

عکسم رو حذف کردم.. و متن نیز...


شاداب :)
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر