ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۶۲ مطلب با موضوع «همینجوری!» ثبت شده است

-

so, that's your idea of success?


+

I think being the greatest musician of the 20th century is anybody's idea of success


-

Dying broke and drunk and full of heroin at the age of 34 is not my idea of success


+

i'd rather die drunk , broke at 34 and have people at the dinner table talk about me than live to be rich and sober at 90 and nobody remember who i was


*از فیلم Whiplash..


شاداب :)
۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۰۲ موافقین ۲ مخالفین ۰

اول اینکه سال نوی همه مبارک... میدونم خیلی دیر اومدم اما بالاخره من آمد ده ام :))


دیروز "مر" رو دیدم.. مر دوست دوران دبیرستانمه.. و کلا دوران دبیرستان دوتا دوست دارم که همشهریم هستن، بقیه شون خیلی دورن :( .. البته دومی که همشهریم هست بازم دوره الان و شهری که دانشگاه رفت موندگار شده.. بگذرم..

"مر" بیچاره هردفعه واسه دیدن من کلی به این در اون در میزنه .. میدونم دوست بدی هستم، طفلکی این سری هم از اول عید که میدونست خونه ام هی اصرار که قرار بذاریم.. خلاصه بالاخره دیروز موفق شدیم همو ببینیم، بعد شما از همچین آدمی انتظار داشتین تو این مدت پست بذاره؟ :)) .. البته چندتا کی وورد تو پیش نویس نوشتم ..

وقتی درو باز کردم مر دم در بود، پیاده شد من دستمو دراز کردم که دستشو بگیرم و بعد ببوسمش، که یهو منو طرف خودش کشید و با ذوق بغلم کرد.. یکم از خودم شرمنده شدم با این دلتنگیم :))) .. بعد سوار شدیم و درهمین لحظه چشمم به دوتا زن همسایه افتاد که داشتن با دقت خیلی زیاد مارو بررسی میکردن :| .. وقتی داشتیم از کنارشون رد میشدیم اصلا نگاشون نکردم..

خلاصه چندساعتی باهم بودیم و خیلی حرفا زدیم.. مر بهم میگفت یکی از همکارام عین خودته، شیطون و شلوغ پلوغ.. یه لحظه تو فکر فرو رفتم برام جالب بود یعنی واقعا من هنوزم شیطون و شلوغ محسوب میشم؟ (آیکن تفکر)


یه مطلبی رو هم توضیح بدم بلکه واسه آقایونی که اینجارو میخونن مفید واقع بشه و تجربه بگیرن...

مر یه پسرعمو داره که سالهاست عاشقشه پسره.. اومدن خواستگاری مر جواب منفی داد.. حتی سر این قضیه عموش اینا باهاشون دعوا راه انداختن و خلاصه اوه سالهاست درگیرن.. پسره هنوزم ازدواج نکرده و امیدواره... من تواین سالها هروقت با مر صحبت کردم گفتم واقعا ینی نمیخوای باهاش ازدواج کنی؟؟ خیلی دوست داره چطور دلت میاد و این حرفا.. و مر هم دلایلش رو واسه نه گفتن واسم گفته بارها.. یکی اینکه پسره خیلی خجالتیه و روی حرف پدرش حرف نمیزنه، توی جمع هاشون بلد نیست دو کلمه صحبت کنه، دنبال پیشرفت نیست و به زندگی و شغلی که الان داره راضیه، و خلاصه یسری چیزای این مدلی... اینارو همه دارم از زبون دوستم میگم... بهش گفتم خب چرا بهش همینارو نگفتی؟ چرا انتظاراتت رو نگفتی؟؟ گفت من بگم؟ من باید یادش بدم؟ خودش باید برام میجنگید..

مثلا بعداز جواب منفی مر، عموش واسه پسره یه جای دیگه میرن خواستگاری، پسره هم یک کلمه هیچی نمیگه و میره باهاشون.. وقتی دیگه کار به جاهای باریک و عقد و اینا میکشه پسره تازه زبون باز میکنه و به باباش میگه نمیخوامش، من هنوزم مر رو میخوام :/ .. خب دوستم هم حرصش گرفته بود میگفت چرا واسه عشقی که سالها ادعاش میکنه نجنگید و الانم چهارتا عکس پروفایل عاشقانه واسم گذاشتن کافی نیست و هیچ حسی بهش ندارم.. 

میخوام بگم یعنی وقتی آدم کسی رو دوست داره باید براش تلاش کنه ... 


شاداب :)
۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰

یکی از اجزا لاینفک خوابگاه ها، وجود گربه های فراوان تو حیاطشونه.. و اصولا دخترا تو خوابگاه به 3 دسته تقسیم میشن.. دسته اول وقتی گربه هارو میبینن جیغ میزنن، و وای که چقد این حرکت مضحک و ضایع است... دسته دوم گربه هارو ناز میکنن :///.. دسته سوم مث من هستن که خنثی به راهشون ادامه میدن... دختر فقط باید از سوسک و مارمولک و ملخ بترسه... همین.. ایششش

اگه موی گربه نمیریخت وکلا ایراد نداشت، یه پرژن ش رو نگه میداشتم... الکی گفتم نگه نمیداشتم، کلا فقط دوس دارم نگاشون کنم، سخته، سگ وگربه رو باید ببری دسشویی و حموم و چه میدونم واکسن و هزارتا رسیدگی، ضمنا از لیسیدنشون هم بدم میاد ... ولی خیلی بانمکن :))).. بهشتی که بودم هروقت میرفتم مرکزخرید ولنجک حتما اون مغازه غذای سگ و گربه که طبقه بالا بود هم میرفتم .. گربه هاش وحشتناک ملووس بودن.. اون موقع قیمتشون 700 هزارتومن بود، نمیدونم جدیدا چند شدن... البته این پرژن کت ها فقط وقتی کوچولن بانکمن، بزرگتر که میشن زشت میشن...

بعد یه چیز جالبی درمورد من هست، هر هاپویی منو میبینه عاشقم میشه :||||... شانسم نداریم:))... از تریر بگیر تا دوبرمن حتی!!!... مثلا یبار با آز پارک بودیم، یه دختره با سگش اومده بود از این تریر چشم دکمه ای گوگولیا... اسمشم فندق بود :)))... اونهمه آدم اونجا بود، گیر داده بود به من.. هی میومد خودشو میچسبوند به پر و پاچه منِ بدبخت:)) ..چندشم میشد خب.. بعد صاحبش هی میخندید باذوق میگفت واااای عاشقت شده :)))... بعد منم لبخند زورکی میزدم و دستمو با اکراه میکشیدم رو سرش، که دختره ناراحت نشه... خلاصه نجس شدیم حسابی:))

کلا هر جا بیرون برم کسی سگ همراهش باشه، به من ابراز ارادت میکنه :)))

شاداب :)
۰۵ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

داشتم دوچرخه سواریشو با ذوق نگاه میکردم...

یاد بچگیم افتادم... هیچوقت از اون چرخای کمکی استفاده نکردم... یه روز یهو سوار شدم و بابا با دستش پشت صندلیمو گرفته بود... باهم داشتیم یواش یواش میرفتیم... بهم میگفت جلو پاتو نگا نکن وگرنه زمین میخوری، میگفت اون جلوترو ببین، سعی کن دید کلی داشته باشی.. داشتم با بابا حرف میزدم و ذوق میکردم.. دیدم دیگه جواب نمیده... متوجه شدم یواشکی دستشو ورداشته و من دارم بدون کمک بابا حرکت میکنم... همین که فهمیدم دیگه بابا کمکم نمیکنه میخواستم زمین بخورم.. یعنی اگه متوجه نمیشدم که نیستش، تا آخر همینجوری ریلکس میرفتم :))

شاید زندگی مثل یادگرفتن دوچرخه سواری باشه، فقط جلوی پاتو نبینی وگرنه زمین میخوری... برای اینکه بتونی تعادلتو حفظ کنی باید افق بلندتری داشته باشی....

اما گاهی وقتا باید بذاری بچه زمین بخوره... بهش اطمینان بدی که تکیه گاهش هستی، اما به موقعش میذاری که خودش تنهایی جلو بره.... تجربه هاتو باهاش شریک بشی، اما بهش فرصت تجربه هم بدی.... براش بگی شکست خوردن اونقدرام ترسناک نیست... مواظبش باشی اشتباهای بزرگ نکنه اما اگر اشتباهی ام کرد نه تنها جرات درمیون گذاشتنشو باهات داشته باشه و در عوضش سرکوفت نمیشنوه، که حتی بدونه حامیش هستی هنوزم...

میدونم من خیلی خیلی بچه هامو دوس خواهم داشت، از اون مامانایی میشم که بچه شونو خیلی لوس میکنن... این انتقاد بهم وارده.... واسه همینم به خودم یادآوری میکنم اونچه رو که دوس دارم انجام بدم...


شاداب :)
۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

از شخصیت the Hound توی گیم آو ترونز خیلی خوشم میاد.... ممکنه عجیب باشه اما دوسش داشتم... تنها، درونگرا، کم حرف، خشک و به نظر بی رحم اما درعین حال با یه قلب مهربون که هرررکسی قادر به کشفش نیست... این قلبا خوبن.. این قلبای رقیق توی پوسته ی ضخیم خوبن... این قلبای "سخت به دست اومده" خیلی خوبن...

چند وقت بود درس نخونده بودم جدن که دلم تنگ شده بود براش ... چند روز دیگم باید برگردم تهران ..کلی کار دارم و خیلی عجله دارم.. وای

یه زمانی فکرمیکردم باید شرکت خودم رو داشته باشم ... اما راه های بهتری هم هست... میخوام برنامه هامو تغییر بدم...

البته پلنِ حال حاضرم اینه... باید دید در آینده تصمیمم چطور میشه...



بس قدرتمندم...
هیچ ندارم کسی از من بستاند.. هیچ ندارم پنهان کنم در سکوت.. یا سراپا چشم باشم از بیم ربوده شدن...
میتوانم بی پروا بایستم... رو در روی همه بادهای جهان... رو در روی تندبادها
تازیانه های خود را برمن فرود آرید... چه دارم به یغما ببرید؟؟

هیچ برای خود نمی برم...که در هم شکنیدم..
هیچ برای خود نمی خواهم که به زانویم درآورید..
هیچ نیندوخته ام در کاسه تهی دستانم که به زنجیرم کشید...
آزادم اکنون.. با بال ها و رویاهایی رها...
بس توانا برای در آغوش گرفتن همه چیز

و تو ای دنیا...
هرچه بیشتر از من می ستانی، بیشتر در چنگ منی...
و چون از خود دست شویم، بیشتر از هر زمان دیگر
متعلق به منی...


پ.ن 2:

ممنون از چندتا از دوستان که حالمو پرسیدن، من خوبم... فقط حس نوشتن نبود...


شاداب :)
۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ نظر

تهران

اپیزود اول

هیچوقت دلم نمیاد دست خالی برم پیشش... یه لباس میبینم خیلی خوشگله... از اونجایی که یکم وسواس دارم تو خرید در نتیجه چندباری میرم و میام میبینمش... یه خانوم جوون و یه آقا توی مغازه هستن... خانومه میره پیش آقاهه باهم یه چیزی میگن و به من نگاه میکنن و ریز میخندن... چند لحظه بعد آقاهه میاد پیشم و میپرسه: شما خاله هستین؟؟ من که متوجه منظور نشدم گفتم : بله

خانومه به آقاهه گفت: دیدی گفتم خاله است :) ... معلومه خیلی دوسش داری که الان 2 ساعته بادقت لباس میبینی ...بعد درد و دل کرد گفت که خواهر شوهر من هیچوقت اینجوری با دقت و محبت برا بچم لباس و کادو و این چیزا نخریده ، یه بار یه کتاب دااااستان خرید واسش که اونم تازه درمورد بابای خوبم و فلان بود!!!... همه اینارو با حرص میگفت... هم خندم گرفته بود و هم متاسف شده بودم... آرزو کردم که منم عمه میشدم و اون وقت نشون میدادم که عمه هام میتونن مهربون باشن... نمیدونم، شایدم تغییر کاربری میدادم یهو شخصیتم هم تغییر میکرد :)))

آقاهه گفت تو ازدواج هم همینقد وسواس به خرج میدین؟؟ احتمالا پسره که بیاد شما از سر تا پاش رو یه نگااااه میندازین و هزارتا ایراد روش میذارین :))

نمیدونم چرا همه فکرمیکنن من خیلی آدم ظاهربینی هستم :)) عجباااا... سخت گیر هستم ولی ظاهربین نه

یه زن دایی دارم که خیلی مهربونه... یادم میاد وقتی بچه بودم هرموقع میومدن خونمون واسم یه چیزی کادو میاورد... و من هنوزم که هنوزه اون محبت هاش رو تو ذهنم مونده... واسه همینم میخوام خودمم زن دایی و زن عموی خوبی بشم... خیلی لذت بخشه که تو خاطر بچه ها موندنی بشی و اون وقت هرچقدم بزرگ بشن بازم دوستت خواهند داشت چون اون علاقه ریشه ای شده...


اپیزود دوم

خواهرم اینا یه شهری بودن و مامان پیشنهاد کرد که من برم اون شهر.. و بعد از اونجا همراه با خواهرم اینا بیام خونه... لذا من بصورت خیلی یهویی پاشدم رفتم درعرض 10 دیقه بیلیط گرفتم و سوار اتوبوس شدم!!!!!!! به همین سرعت و یهویی!!

همش دعا میکردم که صندلی تک باشم... با اینکه صندلیا فاصله شون زیاده ولی نمیدونم چرا دوس داشتم تک بیفتم...ولی از اونجاییکه خوش شانسم صندلی 2نفره بودم... یه خانوم هم کنارم بود که تمام مسیر رو باتلفن باصدای بلند حرف میزد و اونجا بود که توجیه شدم که چرا دوس داشتم صندلی یه نفره باشم!



خانه!

فاینلی ساعت 12 شب بعداز 2 روز بودن تو جاده و شهرها رسیدم خونه!!

با اینکه سرم داشت منفجر میشد و چشام هم همینطور و 2 روز بود گردنم درد میکرد و توی مغزم هم درد میکرد حتی.. ولی سرحال بودم :))) و چه حس خوبی بود.. خونه شلوغ بود .. همه بودن.... غذای ما رو میز بود.. اصلا نمیشه وصف کرد!!!


شاداب :)
۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

1. چند روزه لپ تاپمو خاموش نکردم... انگار تمومی نداره :(( .. خواب ندارم که :((

2. ینی وقتی از حموم میاد بیرون و موهاش خیسه چه شکلی میشه؟

3. حوصله نصیحت کردنه ال رو دیگه ندارم... یبار دیگه بیاد باهام مشورت کنه فقط نگاش میکنم اینجوری :|

4. آدم خوابالو باشه 1دیقه بخواد بره تا آشپزخونه بعد بیاد بخوابه درواقع 10 دیقه بایدبره تا آشپزخونه بعد بیاد بخوابه...

بس که مسافت طولانیه :| ... خواب آدم هم میپره

5. خداروشکر چیزی نبود...



شاداب :)
۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

دراز کشیدم سر سجاده

گشنم نیس ولی دلم الان شیرینی میخواد

:(

طفلی من ...



+

بعدا نوشت ساعت 4:34 دقیقه:

با چشای خمار داشتم یواش یواش میومدم اتاق... تو راهرو سوسک دیدمممممم :(( ... یه جیغی زدم... دختره بیچاره ای ام که اونجا بود زحله ترک شد :((

منم خوابم پرید :((


شاداب :)
۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۴ موافقین ۲ مخالفین ۰

به یاری خدا دیشب آخرین پروژه مو هم تحویل دادم ... ولی این حس خوب فقط واسه همون دیشب بود ... و منفجر شه دانشگاهی که تابستونا جلسات گروه توش تشکیل نمیشه و استادا میرن خوشگذرونی تو جزایر هاوایی و مارو مجبور میکنن سریع کار تحویل بدیم...


دیشب به بابا زنگ زدم میگم بابا یه متن در رابطه با فلان موضوع برام بنویس... آخه بابا کلا خیلی قشنگ صحبت میکنه :) .. بعد متن رو آماده کرده داره واسم میخونه من داشتم مینوشتم رسید به کلمه "اهتمام" ...گفت دخترم با هـ دوچشم بنویسی!!!

قیافه من پشت تلفن : :||||||||||||||||

البته قیافه مو پیش بابا بروز ندادم.. گفتم چشم بابا :|||||||

ینی بابام در حد کلمه اهتمام هم ازم انتظار نداره :)))) ... دستشون درد نکنه واقعا :)))))))


بابای مهربون و نازنین و خوش قلب و انسان دوست و خوشگلم ...




+

ریملم تموم شده و حسش نیست برم بیرون بخرم :| ... مشکل بغرنجیه واقعا :))


شاداب :)
۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

سبک فعالیت اکثر آمریکایی ها "انجام دادن" یا "اقدام" است... آنها بر دستیابی به نتایجی تاکید می ورزند که با استانداردهای عینی قابل اندازه گیری باشند... جهت گیریِ مخالفِ "انجام دادن" , "بودن" یا "رضایت به وضع موجود" است... در این جهت گیری افراد, رویدادها و ایده ها بدون برنامه ریزی قبلی جریان می یابند...

"انجام دهنده" بسیار فعال است و شخصی که بر "بودن" تمرکز دارد راحت تر است... "انجام دهنده" همیشه سعی دارد تا به بیشترین مزایا در زندگی برسد, ولی شخصی که بر "بودن" متمرکز است زندگی را آنطور که هست میخواهد...

"انجام دهنده ها" برای رسیدن به اهداف بیشتر کار میکنند, افرادِ فرهنگِ "بودن" برای بهره بردن کامل از زندگی, کار را به حداقل می رسانند...




+ یه وبلاگی رو خاموش میخونم... خیلی جالبه انگار تله پاتی داریم...نمیدونم چرا... نمیدونم خیلی اتفاقی گاهی پستامون شبیه هم میشه یا نه! ... ینی مثلا گاهی شده که هر دو همزمان درمورد یه موضوع مشترک نوشتیم!... درصورتیکه شخصا هیچوقت موضوع هیچ وبلاگ نویسی رو به عنوان موضوعم انتخاب نکردم و راجبش ننوشتم... حداقل همزمان نبوده!... واگر بوده اتفاقی بوده... اصولا از موج وبلاگی هم خوشم نمیاد!

ولی این جریان درمورد وبلاگی که میخونمش جالبه برام...

+ امروز داشتم پیاز رنده میکردم همچین پوست انگشتم رو کندم خون واسه خودش داشت میومد :(( ... هفته قبل هم تو خوابگاه ساعدم خورد به قابلمه سوخت هنوز جاش قرمزه :|


شاداب :)
۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر