ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

واااای

وای

وااااای

این هم اتاقیم تا وقتی نیس راحتم.. همین که پاش به اتاق میرسه شروع میکنه به عالم و آدم زنگ میزنه و چقد حرف میزنه چقد حرف میزنه چقد حررررررررررررررف اخه اونم هر رووووووز؟؟؟ هر شب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اخه تموم نمیشن؟؟؟؟ اخه اینهمه غیبت میکنی دیگه خودت آب نشدی از اینهمه غیبت و حرفای خاله زنکی؟؟؟؟ اخه هر شب؟؟؟ اخه هر روز؟؟؟؟ صدات رو مخه میفهمی یا نه؟؟؟؟؟؟

اصلا درک نداری نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجا بزرگ شدی تو آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی ببینی یکی سرش تو درسه.. مکالمه تو کوتاه کن خوب لامصب!!!!!!!!! ... اخه گدا بازی چیه؟؟؟ یه طرح رایگان مکالمه گرفتی دیگه فک میکنی وظیفه ته صب تا شب باهاش زنگ بزنی این ور اون ور؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گدا نباشید انقد باباجان.. نباشید!!!!

آخه باباجان اغراقم نمیکنم به والله!!!!... وقتی میگم ساعتها.. ینی واقعا ساعت هااااا... ساعت هااااا با تلفن یه بند حرف میزنه... بی اغراق کمترین مکالمه اش 2 ساعته.. کمترینش!!!!!!!!!!!... آخه خودت چی آدم نیستی؟؟؟؟ مشکل شنوایی پیدا نکردی؟؟؟؟؟ اصلا هم اتاقی و درک و شعور بره به جهنم!!!! به خودت رحم کن!!!

آخه وقتی هستش کلا نمیتونه 2 دیقه بدون کلام باشه دو دیقه سایلنت نمیشه... با تلفن هم حتی حرف نزنه بازم باید با یکی از بچه های اتاق حرف بزنه... کلا فک اش باید بجنبه... میمیره حرف نزنه... آخه باباجان مخت دیگه از کار افتاد دیگه... بجا اینهمه حرف صد من یه غاز در طول روز یکم سکوت پیشه کن بلکه یکم مغزت از این حالت در بیاد....

آخه من چی بهت بگم دیگه...

فردا کنفرانس دارم اینم مخمو ترکونده... خدایا من چه گناهی کردم اینهمه سال تو خوابگاه باید باشم؟؟؟ اصلا از بابام ایناهم شاکی ام... سالهاست قول دادن بیان تهران نمیدونم اخه چه دلخوشی دارن اون ور که بیخیال نمیشن؟؟؟؟ بابا خسته شدم... خدا

من تحملم زیاده... ولی یه روز میبینی چطور با خاک یکسانش میکنم .... فعلا منتظرم ببینم شعور اجتماعی خودش تا کجاس.....


+این پست بعد از مدتها تحمل داره نوشته میشه... باید اینجا تخلیه احساسی میکردم خودمو!!!!!! ولی چون با عصبانیت زیاد و بصورت خیلی احساسی و ناگهانی دارم مینویسمش احتمال پاک شدنش هم هست....


شاداب :)
۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

خیلی بهم ریختم

درحالیکه فردا صبح کوئیز دارم و همچنین کلی کار نکرده برای مقاله هامو گزارش کارام و تمرینام و تکلیفام دارم شدیدا حس کردم باید بیام اینجا...

خیلی ذهنم مشوشه... یه حس بدی این ته مه ها وجود داره... همش بخاطر اینه که احساس میکنم تو نصفه راهم...

واسه همینم زنگ زدم به مامانم که صداش آرومم کنه.. ولی جواب نداد ضایع شدم :))))))))))))))))))))))))))) دیگه زنگ زدم خواهرم و یکم از شیرین زبونیای خواهرزادم گفت و منم ذوق کردم .. بعد مامانم خودش زنگ زد گفت جلسه بودم نتونستم جواب بدم... هیچی با مامانم حرف زدم..

بعد زنگ زدم بابام بیرون بود با اونم صحبت کردم .. بابا میگفت کلاس زبانتو میری؟؟؟ نگران پول نباشیا... الهی من بمیرم براشون که نمیذارن آب تو دلم تکون بخوره چقد من قدرنشناسم آخه.. گفتم نه بابا فعلا اصلا وقت نمیکنم :(((( گفتش حتما به زودی بریاااا مدرکتو زود بگیری ...

هعییییییییییی

کلی تو تلگرام برام کلیپ و عکس و متنای مختلف میاد... باور میکنی همه رو فقط باز میکنم ولی حتی نگاشون نمیکنم؟؟؟؟ حالا خوبه سرجمع 3تا گروه عضوم... یکی گروه بچه های کلاس الانمون... یکی گروه بچه های بهشتی... یکی گروه بچه های دبیرستان... یکی ام یه گروه مربوط به سریال Friends هستش!!! حالا بدبختا مطلب زیادم نمیفرستنااا ولی من اصلا حوصله ندارم... :(( حتی اگه مثلا خواهرم هم برام کلیپی غیر از کلیپای خانوادگیمون بفرسته حتی اونارو هم نگاه نمیکنم... متنایی ام که میفرسته نمیخونم :(((((((((((((( فقط چت هارو جواب میدم وگرنه حرف خاصی نباشه کلا نگاه نمیکنم ... خیلی بد شدم میدونم...

بقیه شو بعدا بیام بنویسم... نظرم چیه؟؟؟

خوب پس خدافظ


شاداب :)
۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

وای بعضی وقتا چقد الکی غصه میخورم :)

واسه چیزایی که بعدا که بهشون نگاه میکنم میبینم ارزش غصه خوردن نداشتن :)

من خیلی خوبم و خیلی خوشحالم

زندگی بهتر از این نمیشه :)

امروز باز چندتا از مدیرا و معاون های اجرایی مپ/نا رو ملاقات کردیم... قرار بود که امروز استادمون,  من و یکی دونفر منتخب دیگه از بچه های کلاس رو ببره بازدید از مپ/نا.. ولی جور نشد واسه همین اونا اومدن دانشکده ما... ولی قرار بر این شده سری بعدی بریم بازدید :)
وای خیلی خوبه.. اصلا وقتی مپ/نایی هارو میبینم انگیزه زندگی در من افزایش می یابه :))))
البته درواقع یه مورد دیگه ام هست که وقتی میبینمش شدیدا به اراده ام اضافه میشه.. اونم کسی نیس جز پروفسور "ا"
اصلا کاش میشد اینجور آدمارو هر روز دید..


شاداب :)
۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۱:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

                                                                       



یکی از بهترین حسای دنیا میدونی چیه؟؟؟؟

اینکه بدون استرس, با آرامش,  پیش بابا مامانت باشی.. شبا بری خارج از شهر,  تو روستا,  دور دور, شیشه رو تا آخر بیاری پایین باد خنک با سرعت به صورتت بخوره.. صورتت یخ بزنه... باخودت بگی چرا دماغت بزرگ نیس برای استفاده بیشتر از اکسیژن ناب .. با تمام وجود بوی شلتوک و شالیزار هارو وارد ریه هات بکنی...اونقدر بو بکشی تا دماغت درد بگیره... صدای جیرجیرکا... ستاره هایی که تو آسمون روستا از هرجای دیگه گنده تر و نزدیک تر به نظر میان... همه اینارو بخوبی ثبت میکنی مثل یه ذخیره انرژی!!... تا بعدها وقتی کیلومترها دوری با یادآوریش همون حس خوب به سراغت بیاد..

چه حیف که زندگی برای ما صبر نمیکنه...

.

.

.

اون روز یه همایش تو دانشکده برگزار شد... واقعا هدف ماها از اینهمه سخنرانی چیه؟؟؟؟؟ تک تک حرفاشونو حفظ بودم... خوب همه اینارو که خودمم میدونم! حالا برادر من بگو راهکارت چیه؟؟؟!!! ینی از این همایشه 8 ساعته من فقط و فقط تنها چیز مفیدی که به دردم خورد و یادداشت کردم چندجمله از یکی از مدیرعامل های شرکت مپ/ نا و چندجمله از یکی از مشاورین رییس جم/هور بود!!

حالا اینا هیچی... یه قسمتی از همایش یه کلیپ در راستای معرفی دانشکده مون بود!!! ینی دانشکده مونو داشتن به خودمون معرفی میکردن؟! حالا بازم تا اینجاش اوکی عب نداره... آخه مشکل اینجا بود کلیپش هم کلیپ درستی نبود... آخه واقعا دونستنه اینکه دانشکده مون چقد مساحت داره و چندتا میزو صندلی و کامیپیوتر و قاشق چنگال و حوض و اردک و ... داره به چه دردی میخوره؟؟؟؟ جالب تر اینکه یه آهنگ حماسه برانگیز هم روی کلیپ گذاشته بودن که واقعا دیگه خنده منو درآورده بود ...

دیدگاه کاملا یه دیدگاه حسی بود... آدم حرصش درمیاد که کساییکه داعیه بهترین بودنارو دارن هنوز تو اولین و پایه ای ترین مسائل درک شون در این حده...


پی نوشت:

دوس دارم بدونم اوناییکه تو همایش ها کله شون به چپ و راست میچرخه و درواقع کلا به آدم ها نگاه میکنن, فازشون چیه؟!!


شاداب :)
۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

حس پست مفصل همراه با فکر کردن نیس.. یه سری حرف بزنم و برم

1. جدیدن دخترا خیلی بی ادب شدن.. اصلا دوس ندارم... فحش دادن یا استفاده از کلمات رکیک تو حرفا انگار خیلی عادی شده... عفت کلام واسه یه دختر خیلی مهمه خیلی... مثلا بعضی گروها میبینی دختره یه جوک بشدت رکیک فرستاده درحالیکه کلی پسر هم حضور دارن!!! آدم آب میشه!.. اصلا از این جمعا خوشم نمیاد... بذار هرچی میخوان منو امثال منو صدا کنن

2. نمیتونم بالارفتن سن بابا مامانمو ببینم خیلی درد داره خیلی... هر روز شاهد تغییرشون باشی سخته اصلا بغض میکنم...

3. من اصلا اشتباهی ایران به دنیا اومدم :)))))))) از تعارف متنفرم. دوس دارم راحت باشم.. امیدوارم با بی ادبی اشتباه گرفته نشه نه.. فقط دوس دارم یکم واقعی تر برخورد کنیم..

از قیافه های تکراری دخترامون خسته شدم... معیارای زیبایی مون چرا انقد تنزل کردن؟؟؟ باور کن منم یه دختر امروزی ام که به خودم میرسم و خیلی چیزا برام مهمه ولی از تکرار فراری ام... این روزا همه تکرار شدن..

* این پست نیازمند حرفای مفصل تریه که متاسفانه فعلا تمرکز ندارم بعدا کامل تر "نظرم" رو مینویسم


شاداب :)
۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

                                                                 



1. استاد @ داره آخر همین ماه به مدت 1سال میره امریکا... اون روز بهم زنگ زد گفت میتونی بیای کارامو انجام بدی؟ منم گفتم بل بله :))) خلاصه رفتیمو یسری کارای شخصی استاد رو تقبل کردیم... استاد کیلید اتاقشو بهم داد و تمام پسوردهای ایمیل و اکانت هاشو.. حال میده برم سواستفاده کنم :)) بعد اون روز چهارشنبه من قرار بود برم اتاقش یسری کار داشتم خود استاد @ نیومد دانشگاه, نمیدونم وزارت نفت جلسه داشت یه همچین چیزی.. به من گفت خودت برو اتاقم... هیچی رفتیمو یسری کارارو انجام دادم بعد آخراش هم محض عوض کردن جو یه چندتا سلفی از خودم درکنار عکس استاد روی دیوار انداختم :)))))))))))))))))))))))))))))) با کلی ادا اطوار و زبون درآوردن و این چیزا :)))))) اگه اتاقش دوربین داشته باشه آبرو برام نمونده :)))) ولی عب نداره توکل بر خدا :)))) عکسامو بذارم تو وبلاگ چهره خودمو شطرنجی کنم ولی عکس استادو نکنم بعد استاد تو اینترنت خیلی اتفاقی عکسارو ببینه :))))

استاد @ اون روز نشسته بود باهام دردودل میکرد... از گذشته هاش میگفت و اینکه دوتا پسر داره که یکیشون متولد امریکاست و الانم همونجا دانشجوئه... فک کنم همون زمانیکه استاد اونجا درس میخونده متولد شده و طبیعتا اقامت داره.. داشتم فک میکردم چه خوبه اینجوری... فک کن منم باعث شم بچم جایی بتونه به راحتی درس بخونه که هدف و آرزوی خیلیا باشه!! واقعا چرا بچه من همچین شانسی نداشته باشه تا بعدا بابتش از من تشکر بکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ البته استادم میگفت اونجاهم خبر خاصی نیس... قبول دارم.. قرار نیس هرکی رفت موندگار بشه اونجا... ولی شانس درس خوندن بدون دغدغه تو یکی از بهترین دانشگاها تجربه علمی خوبی میتونه باشه....

2. امروزم که دانشگاه بودم دیدم استاد *** طبق معمول دانشکده است... ینی ماشین شاسی بلندش رو دیدم تو حیاط.. این استاد *** یه خانومه که سن زیادی هم نداره ولی الان توهمین سن استاد تمام شده... هر روز هم دانشکده است... عاشق تلاش و این شیوه زندگیشم... خیلی هم خوش برخورد و منطقیه... دوسش دارم و میخوام الگوم باشه... اینکه توسن کم استاد تمام دانشگاه تهران بشی توی وزارت خونه های مختلف یسری نقش ها داشته باشی از همه مهم تر یه خانوم باشی که همزمان وظیفه مادری و همسری هم به دوشت باشه ... چرا من نتونم؟؟؟ باور کن آدم اگه بخواد میتونه تو این مملکت هم زن باشه هم موفق باشه...

3. من نمونه بارز یک خردادی ام!!!! با حالت های مختلف.. ینی گاهی بشدت لوس و نازنازی و گاهی بشدت جدی!!!! ... امروز داشتم با مسئول تحصیلات تکمیلی مون راجع به انتخاب واحد صحبت میکردم انقد که لوس بودم (آیکن حالت تهوع) آخراش اومد خیلی صمیمی دستشو گذاشت رو کمرم گفت عزیزم چهرت شبیه دخترخالمه برو نگران چیزی نباش :))))) آخه میخوام بدونم آدم با مسئول آموزش اینجوری حرف میزنه؟؟ :)) نه واقعا؟؟؟ :))) ولی پیش استادا جدی ام خداروشکر :))) ... این فقط گوشه ای از اخلاق یه خردادیه!!!...حالات دیگه رو طی مراحل دیگه باید معرفی کنم... به طالع بینی و این چیزا اعتقاد ندارم ولی اینو مطمئنم که من یه خردادی واقعی ام!!!!

4. امروز رفتم بهشتی که تاییدیه لیسانسمو ازشون بگیرم!!! اینهمه مدت یادم رفته بود برم اونجا...

در حالیکه داشتم از سربالایی دانشگاه به سمت آموزش کل بالا میرفتم همزمان باخودم تکرار میکردم "دیگه حاضر نیستم حتی 1ماه رو هم تو بهشتی درس بخونم"...... توضیحات تکمیلی در آینده در پست جداگانه :D


شاداب :)
۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ نظر

1. امروز نزدیک بود بمیرم.. حالا مردن هم نه ولی شل و پل رو دیگه حتما میشدم!!!! خدا رحم کرد.. واقعا بعضیا انگار تو عالم دیگه سیر میکنن!! قلبم اومد تو دهنم ولی اینم نتونست روز منو خراب کنه :)))

2. داشتم میرفتم پالادیوم از کنار اون کارواشه نزدیک خیابون دوم ولنجک رد میشدم دیدم یه آقایی این طرف وایسادن بعد یه پرادو با دو سرنشین دارن رد میشن و از این آقا عکس میگیرن اول گفتم شاید همینجوری عکس گرفتن ولی از ژست گرفتن آقاهه و حرف زدنشون باهم فهمیدم دوستن :)) بعد جالبش این بود من داشتم رد میشدم یه لحظه متوقف شدم که اینا عکسشونو بگیرن که آقاهه بعد خندید گفت خانوم شماهم تو عکس میفتادی بخدا ما خوشحال میشدیم :)))) 

عجبببببب مردم خوشحالناا

3. دانشگاهم خوب بود خداروشکر کارا داره پیش میره ... استادمون داره واسه فرصت تحصیلی میره!! ینی دلم خوش بود که ترم بعد باهاش کلاس داریمو نمره 20 ام رو ازش میگیرم پریییییید.. چون کلاسشو استاد دیگه ای ورمیداره.. البته عب نداره.. من به آیندگان دورتری می اندیشم :))

چه پستایی میذارم جدیدن!!!

خیلی روزمره!!

پس ممکنه حذف بشن :))))

+ یادم باشه اندر مقایسه دانشگاه تهران و بهشتی خیلی چیزارو بنویسم شاید به درد کسی خورد.. این روزا زیاد به تفاوتاشون برمیخورم


شاداب :)
۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر

من تخت پایین میخوابم... داشتم با گوشیم ور میرفتم که اومدم نشستم لبه تخت گوشیم همچنان تو دستم بود که یهو دیدم چندقطره آب افتاد رو صفحه گوشیم.. تعجب کردم گفتم آب کجا بود؟؟ سرمو آوردم بالا و پاهای هم اتاقیمو دیدم که از تخت بالا دیده میشه و داره از پاهاش آب میچکه :(((((

آه ای خدای من.. این چه سرنوشتی بود؟؟؟ :(((((((((((( .. آخ حالم وصف ناشدنیه... به حدی این قضیه مهم بود که باید اینجا خودمو تخلیه احساسی میکردم...

چه میشه کرد؟!!

شاداب :)
۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

1. استاد عزیزم بالاخره از مسافرت برگشت... دیروز ساعت 10 باهاش قرار داشتم شب دیر خوابیدم صبح ساعت 9:45  دیقه از خواب پا شدم!!! و فقط وقت کردم لباسامو بپوشم و با مقنعه و مانتو مسواکمو برداشتم که برم بزنم.. بعد از اینکه مسواکمو زدم و میخواستم آب بزنم مسواک رو یه دختره کنارم بود یهو برگشت با لحن خنثی ای گفت میشه آبو ببندین؟؟؟ من یکی از ابروهامو انداختم بالا و گفتم چرا باید اینکارو بکنم؟؟؟؟ همینکه شروع کرد به منبر رفتن که : میدونی ذخیره آب فلان مقداره و ... دیگه بقیه حرفاشو نشنیدم با بی اعتنایی سریع گفتم باشه من دیرم شده باید برم... دختره دهنش باز مونده بود از ادامه حرفش :)))))))

اولا من بیخودی آبو باز نذاشته بودم

دوما کسی که بهم دستور بده رو محل نمیدم .. مگر اینکه شخص مقابل از عزیزام باشه..

2. شیر با چی پف بالشی خوشمزست :)))))))

3. آدما درعین اجتماعی زندگی کردن حقیقتا تنهان... فقط خودشون میتونن زندگیشونو دچار تغییر بکنن.. هیشکس دیگه به اندازه خود آدم به این کار توانا نیست... نباید منتظر بشینی که کمک برسه.. فقط رو کمک خودت حساب کن ..آره خودت عزیزجان.. 

4. بعد از 6 ماه هی میخوام برم آرایشگاه یه رنگی به موهام بدم ولی وقت نمیکنم.. البته بهتره بگم دل و دماغ مورد نظر موجود نیست! 


شاداب :)
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

دیشب یاد این مطلب افتادم گفتم امروز بنویسمش

یکی دو هفته پیش که خونه بودم دیدم پدر داره یکی از کتابای قدیمیشو میخونه... هر از گاهی اینکارو با کتابحونه اش انجام میده.. همونایی که تو جوونی و دوران دانشجوییش خریده بود.. کتاب ابله از داستایوسکی با ورق های کاهی.. کتاب رو میز بود.. چند صفحه اولشو خوندم خیلی خوب توصیف کرده بود یه کتابی که خیلی وقت پیش نوشته شده و توصیفی که داشت میکرد کاملا منطبق با شرایط الانه کشور ما بود.. 

جدای از اینکه کتاب جالبی بنظرم اومد ولی وقت نشد که بخونمش و اومدم تهران.. داشتم فک میکردم کتابای غیر درسی که خوندم خیلی کمتر از فیلمایی بوده که دیدم!!! و داشتم فکر میکردم روزی اگه فرزند من هم بخواد کتابای توی کتابخونه من و مربوط به دوران جوونی منو بخونه من چی دارم که عرضه کنم جز جندتا کتاب درسی!!!!!!!!!! اینکه مامانت وقتی همسن تو بوده کلکسیون کتابای دکتر شریعتی رو داشته بعد تو الان توهمون سن چندتا کتاب داری و چی داری!!!!!

باید یه فکری کنم...!

+ این هم اتاقیای ما انگار به ما نظر دارن :))))))

+ اتاق بغلی آهنگ حس خوبیه از شادمهر رو به مدت چندساعته داره پلی میکنه الان من حتی میتونم آهنگو از خود شادمهر بهتر بخونم :)))))))

شاداب :)
۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر