1. جدیدن دارم دوتا کتاب میخونم.. یکی نبرد من هیتلر که توسط خودش نوشته شده که بنظرم بشدت جذابه.. همیشه نسبت به هیتلر کشش داشتم و دوس داشتم بدونم چی تو فکرش میگذشته.. یکی هم انسان خردمند حراری البته نسخه غیر فارسیشو..
خیلی به صورت زیرپوستی نقش خودشو داره پر رنگ میکنه ها زرنگ :)) یواش یواااش.. کسی هم شک نمیکنه.. نمیدونم چرا هرکی گیرم میاد همش تو کتاب و مطالعه ایناست :دی.. من الان مجبورم کتاب بخونم میفهمی؟ مجبور :دی یه ناظر بالا سرمه آمار تعداد صفحات رو میگیره :))))) اگه نخونم لو میرم بعداز یکی دوهفته :دی.. البته خودمم کم کم دارم علاقمند میشم به خوندن.. مثلا ماه پیش یه بیوگرافی از یه شخص خارجی خوندم خیلی جذاب بود، به زور خوندمش ولی وسطاش علاقمند شدم.. تازه وقتی فهمیدم نویسنده کتاب در آخر چقد سرنوشت بدی داشته کلی شکست عاطفی خوردم :دی فهمیدم خودکشی کرد تهش تو زندگی واقعی، تازه همسرشم که تو جوونی غرق شد فوت کرد.. اصن از اول تا آخر بدبختی کشید
2. اون روز صبح میخواستم برم سرکار، دوتا دختربچه واقعا، دیدم سر خیابون وایساده بودن.. تقریبا 16-17 سالشون بود.. هردوشون روسری نداشتن و موهاشون رنگ بود و یکیشون هم از این تیپای gothic زده بود و موهاشم بافته بود.. بعد یه حس بدی گرفتم چون احساس میکردم خیلی بی هدف وایسادن تو خیابون.. تیپشون به من ربطی نداره و تعجبم بخاطر تیپ و لباساشون نبود.. بیشتر به خاطراین بود تو اون ساعت صبح سر اون خیابون واسه چی وایساده بودن و هی ام این ور اون ور رو نگاه میکردن و میخندیدن تازه وقتی اسنپ من اومد یجوری نگاش کردن فک کنم میخواستن سوار شن :)))) میخواستم بگم برو عموجون ماشین منه :)).. آخه اون خیابونم اصلا تاکسی خور نیست، خیابون اصلی نبود که سرخیابون وایسی تاکسی بیاد.. امیدوارم واقعا منتظر اسنپی چیزی بوده باشن نه چیز دیگه ای، وگرنه خیلی ناراحت میشم.. امیدوارم چیزیشون نشه