ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

1. جدیدن دارم دوتا کتاب میخونم.. یکی نبرد من هیتلر که توسط خودش نوشته شده که بنظرم بشدت جذابه.. همیشه نسبت به هیتلر کشش داشتم و دوس داشتم بدونم چی تو فکرش میگذشته.. یکی هم انسان خردمند حراری البته نسخه غیر فارسیشو.. 

خیلی به صورت زیرپوستی نقش خودشو داره پر رنگ میکنه ها زرنگ :)) یواش یواااش.. کسی هم شک نمیکنه.. نمیدونم چرا هرکی گیرم میاد همش تو کتاب و مطالعه ایناست :دی.. من الان مجبورم کتاب بخونم میفهمی؟ مجبور :دی یه ناظر بالا سرمه آمار تعداد صفحات رو میگیره :))))) اگه نخونم لو میرم بعداز یکی دوهفته :دی.. البته خودمم کم کم دارم علاقمند میشم به خوندن.. مثلا ماه پیش یه بیوگرافی از یه شخص خارجی خوندم خیلی جذاب بود، به زور خوندمش ولی وسطاش علاقمند شدم.. تازه وقتی فهمیدم نویسنده کتاب در آخر چقد سرنوشت بدی داشته کلی شکست عاطفی خوردم :دی فهمیدم خودکشی کرد تهش تو زندگی واقعی، تازه همسرشم که تو جوونی غرق شد فوت کرد.. اصن از اول تا آخر بدبختی کشید

 

2. اون روز صبح میخواستم برم سرکار، دوتا دختربچه واقعا، دیدم سر خیابون وایساده بودن.. تقریبا 16-17 سالشون بود.. هردوشون روسری نداشتن و موهاشون رنگ بود و یکیشون هم از این تیپای gothic زده بود و موهاشم بافته بود.. بعد یه حس بدی گرفتم چون احساس میکردم خیلی بی هدف وایسادن تو خیابون.. تیپشون به من ربطی نداره و تعجبم بخاطر تیپ و لباساشون نبود.. بیشتر به خاطراین بود تو اون ساعت صبح سر اون خیابون واسه چی وایساده بودن و هی ام این ور اون ور رو نگاه میکردن و میخندیدن تازه وقتی اسنپ من اومد یجوری نگاش کردن فک کنم میخواستن سوار شن :)))) میخواستم بگم برو عموجون ماشین منه :)).. آخه اون خیابونم اصلا تاکسی خور نیست، خیابون اصلی نبود که سرخیابون وایسی تاکسی بیاد.. امیدوارم واقعا منتظر اسنپی چیزی بوده باشن نه چیز دیگه ای، وگرنه خیلی ناراحت میشم.. امیدوارم چیزیشون نشه

 

شاداب :)
۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیروز یکی از بزرگ ترین تجربه های زندگیمو داشتم.. خودم وسایلمو جمع کردم، خودم باربری هماهنگ کردم، خودم از صبح زود به کارگرا و بسته بندی نظارت کردم، خودم تا میدون شوش! رفتم، دوباره خودم تا مقصد دوم رفتم.. و الان حس میکنم یکی از بزرگترین بارها از رو دوشم برداشته شده..

دیروز یکسری از وسایلی که سنگینی میکرد برام رو با کامیون بردم شوش تا از اونجا باربری ببرتشون تا خونه بابام اینا شهرستان.. نمیخواستم ببرمشون خونه جدید، قصد دارم یه سری وسیله رو عوض کنم.. یعنی اول رفتیم شوش بعد از اونجا رفتیم خونه جدید.. یعنی شوش هم رفتم دیگه من :)) اونم با کامیون :)))))))) دفعه اولم بود سوار کامیون میشدم بلد نبودم سوار شم :))) چقدم بلند بود.. ولی تجربه عجیبی بود.. انگار خیابونای تهران از فراز کامیون یه شکل دیگه بود کلا :)) اولش میخواستم با تاکسی برم بعد راننده گفت خب من که دارم میام شمام بیایین، منم گفتم باشه.. خلاصه اگه دیروز یه دختر خوشگیل موشگیل با ماسک دیدین سوار کامیون بود بدونید من بودم :دی.. ولی از صبح ذوب شدم.. فک کن ظهر تازه رسیدیم شوش و اصلا یه وضعی بود.. یه باربری با یه محوطه خیلی بزرگ بود، و همه سیبیل :)) تنها دختر اونجا من بودم ولی خیلی جالب بود کسی بد نگاه نمیکرد.. تازه یه مرده که اونجا نشسته بود نمیدونم کارش چی بود هی تعارف میکرد باهاشون شربت آبلیموی خنک بخورم :))) میگفت نترس کرونایی نیست :)) لیوان یکبار مصرفم هست.. منم با لبخند میگفتم نه مرسی نوش جان، البته لبخندم از پشت ماسک مشخص نبود تازه تو دلم هم میگفتم یعنی از تشنگی شهیدم بشم نمیخورم از اون شربت :))))).. خلاصه mission توی شوش تموم که شد بقیه بار رو که هنوز تو کامیون بود برداشتیم بردیم خونه جدید و اینطور شد که من رستگار شدم.. ولی چقد دلم کباب شد برا کارگرا.. یکیشون دستش خونی شده بود.. اون یکی هم وقتی میدیدم ماشین لباسشویی به اون سنگینی رو گذاشته رو کولش داره از پله ها بالا میاد میخواستم یقه جر بدم بزنم به بیابون! حالم بد شد اصلا..

بعد آز گفت بیا برات غذا درست کردم.. منم با کله رفتم :)) قورمه سبزی بود :(((( خیلی دوسش دارم آزو.. باشه؟؟ همونجور چرکو رفتم غذا خوردم اونجا :)) ساعت 5 .. موندم چطوری با لباسای کامیونی منو اونجا راه داد :)) البته مانتو اینارو همه درآوردم گذاشتم یه گوشه و رفتم دست و پا و صورتمو شستم .. بعد چایی خوردیم و چندساعت خندیدیم، ینی خندیدیم هاااا درحد دل درد، یه قسمتاییش دیگه داشتم بیهوش میشدم رو زمین ولو شدم نمیتونستم نفس بکشم.. فقط وقتایی که با آزم اینجوری میخندیم، خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم.. بعد دیگه نصف شب برگشتم خونه خودم .. هی میگفت شبه دیگه بمون همینجا گفتم نه بابا حموم نکردم میمیرم خوابم نمیبره.. 

ولی چقد اسباب کشی سخخخخخته.. مخصوصا برا امثال من که از وقتی به دنیا اومدن تو خونه بابا بودن و همیشه صاحبخونه بودن و هیچوقت زجر اجاره نشینی رو نچشیدن..یعنی واقعا حاضر نیستم دیگه هیچوقت اجاره نشین باشم، به جان خودم شوهر آیندم خونه نداشته باشه اصلا باهاش علوسی نمیکنم:دی.. و هم اینکه خرج داره.. مخصوصا که منم دوتا مقصد داشتم.. الان تا آخر ماه فقط شپشه که تو جیبمه دیگه.. چیز خاص دیگه ای برای عرضه کردن ندارم :دی

شاداب :)
۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

فرشته اومدی از دور                چطوره حال و احوالت

 

یکم تن خسته ی راهی           غباره رو پر و بالت

 

فرشته اومدی از دور                ببین از شوق تابیدم

 

می دونستم میای حالا            تورو من خواب میدیدم

 

چه خوبه اومدی پیشم             تو هستی این یه تسکینه

 

چقد آرامشت خوبه                  چقد حرفات شیرینه

 

فرشته آسمون انگار                 خلاصه است تو دو تا بالت

 

تو میگی آخرش یک شب          میان از ماه دنبالت

 

میان میری نمیمونی                تو مال آسمونایی

 

زمین جای قشنگی نیست        برای تو که زیبایی

 

تو میری... آره... میدونم...         نمیگم که بمون پیشم

 

ولی تا لحظه ی رفتن               یه عالم عاشقت میشم

 

+ سالگرد...

 

https://www.youtube.com/watch?v=e8jmDUqiA6g

 

شاداب :)
۲۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۰

راست میگن که انسان فراموشکاره..

مثلا من مدتها بود بی پول نشده بودم تا الان که دم جابجاییه یکم دستم خالی شده، الان تازه داره یادم میاد حس یه روزایی رو که پول نداشتم.. یادم اومد چقد این مدت بی دغدغه خرج کردم، ولی الان مجبور به حساب کتاب شدم و حداقل تواین برهه زمانی باید برنامه پولی داشته باشم.. میدونم در آینده پولدار میشم.. پولدار شدن هیچوقت آرزوم و هدفم تو زندگی نبوده، ولی کاملا ایمان دارم که یه روزی میرسه که خیلی پولدارم.. ولی میترسم دیگه این روزارو یادم نیاد و حس و حال شو نتونم به یاد بیارم.. بی پولی خوش طعم نیست ها، ولی آدم با یکم(فقط یکم) محدودیت بیشتر میتونه مفید عمل کنه، اون موقع وقتی پول دستت میاد خیلی میچسبه خیلی بیشتر قدرشو میدونی (البته نظرم درمورد آدمای خسیس هنوزم همون قبلیه).. همه اینارو میدونم که مثلا چه میدونم گریه کردن تو بنز خیلی بهتر از گریه کردن تو خیابونه و از این حرفا.. میدونم این دوره پول بیشتر از هر موقع دیگه ای مهم شده و نقش پررنگی تو زندگی همه مون پیدا کرده..

ولی من، شخصا روزی که خیلی پولدار شم، میدونم برام آنچنان لذتی نداره.. من از اون آدما نیستم که تمام زندگیشون تو پول خلاصه میشه.. ببین خیلی دوس دارم ها پول و زندگی راحت و داشتن بهترین چیزارو.. ولی هی تصور میکنم که مثلا فلان کیف چند هزار دلاری گوچی رو هم یه روزی دستم میگیرم و میدونم میگیرم (بدم میاد ملت میرن فیک میخرن.. ترجیح میدم یه کیف 800 هزارتومنی با کیفیت ولی بدون برند دستم بگیرم تا اینکه برم یه کیف 800 هزاری مثثثثلا گوچی ولی فیک و به اسم های کوالیتی دستم بگیرم، خیلی خزه بنظرم.. من برند زیاد نمیخرم ولی وقتی هم میخرم حتما اصلشو میخرم، مثلا کیف نمیتونم برند بخرم درحال حاضر تقریبا غیر ممکنه، ولی کفش و جوراب و شلوار و کوله پشتی میشه خرید)، آره داشتم میگفتم، کیف چند هزار دلاری گوچی رو هم یه روزی دستم میگیرم، بهترین ماشینو سوار میشم، به کشورایی مسافرت میکنم که شاید فکرشو نمیکردم، نمیدونم چرا تهشو که نگاه میکنم خوشحال نیستم اونجوری که باید.. خوشحال هستم ها، بالاخره بی پولی خوشحالی نداره، ولی احساس میکنم میبینم خوشحالیم بابت پولداری نیست مثلا بابت یه چیز دیگه است، ولی اون چیه؟؟.. انگار تمام اون لحظات پولداری رو قبلا (شاید به قول بعضیا زندگی قبلیم) زندگی کردم و طعمشو میشناسم، انگار یه روزی، یه جایی، همه شو داشتم..

بخاطرهمین باخودم میگم خب بعدش چی؟ یه چیز دیگه ای هم باید باشه که منو به این دنیا وصل کنه، یه چیزی که در کنار پول آرامش قلبی هم بهم بده..

یعنی اون چی میتونه باشه؟؟؟

 

شاداب :)
۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۰ نظر

1. یه عالمه لباس در اقصی نقاط خونه پیدا میشه.. لباسایی که تواین چندماه خریدم.. بی رویه واقعا خریدم، چون هیچ نیازی بهشون نداشتم.. توهمین چندماه فقط 6 تا کفش و بالای 15 تا لباس.. وقتی اینجوری خرید میکنم یعنی حالم خوب نیست.. خواستار شفای عاجل ام وگرنه در آینده ای نزدیک باید تو کوچه بخوابم

 

2. بنظرم آهنگای چینی فوق العاده ن.. خیییلی خوبن.. من قبلا زیاد علاقه نداشتم.. ولی الان هرچی بیشتر میگذره بیشتر عاشقشون میشم... البته خب خیلی به خواننده هم بستگی داره.. من یه چندتا خواننده رو بیشتر دوس دارم

 

3. راستی اخر این ماه از خونه ام پا میشم.. از اون محله داغون راحت میشم .. حالا دفعه اولمه ولی چقد از اسباب کشی بدم اومد.. خیلی رومخه.. بعد چقدم گرونه واقعا.. چه خبره.. ولی دارم میرم یه جای بهتر آخ جون :دی محله و منطقه بهتر، خونه بهتر.. فک کنم کم کم باید به این زنگ بزنم :دی

 

4. رابطه سالم میدونی به چی میگن.. به رابطه ای که توش احترام متقابل هست، انتظارات همو تا جایی که بشه برآورده کنن، حداقل تلاششون رو کرده باشن.. همدیگه رو خوشحال کنن، صحبت کنن، بتونن باهم مشکلاتشونو حل کنن، از ناراحتی همدیگه ناراحت شن سعی کنن به هم کمک کنن، مادی معنوی هرجوری.. بدونی یکی هست که میتونی حرفاتو بهش بزنی.. نمیگه به من چه.. درکل رابطه سالم یعنی رابطه ای که توش همه چی خیلی smooth جلو بره.. دغدغه نداشته باشی که بگی ای بابا حالا با این ارتباط هم یه مشکل به مشکلاتم اضافه شد.. رابطه سالم رابطه اییه که بتونه حتی یه اپسیلون حال تورو بهتر کنه.. البته این جدای از اینه که بگیم درد دلهای طرف رو نخواییم بشنویم چون خودمون هم مشکلات داریم.. این دوتا موضوع جداهستن ازهم

 

شاداب :)
۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

"لاغری یکم غذا بخور"

 

انقد این جمله رو شنیدم که واقعا دیگه دارم بهش آلرژیک میشم.. قبلا انقد بهش حساس نبودم.. ولی الان فک کنم اگه فقط یه نفر دیگه این حرفو بهم بزنه بشورمش دیگه.. جالبه اکثرا هم کسایی این حرفو بهم میزنن که خودشون مارمولک و لاغر مردنی هستن.. حالا من خداروشکر حداقل اگه لاغر هم هستم ولی خیلی خیلی تناسب داره اندامم، فلت نیستم.. مثل مدلای لاغر ویکتوریا سیکرت نیستم، مثل اون یکی مدلا هستم که لاغرن ولی همزمان تناسب بین اندامشون برقراره.. دوستام هم اینو میگن

دیدی میگن اونی که زشته بقیه رو هم زشت میبینه؟ اینم همون حکایته.. یارو خودش با سوء تغذیه نشست و برخاست داره بعد به من میگه یکم غذا بخور

 

 

شاداب :)
۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ نظر