ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

درس نخوندم.. یکی از برنامه هایی که براخودم ریختم اینه که 2000 تا کتاب مرتبط با رشته ام بخونم... و الان باتوجه به درسام هنوز درست نتونستم تخمین بزنم که چقد باید زمان بذارم و این 2هزار تا رو تا کی تموم میکنم و اصولا چطور تقسیم بندی بکنم و این چیزا .. چون من نمیتونم از هشتگ معروفی که اون همیشه میگه استفاده کنم که... من نهایتش بتونم یه تخمینی بزنم که اصولا یا under میشه یا over... که خب دیدم به عنوان یک دانشجوی فلان این اصلا برای من وجهه خوبی نداره فلذا دارم روش کار میکنم بلکه بتونم تخمینامو دقیق تر انجام بدم ...

یسری فانتزی هم کلا دارم که امروز صبح موقع صبحانه خوردن داشتم بهشون فک میکردم.. البته یکیش رو داشتم 2 روز پیش بهش فکر میکردم... چه جمله بندی شد... یکیش رو داشتم 2 روز پیش بهش فکر میکردم!!!

داشتم به این فک میکردم که مثلا هرسال اینهمه بچه میان تو هیئت ها زنجیر میزنن و شبم میرن خونه.. خب بعدش؟؟ بعد اینا بزرگ میشن و چیزی که براشون درونی شده فقط و فقط اینه که محرم براشون یه جور نوستالژی باشه که باید حفظ بشه، یه ایدئولوژی با تفکر قالبی .. نوستالژی روزای کودکی و مراسم زنجیرزنی و سینه زنی و صمیمیت و گرمای موقتی آدما واسه پختن نذری و هم زدن دیگ و دعا کردن واسه آرزوهای شخصی و گریه برای گناهای شخصی و این دست مسائل...

البته اعتراف میکنم که خودمم بیشتر مواقع واسه گناهام گریه کردم :|

تا همینجاشم خوبه.. اما میتونه بهترم باشه...

از چند نفر از این بچه هایی که قراره بزرگ بشن و چند نفر از اون بچه هایی که الان بزرگ شدن بپرسیم خب یه توضیح چندجمله ای درمورد این 10 روز بگو، میتونن جواب بدن؟؟ ... کتابی حرف زدن و کلمات قلمبه سلمبه هم مثل بععععضی بالامنبر رونده ها لازم نیس ... خیلی ساده و روان

حالا اینا مقدمه بود... فانتزیم چی بود؟؟ ... اینکه مثلا برم تو هیئت ها از بچه هایی که میان بخوام هرچی میدونن توضیح بدن داوطلبانه.. بیان بالا و برای بقیه توضیح بدن... بعد یه سری جایزه هم حتی میشه تعیین کرد...حالادرمورد نوع جایزه فعلا ایده ای ندارم:|||...

اشتباه نشه.. نمیخوام محرم رو بکنم جای مسابقه :| .. فقط دوس دارم تشویق بشن به مطالعه... تشویق خوبه بعضی جاها... اینو باید بفهمیم همه مون... تشویق تا یه حدی تاثیر داره.. بیشتر از اون حد هم اثر خنثی پیدا میکنه... این نمودار توی شرکت ها هم کاربرد داره :|.. اصلا توی همه زندگی کاربرد داره.. خب دیگه بسه


فانتزی بعدیم این بود که مثلا یه چیزی بخوام راه بندازم.. یه چیزی که همه انجام میدن منتها من توش بهترین بشم .. مثلا یه شرکت خیلی موفق... یه رستوران درجه 1 .. یه هتل 5 ستاره... یا یک کتاب حتی چاپ کنم... چیکار کنم؟

مثلا خودم برم یه مدت تو یکی از شرکتای خیلی موفق کار بکنم.. با هر عنوان شغلی که بتونم... زیر و بم سیستمشون دستم بیاد...

خودم شخصا برم تو یکی از بهترین رستورانای شهر یا اگر پول داشتم که مثلا برم تو از بهترین رستوران های ایتالیا مثلا:| آشپز بشم، گارسون بشم یاهرچی... برم از پایین ترین قسمتش یاد بگیرم .. خودم ببینم ... بفهمم چیکار دارن میکنن...

یا برم کشورای دیگه هتل های 5 ستاره شونو ببینم... کار کنم خودم اونجا یه مدت...

یا بخوام کتاب چاپ کنم برم کتاب فروش شم تو انقلاب... یا بازم طبق بودجه برم کشورای دیگه... ببینم مردم چه سلیقه ای دارن، چه نیازی دارن، کمبود بازار کجاس، اگر کسی چه کتابی چاپ کنه موفق میشه؟؟... البته درحیطه دانش خودم... نه اینکه درمورد کلاغ بنویسم جای قناری برا مردم چاپ کنم :))... که این عمل در سیره و راهِ منِ درستکار نیست :)))))


خلاصه اینجوریا... لذت میبرم از این کار... دوس دارم اگه قراره تو چیزی وارد بشم دیگه ته و توی همه چیشو دربیارم... اگه قراره ازدواج بکنم بهترین همسر باشم، اگه قراره مامان باشم بهترین مامان باشم، اگه قراره دانشجو باشم بهترین دانشجو باشم، اگه قراره بعدا شغلی داشته باشم توش بهترین باشم...

درحال حاضر فعلا بهترین کار اینه که ته و توی رشته مو دربیارم :||| ... و به 4 تا کتاب و واحد دانشگاهی بسنده نکنم... حس میکنم الان همه چی میدونم و هیچی نمیدونم!.. برای آینده واسه واردشدن به چیزای دیگه به بقیه ته و تو ها هم میرسم!!


شاداب :)
۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر

یکشنبه 11 مهر 95

از آخرین باری که شهروند یا هایپر استار رفته بودم حدودا 4 سال میگذشت... همچنان قصد نداشتم برم... اما جامع ترین و سریع ترین راه برای تهیه وسایل موردنظرم شهروند بود دراون لحظه...

با سرعت راه میرفتم... صورتم تو آسمونا بود :)) و دستام کنار بدنم تکون میخورد :)) و همونجوری رفتم تو :)) ... قسمت موردنظر رو پیدا کردم و مستقیم به انتهای فروشگاه رفتم... بعد حس کردم که باید سبدی چیزی ورمیداشتم :||||||||

برگشتم از دم در از این سبدای کوچولو ورداشتم گفتم خب من که چندتاچیز بیشتر لازم ندارم... اما بعد دیدم از چندتا چیز خیلی بیشتر شد :| .. لذا هروقت حس کردید که کارتون با این سبدای دستی راه میفته این اشتباه رو نکنید و قشنگ ازهمون اول یه دونه از اون چرخ داراشو وردارید :|... البته بستگی به آدمش هم داره... من کلا میرم مارکت نمیتونم به لیستی که دارم بسنده کنم

رفته بودم قسمت ظرف یکبار مصرف.. یه مامان با دخترش هم داشتن ظرف ورمیداشتن در تعداد زیاد.. بهم لبخند زد گفت دانشجویی؟؟ گفتم بله :) ... گفت شماهم دفاع داری؟؟؟ گفتم نه :|

کلا 90درصد کسایی که اونجا اومده بودن زوج بودن... باهم خرید میکردن :)

مثلا مواد غذایی رنگارنگ ببینی دوس داشته باشی براش درست کنی باخودت بگی باشه به موقعش...

کلا زندگی میبینی :) .. قشنگ بود... آدم اینجور فروشگاها میره دلش میخواد ازدواج کنه :|||||||



دوشنبه 12 مهر 95

+ ای وای همه جا ریخته که

- هیچییی نشده .. هیچی... آرووم.. اصلا هول نشو... هیچی نشده


از این جمله ها ... از این جمله هایی که حالمو خوب میکنه... از این آرامشی که بهم میدی...

اون حرف میزد و... آرامش چشماش و صدای جذابش و لبخند قشنگش... لبخند قشنگش... وسط صحبت های جدی و ، اون لبخندِ یهویی...

اونجا باهم داشتیم راه میرفتیم... خیلی جدی نظرای مهندسی میداد و من اما ذوق میکردم...



پنج شنبه 15 مهر 95

عجیب بهش اعتقاد دارم...دوسال پیش رو یادمه، اما من تو عالم دیگه ای بودم... فکر نمیکردم چیزی مهم تر از درس خوندن برام پیش بیاد...

پارسال رو هم یادمه که چه قشنگ اون شب رو ازدست دادم... و چه خوب شد که اون شبو ازدست دادم... الان دارم حکمتش رو میفهمم..

نزدیک بود محرم امسال... لپ تابم که بخاطر اون دخترِ انرژی منفی اونجوری شد، درست یک روز قبل از رفتن من... بردمش پیش اون آقا... انتظار داشتم بگه 1 هفته... اما گفت 2 ساعته اوکی میشه!!!!... و بیلیطی که کلا دیگه واسه اون روز گیرم نمیومد... با ناامیدی ثانیه های آخر رسیدم و میدونستم رسیدنم بی فایده است اما درکمال خوش شانسی تونستم سوار شم...

فکر کنم خداهم میخواست که من امسال به اون شب برسم :)

خداهم دوس داره .... :)


شاداب :)
۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

1. تو حیاط خوابگاه بودم، یه دختربچه دیدم.. فکرکنم دختر یکی از کارمندا یا خدماتیای خوابگاه بود داشت باخودش آواز میخوند و میپرید این ور اون ور.. شعره یکم آشنا میومد... یادم اومد تو انیمیشن Frozen شنیدمش... یعنی دختربچه 7-8 ساله این کارتون رو دیده!

من که دلم نمیخواد بچه ام تو این سن از این کارتونا ببینه...


2. از کسایی که موقع حرف زدن باهام اسمم رو میگن خوشم میاد اما خودم دوس ندارم اینکارو درمورد بقیه انجام بدم :)) ... مثلا س از بچه های اتاق بغلی هروقت منو میبینه میگه: سلام فلانی چطوری خوبی؟؟ درحالیکه من هیچوقت اسم آدمارو موقع حرف زدن نمیگم مگراینکه دوسشون داشته باشم..

درواقع فکرمیکنم اینم یه مدل صمیمیته... احتمالا درمورد همه همینجوریه...


3. دو شب پیش س (همین شخصی که تو مورد بالا بهش اشاره کردم) اومد اتاقمون شیرینی اولین حقوقش رو گرفته بود آورد دورهم چایی خوردیم... یه 7-8 نفری بودیم... بعد ال درمورد یکی از دوستاش گفت، که با فلانی ازدواج کرده و خلاصه بحثای خاله زنکی این شکلی :)))) ... بعد حالا همه نظر که ای باابا چرا ازدواج کردن و بهم نمیخورن و حتما به طلاق(!) میکشه کارشون بعدا و اینها!!!!... گفتم عزیزانم حالا کاریه که شده :)))) خداکنه خوشبخت باشن بیایین مثبت فکر کنیم ...

والا

خلاصه بحث از ازدواج دوست ال به طلاق برد پیت و آنجلینا جولی کشید :))))))))))))))))))))))))


4. یه دختره هست 5-6 تا اتاق اون ور تر از ماست، بعد درطول روز هرموقع منو میبینه خیلی گرم سلام میکنه!!!!!!!!

ینی روزی قریب به 5-6 بار بهم سلام میکنه :||||||||... دوس دارم دیگه وقتی میبینمش سقفو نگاه کنم سوت بزنم :))))).. آخه مگه داریم روزی چندبار سلام؟؟؟ :))

دلم هم نمیاد بهش بی محلی کنم :))



5. "ال" یه ایرادی داره که یه مبحثی رو صدبااااار تکرار میکنه :((( ..بعد آخرشم از من میپرسه: درست میگم؟؟؟؟ :(((

و من هربار باید براش با دلیل و برهان توضیح بدم... انگار فقط دوس داره تایید من رو بشنوه تا آروم بشه...

اما اینا باعث نمیشه که من همچنان دوسش نداشته باشم ...

شاداب :)
۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

1. از بس که فقط در و دیوار اتاق رو دیدم دیگه کارم به جایی رسیده که وقتی یادم میفته که بعضی روزا قراره صبحها برم دانشگاه قند تو دلم آب میشه!!!!!... یکی نیس بگه دانشگاه رفتنم دیگه ذوق کردن داره؟؟؟ یه همچین انسان قانع و طفلکی هستم :دی

درنتیجه در این راستا باید بگم که: امروز خیلی خوش گذشت :))) .. :D .. :|


2. این sci-hub رو بیچاره کردم... البته خودمم همچین خوش به حال ام نشده... اما خدا پدرشو بیامرزه واقعا

دکترپن امروز میگفت یکی از دانشجوهای دکترای پردیس البرز دانشگامون بهش پیشنهاد نوشتن کتاب داده، دکتر پن هم رزومه شو ازش خواسته، دیده طرف سال سوم دکتراست 36تا کتاب نوشته تو 3 سال... گفت بهش جواب دادم تو یک خائنی و من حتی نمیخوام ببینمت چه رسد به اینکه باهات همکاری بکنم...

دوسش دارم دکتر پن رو... کاش همه مثل ایشون اخلاق مدار بودن... البته اونم ایرادات کوچولویی داره ها نمیگم نداره بهرحال همه یه ایرادی دارن، اما بینش و اصول و منش و اخلاق و سبک کلی ش رو دوس دارم.


3. چندماه پیش یه 4-5 تا کتاب از کتابخونه دانشکده گرفته بودم اما وقتی داشتم میرفتم خونه یادم رفت کتابارو تحویل کتابخونه بدم خلاصه یه چندماهی موند :|... درنتیجه الان نزدیک به 40 هزارتومن جریمه خوردم :||||||||... خوده کتابارو میخریدم ارزون تر درمیومد :||||

با این حال از روو نرفتم و امروز بازم 4 تا کتاب امانت گرفتم :)))))))))))


شاداب :)
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

این پست یکم طولانیه چیز خاصی هم نداره صرفا میخواستم ثبتش کنم...


+ ببخشید قسمت مربوط به اهدا سلول های بنیادی کجاست؟؟

- برو دست چپ انتهای حیاط... یه بشکه خون ازت میگیرن (میخندد)

+ (دستمو رو قلبم میذارم) نه فقط یه سرنگ 12 سی سی...

- نه یه بشکه انقدی خون میگیرن ازت (با دستش اندازه بشکه(!) رو نشون میده و بازهم میخندد)


میرم مرکز خون و پیوندمغز استخوان... طبقه دوم .. اما از دست زدن به هرچیزی توی بیمارستان چندشم میشه حتی درِ آسانسور.. درنتیجه ترجیح میدم از پله ها برم.. نمیدونم اگر که دکتر بودم چیکارمیکردم یحتمل اونقدر توبیمارستان غذا نمیخوردم و به هیچی دست نمیزدم که میمردم!!!.. یه خانوم رو پله ها نشسته و داره گریه میکنه... متاثر میشم... ضربان قلبم با هر پله ای بالاتر میره.. چندتا بچه سرطانی با ماسک و موهای تراشیده میبینم و کاغذهایی که برای اهدا عضو روی دیوار سالن چسبونده شدند... خانومه میگه اینجانیس برو انتهای حیاط :|||... فیلم ترسناک نصفه کاره میمونه... ازساختمون میام بیرون.. به سمت انتهای حیاط!!... 

دوباره ضربان قلبم بیشتر و بیشتر میشه... دستمو رو قلبم میذارم... باید با ترسم روبرو بشم.. اینو باخودم تکرار میکنم...

پس کی میخوام بزرگ بشم؟؟ زندگی هزار و یک مسئله بزرگتر از خون هم داره... باید با ترسهام روبرو بشم... امروز نه ، فردا... فایده ای نداره به تعویق انداختنش.. باید بزرگ بشم...


+ من یکم میترسم

- اگه میترسید این کارو نکنید


(باخودم گفتم واقعا هدفم از این کار چی هست؟؟؟ من ماجراجویی رو دوست دارم، دوس دارم یه کار پرهیجانی رو شروع کنم و هی توش جلو برم جلو برم ببینم چی میشه ... گفتم این انصاف نیست که بخوام به این مسئله هم این شکلی نگاه بکنم به صرف اینکه حس میکنم جدیدا همه چی boring شده...)


- میخوایید برید فکراتونو بکنید یه روز دیگه تشریف بیارید؟

- اگر برای مرحله دوم بهتون زنگ بزنیم و شما نیایید شاید تا آخر عمر خودتون رو نبخشید...

- ممکنه یه ماه دیگه بهتون زنگ بزنیم... ممکنه 10 سال دیگه بهتون زنگ بزنیم..

- اینکار برای ما 2 میلیون هزینه داره..

- مطمئن باشید و خون بدید ، اگر میترسید همین الان برگردید...

(حرفاش تو ذهنم بالا پایین میشد یکم فکر کردم واقعا میخوام برگردم؟ )

.

.

+ نه... میخوام اینکارو بکنم...


میرم پیش خانومی که خون میگیره... صورتمو اون وری میکنم...

- میترسی؟؟ پس مرحله دوم رو میخوای چیکار کنی؟؟

+ لطفا بامن درمورد چیزای خوب خوب حرف بزنید :(

میخنده.. ازم رشته و دانشگاهمو میپرسه... و من تا جواب میدم خونگیری تموم میشه :)

یه دختر دیگه هم همزمان با من اومده بود... بعداز من نوبت اون بود... باذوق میگه بیا امشب عکس بذاریم اینستا همه رو به این چالش دعوت کنیم... قیافه من :||||||||... البته بدهم نمیگفت...


من آدم نیکوکاری نیستم... واقعا هم نمیتونم همچین ادعای بزرگی بکنم... ولی دوست دارم که باشم...

یکی از فانتزیام اینه که بعدها اونقدری داشته باشم که به کسایی مثل این کلیه فروشی +O زنگ بزنم دوبرابر پولی که واسه فروش گذاشته رو بهش بدم و بگم کلیه تو هم واسه خودت نگه دار... بعد درحالیکه عینک دودیم هنوز رو چشامه، و یقه لباسم رو تا گوشهام بالا کشیدم، کلاهمو روی پیشونیم بکشم پایین تر و پشتم رو بکنم و تو افق محو شم :)))



و یکبار دیگه به یقین رسیدم که من هیچوقت نمیتونم یه پزشک باشم...من خیلی ضعیفم... اگه بخاطر فوبیای خون نمیمردم، قطعا دیدن هر روز مریضای بی پناه منو میکشت...





بعدا نوشت:


گمشده عزیز فکر کنم کامنتت اشتباهی خصوصی اومد چون چیز خاصی توش نبود که خصوصی باشه :) ... شایدم خواستی خصوصی باشه نمیدونم :)

بهرحال گفتم که بدونی چرا کامنتت نیست :)


شاداب :)
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر
مامان جدیدا هروقت زنگ میزنه درمورد وضعیت زلزله و نشست زمین و گسل و سیل و بادهای 100کیلومتر در ساعتی و خلاصه انواع و اقسام بلایای طبیعی و غیرطبیعی تو تهران ابراز نگرانی میکنه... میگم مامان جان نگران نباشید خبری نیست.. (فعلا لااقل :| )

الان نزدیک به 5-6 روزه لپ تاپم رو اصلا خاموش نکردم... واقعا نمیتونم خاموش کنم بس که پنجره هایی که باز کردم زیادن... یه عالمه هم بوک مارک کردم تازه وضعیت اینه.... یه فلاکس چایی هم میذارم بغل دستم هیچی دیگه... به درجه ای از مهارت رسیدم که لیوان چایی رو میذارم رو لپ تاپ اون قسمت خالیش پایین کیبورد ... ینی اگر لیوان بریزه رو کیبورد تمام زندگی من به باد میره...

یه فیلمی بود که خیلی دوسش داشتم... تو گوگل هزارجور گشتم پیداش نمیکردم.. اصولا راسل کرو، تام هنکس و داستین هافمن رو باهم قاطی میکنم!!!! حالا پیش خودتون نگین این 3تا چه ربطی به هم دارن، خب چیکار کنم قاطی میکنم :)))

اومدم چیکار کردم؟؟؟ تو گوگل این عبارت رو سرچ کردم: اون فیلمه که تو جزیره با یه توپ گیر افتاد

:)))) .. و بسیار بسیااااار جاااالب که برام سریعا آوردش :)))... cast away

حالا هی سرچ : "قیمت اون لباسی که دخترخالم تو مهمونی پوشیده بود" رو مسخره کنین بگین دخترا بد سرچ میکنن :)) .. دیدین که... خیلی هم عالی جواب داد :))



any way... بحث چیز دیگه ای بود...

داشتن از روبروم میومدن ازم پرسیدن این آقارو میبینی؟؟ بنظرت چیکار کنیم که به راه درست بیاد؟؟ من نمیدونم چیکاره بودم این وسط!! ، گفتم خب یه شوکی یه چیزی به قلبش وارد کنین شاید اثرگذاشت... اون دوتا رفتن عقب بعد با سرعت از توی بدن مرد رد شدن... اما مرد بدون هیچ تغییری توی حالتش به راه رفتنش ادامه داد... گفتن نه مثل اینکه اثر نداشت...

میدونستم که الان باید به مامان بابام زنگ بزنم و بگم اگر مردم توروخدا غصه نخورید... میدونستم که باید به اونیکه دوسش دارم زنگ بزنم و واسه آخرین بار صداشو بشنوم و بگم دوسش دارم... اما نکردم ... چون یهویی اومدیم و زنده موندیم اون وقت کی جوابگو این آبروریزیه ؟؟ :))

اما من رو شجاع کرده بود...

کارای نیمه تمومی دارم...میدونی ... فکر میکنم مرگ فقط همینش دلهره آور باشه که میدونی دیگه فرصتی نیست واسه کارای ناتمومت... پشیمونیه عجیبی میاره... خیلی سخت... اینکه اصلا اینهمه مدت چیکار میکردی دقیقا؟؟ زندگیتو به پوچی گذروندی یا که نه، مفید بودی و کارای درست حسابی کردی؟؟

نه درد داره، نه ترس داره ، و نه چیز خاصی تواین زندگی دنیوی هست .. چون با دیدن اون ور میبینی نخیر! همچین خبری هم نبوده این ور!.. این ور فقط یه پل بود... کم بود.. یه فرصت واسه عرض اندام بود... و چقد جاهلانه سرگرم بودی و واقعا خاک عالم!!! :))))

تنها و تنها این حس میاد سراغت که خب، من چقد کار ناتموم داشتم و حیف شد .. و ای کاش بتونم به مامان بابام بگم غصه نخورن، من مرده ای هستم که زنده است!!


الان و این مدت و این روزها حس تام هنکس رو تواین فیلم دارم... دلم جزیره میخواد.. حتی شده مقطعی...

تو دلت میخواد تو جزیره بمیری یا ازش بری؟؟... نمیشه.. نمیشه نرفت.. نمیشه موند... نمیشه ادامه نداد...

کارای ناتموم زیادی داری....




*عنوان

سوره لقمان آیه 33


شاداب :)
۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

یادم نره شنبه باید برم بیمارستان... همین الان یه دونه برچسب بزنم بالای تختم...

خوب زدم!

یه دختر تو آشپزخونه دیدم گفتم wow چه موهای خوشگلی، چه بلاندی دست و پا بلوری :))... صورتشو این وری کرد دیدم زال بود!!!!... و موهاشو رنگ کرده بود تا یکم از سفیدیش کم شه... اگه زال بودن عوارض نداشت، دوس داشتم زال میبودم :))... همه دوستام معتقدن رنگ پوست من سفیده (حالا صورتم کمتر)، اما بنظر خودم که نه!!، کافی نیست باید زال میبودم :))

نه به قبلا که واسه عروسی خواهرم سولاریوم رفتم نه به الان که به زال بودن هم رضایت نمیدم :دی


بنظرم همه آدما باید مثل بابام باشن... خودمم باید مثل بابام باشم... هیچی اعصابمو خورد نکنه... بدی بقیه رو یادم بره تا خودم راحت باشم... به همه خوبی بکنم حتی به اوناییکه باهام بد بودن.. بعضی وقتا میگم یه آدم مگه چقد میتونه با آرامش باشه؟ چقد میتونه باگذشت باشه؟ چقد میتونه بزرگوار باشه؟؟ تواین بیست و چندی سال از عمرم هنوز یکبارهم عصبانیت بابارو ندیدم... بعضی وقتا فک میکنم بابام مال این کره نیست... از جای دیگه اومده!

دلیل علاقه ام به آدمای آروم همینه...

بابام یه الگوئه... یه جاهایی مامان راه انداخته بابارو... مامان بابارو کامل کرد... بابا عوض نشد، هیشکی عوض نمیشه، اگه تغییری هم باشه خیلی خفیفه، اما مامان خیلی وقتا لازم بوده...

درسته تو این دوره زمونه خوبیِ امثال پدرم دیگه فایده نداره... همه چی بد شده.. اما تو خوب باش.. هرکی که کشفت کرد و قدر تورو رو دونست پس خوش به حالش، و هرکسی هم که باهات بد کرد، بد به حالش... درنهایت کی ضرر میکنه؟؟؟ هرچی هم که بشه، من میگم بابای من پیروز میدون هست...

از ته قلبم به این حرفم ایمان دارم...


+ تو مثل یه جواهر تو اعماق یه اقیانوس تاریک بودی که نمیدیدنت ، خودم پیدات کردم... مال خودمی...


شاداب :)
۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

امروز همه گوشیم پاک شد داشتم سکته میکردم... حالا عکسا و فیلمام مهم نبودن... یه چیز دیگه داشتم که خیلی خیلی مهم بود.. عزیزترین چیز تو گوشیم بود که دومی هم نداشت و نمیتونست داشته باشه... قابل جبران نبود... اما خداروشکر دوستم یه روشی یادم داد همه چیو برگردوندم ... نه که من خیلی به گوشی و کامپیوتر واردم ، واسه همون :))))))... اینجا نوشتم که یادم بمونه :)



موهام رو بعداز مدتها از فرق وسط بودن به کج تغییر دادم... و هم اتاقیام متفق القول گفتن wow چقد ناز شدی :دی
هیچوقت آبمیوه میکس آناناس و نارگیل نگیرین... به حدی بدمزه اس که دلم نمیخواد ازش بخورم...
کره بادوم زمینی خریدم صبحا بخورم وزن اضافه کنم :|

رفتم از این سبزی خوردنای بسته بندی بخرم، به پسره میگم میشه برام بیارین، یه نگاه بهشون میندازه میگه نه، تازه نیستن نخرید :)).... خیلی خوبن این سوپری روبرو خوابگاه :))

این دختره هم اتاقیمون ف چقد پرروئه... اون روز داشت گریه میکرد... منم اصن محلش ندادم :)))) .... اصلا نگاشم نکردم... واسه خودم از یخچال چیز میز درآوردم بخورم... نه نگاش کردم و نه ازش پرسیدم چی شده... دید محلش نمیذارم خودش برگشت گفت فلانی جوووون میشه لطفا از تو فریزر یکم یخ بریزی تو نایلون بهم بدی پام پیچ خورده؟؟ خودم نمیتونم از تختم بیام پایین... ببخشید توروخدااا ...
من هنگ کردم که این چقد پرروهه چطور رووش میشه!!!!!... به من دستور میده!!!!! میخواستم بگم خودت پاشو وردار... حالا خوبه اصلااا بهش روو نمیدم جواب سلامشو هم به زور میدم ...
اما چون داشت گریه میکرد هیچی نگفتم و از کیسه فریزر خودم ورداشتم و یخ درآوردم انداختم توش بهش دادم ... حتی ازش نپرسیدم پات چی شده... فیلمش بود میخواست خودشو واسه من لوس کنه بلکه دلم براش بسوزه

فک میکنه اینجوری بهم نزدیک میشه و ازش خوشم میاد... نخیر... عزیزم ازت خوشم نمیاد
من یه نفر (مثل خودم) اینجوری برام قیافه بگیره من دوبل براش قیافه میام.. اما نمیدونم این چرا از روو نمیره!!!... باباجان یکم کلاست رو حفظ کن...
ایشششش

شاداب :)
۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

دیروز واسه حل یه مشکل تو سیستم رفتم آموزش دانشکده... من عاشق پرسنل دانشگاهمون هستم... از نگهبان دم در که با خوشرویی جواب سلامت رو میده تا کارمندای دیگه ش... اما فقط یه مشکل کوچیک داره و اون هم مسئول اصلی آموزش هستش که یه خانومه :))) ... این خانوم بین همه دانشجوها به بی اعصاب معروفه و کلا هیشکیو حساب نمیکنه :)))... و اصولا دانشجوها تو صحبت باهاش به مشکل برمیخورن... اما از نقاط قوت من این هستش که هیچوقت با این خانوم به مشکل نخوردم :))... دیروزم که رفتم گفتش که نه نه اصلااااا من همچین کاری نمیتونم بکنم :|| .. منم طبق معمول خودم رو لوس کردم :||||||... اونم هروقت این لوس شدنه منو میبینه بدون استثنا هرکاری داشته باشم اوکی میکنه :))))...

هیچی درکل که این تواناییم توی موقعیت های مختلف با آدمای مختلف اثبات شده :دی.. کاری چیزی داشتین بسپرین به من خیالتون راحت :)))

رفتم کتابخونه .. مسئولش رفته بود بیرون.. نشستم منتظر شدم.. پسرش منو دید گفت من پسرشم الان میادش بابام، لگو هامو ببین، لگوی نینجا هم دارم تو خونس.. حالا من اصن نمیدونستم لگوی نینجا چی هس :)).. بعد شروع کرد به باز کردنشون و دوباره سرهمشون کرد.. و وسطش هم یسری توضیحات تخصصی میداد و منم مثلا خودمو ذوق زده نشون میدادم و تشویقش میکردم :)... خیلی گوگولی بود.. آخ پسر منم همینقد خوشگل میشه :دی
وقتی داشتم میرفتم بهم گفت که فردا هم میاااای؟؟.. لبخند زدم گفتم شاااید :)
اوه اوه الان یادم اومد حتی اسم بچه رو نپرسیدم :دی... واقعا ممنونم از خودم :)) ...



اومدم خوابگاه خسته... نیم ساعت بعدش آز بهم زنگ زده صدای فین فین دماغش کامل مشخص بود بعد بهش میگم گریه میکنی؟؟؟؟ میگه نه :|||... گفتم عزیزم هیچی نگو الان میام پیشت!!... حالا کجا بود؟؟ ولنجک :|||||||||||||||||||||||||.. هیچی پا شدم رفتم دیگه...


"وی" میگفت که داره 14 شهریور میره امریکا... عجب شانسی هم داره هاااا ویزاش مالتی شد... گفتم خوب بسلامتی :))... گفته ایشون قصد ندارن بیان؟؟ ... بعد یسری رمز موفقیت در امتحان GRE داده که وی به دست من برسونه :))))... آخه جی آر ای شو خیلی خوب شده مث که.. مثلا وربال رو 159 شده...

بعد "وی" هم بهش گفته نه ، اگرهم بیاد بعداز درسش میخواد برگرده شما که موندنی هستید ... اوشونم جواب داده خوب اینها مسائل حل شدنی هستن، اگر علاقه واقعی باشه من بخاطر همسرم بعداز درسم هم برمیگردم و یجوری خلاصه حلش میکنیم :|||||||||

آخه Ph.D برق رو از امریکا بگیری بیای ایران باهاش چه کنی؟؟؟ نه واقعا؟؟؟


حالا دیشب وی اومده اتاقمون بهم میگه رفت هاا ... میگه همه شون رفتن ... و باهم میزنیم زیر خنده :)))))


شاداب :)
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

چرا آدم میره اپیلاسیون و دقیقا همون لحظه یاد صحنه های خون و خونریزی گیم آو ترونز میفته؟؟

با آز رفتیم برای تولد خواهرش طلا بخریم.. از اون ور هم رفتیم سمت دانشگاه سابق... یه مانتو دیدم خیلی دوسش داشتم خیلی ام ساده بود.. ولی واقعا هیچیییی نداشت الکی گرون بود.. مشکی هم میخواستم.. نمیدونم چرا جدیدا هروقت میرم مانتو مشکی بخرم عوضش یه مانتوی کرم، یا لیمویی یا سفید میخرم :||||| .. الان کمبود مانتوی مشکی گرفتم..
این چندروز 3 برابر خودم غذا خوردم :|||||... هرچی میدیدم میخریدم میخوردم :))... هی میخواستیم بریم فیلم فروشنده رو ببینیم آخرشم وقت نشد ... هیچ جا به اندازه موزه سینما برامن نوستالژیک نیست... اونجاهم درحال خوردن بودیم اما یه فیلم نرفتیم ببینیم :))
دیروزم که رفتم یه جایی کار داشتم... همه خیلی casual پاشده بودن اومده بودن سرکار :)) .. آدم حس خارج بودن بهش دست میداد :))... نمیدونم چرا خانومه جوری حرف میزد که انگار من ماشین دارم :|||...  قیافه من شبیه اوناییه که ماشین دارن؟؟ :|| .. آو کورس بله :)))) ... میخواستم بگم داداش اشتباه فهمیدی :))))) ... ولی جدی در آینده نزدیک حتما میخرم ... واقعا تو تهران بدون ماشین خیلی سخته... مخصوصا اگر که مسیرش تاکسی و اتوبوس هم نداشته باشه... چرا مردم از وسایل عمومی استفاده نمیکنن؟؟ ... میتونم بشینم 6 صفحه درمورد اینم حرف بزنم اما نمیزنم!

وقتی کارم تموم شد و داشتم برمیگشتم داشتم فکر میکردم الان چطوری باز ماشین گیرم بیاد و برگردم و چقد حالا راه برم و چیکار کنم و اینها... هوا هم گرم شده بود و داشت نزدیک ظهر میشد... خلاصه کلام میخواستم غر بزنم... اما یکم فکر کردم و دیدم خوب که چی؟؟؟ تصمیم گرفتم با اون نسیم یواش خنکی که هنوز از صبح مونده بود و هرازگاهی بهم میخورد خوشحال باشم و یه جور دیگه به خیابونی که باید پیاده طی میکردم تا به ماشین برسم نگاه کنم و هندزفری مو گذاشتم تو گوشم و همراه با آهنگ میخوندم و تو دلم عمیقا معتقد شدم که این یک قدم زدنه داوطلبانه و لذت بخشه...

همیشه سعی میکردم آدمای مثبت رو دور و بر خودم داشته باشم...
نمیتونم توی بحثایی که صبح تا شب درمورد اینه که فلانی شوهر کرد و منم شوهر میخوام و ای داد و بیداد شوهر باشه کوفت باشه ، یا مثلا وای چقد من افسرده ام و بدبختم ، یا مثلا وای چقد اینجام درد میکنه چقد اونجام درد میکنه و حتماااا فلان مریضی رو دارم ... و بحثایی از این قبیل شرکت کنم و حس منفی دریافت کنم...
به خودیه خود ازدواج کردن و دوس داشتن و عاشق کسی بودن بد نیس...
به خودیه خود درد و دل کردن بد نیست و هرکسی که بیاد درد و دل کنه رو نباید پس زد چه بسا اینکه من خودم بهترین و قابل اعتماد ترین شنونده و کمک کننده برای دوستام هستم و هیچوقت عزیزانم رو تنها نمیذارم ...
به خودیه خود نگران سلامتی بودن بد نیست چه بسا من هم از فشارخون و سرطان و ms و غیره میترسم و گاهی هم ممکنه از سردرد و کمر درد غر غر کنم...
بحث چیز دیگریست عزیزانم... آدم های غرغرویی که از زمین و زمان بد میگن وخشم و نفرت و ترس و ناراحتی و غیره ازخودشون ساطع میکنن غیرقابل تحملن...

یک ویدئوی 5-6 دقیقه ای دارم از randy gage ...هروقت احساس میکنم نیازه که دوباره ببینمش، میبینمش... خلاصه حرفاش اینه که احوالات ما اعم از حال خوب، حال بد، درآمد، موفقیت و غیره برآیند 5 نفر از افراد نزدیکمون که باهاشون در ارتباطیم، هست... میگه که این افراد رو با دقت انتخاب کنید...
زیاد دوس ندارم برنامه های زندگیم رو با detail اینجا ثبت بکنم... نه اینجا و نه هیچ جای دیگه.. برنامه ریزی های روزانه و سالانه مو روی کاغذ مینویسم...
بعضی از دوستانم رو واقعا دوس دارم اما متاسفانه باید ارتباطاتم رو باهاشون محدود کنم...خودخواه نیستم چون دلم میخواد اطرافیانم هم بامن هم مسیر بشن.. اما این انتخاب اوناست...
...i can be a victim or i can be a victor


شاداب :)
۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر