دیروز رفتم هایپر طبقه پایین پالادیوم
دوتا از فروشنده ها روبروی هم ایستاده بودن.. یکیشون به اون یکی گفت راستی اون میوه های صورتی چیه اون ور؟ اون یکی اهسته گفت چه فرقی میکنه، ما که نمیخریم...
و من در حالیکه چرخم پر از اناناس و نارگیل بود از کنارشون رد شدم...
چند شب پیشا یکی از افراد ساختمون که البته مدیر ساختمون هم نیست ولی مسئول پرداخت قبض آب هست اومد در خونه گفت قبض آب من 10 هزار تومنه.. منم معذرت خواهی کردم گفتم که الان نقد ندارم اگه بشه فرداشب بهتون بدم.. گفت باشه و رفت
فرداش اومد دوباره.. من حموم بودم ولی میشنیدم یکی پنج دیقه یه بار میاد 10 مرتبه پشت هم زنگ در رو میزنه.. فهمیدم خودشه و از قضا بازم پول از عابر بانک نکشیده بودم و نقد نداشتم.. گفتم حالا چیکار کنم با این وحشی؟؟.. تو همین فکرا بودم که کارم تموم شد و رفتم در رو باز کردم.. یهو شروع کرد به داد و بیداد کردن!!!!!!!!!!! صداش کل ساختمون رو برداشته بود... که آآآآآی وااااااای چرا پول آبو نمیدی؟؟؟؟ چرا درو باز نمیکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم صداتو بیار پایین ... اولا که کار داشتم الان، دوما که شماره کارتتو بده همین الان کارت به کارت کنم (کاری که بنظرم همون اول باید میکردم)
باز ادامه داد به داد و بیدادش...
اونقد عصبانی بودم که واقعا در اون لحظه انگیزه کافی داشتم که خون ش رو حلال کنم.. سیاه سوخته گداگشنه دهاتی... واقعا تعجب داشت از سر و صورتم میبارید... آخه مگه میشهههههه کسی بخاطر 10 هزار تومن قاطی کنه؟!!!! فرست آو آل من قصد نداشتم پول رو ندم که!!!! ماه قبل رو داده بودم، چرا این ماه ندم؟؟ فقط یک روز دیرتر دادم... سکند آو آل گیرم اصلا من پول رو هم نمیدادم.. واقعا آدم باشخصیت ینی بخاطر 10 تومن داد بیداد میکنه؟؟ اگه من بودم خودم 10 تومن رو میدادم از جیبم.. و اگه طرف ماه بعد هم تکرار میکرد اون وقت میفهمیدم حالش خوب نیست و احساس زرنگی میکنه و به تذکر نیاز داره..
بعد پولو ریخته بودم هااا ولی همچنان هی داشت حرف مفت میزد گفتم پولو ریختم آقا برو مزاحم نشو، برو برو (بالحن تحقیر آمیز) .. بدتر قاطی کرد و من حال کردم .. و من درحالیکه چشاش گرد شده بود و داشت زور میزد درو توو روش بستم... البته در رو که بستم نشستم گریه کردم... ولی خب حداقل پیش اون کم نیاوردم.. اونقد داد بیداد کرد کولی بی آبرو که فکر کنم همه فهمیدن.. واقعا بخاطر هیچ و پوچ آبروریزی کرد هرکی ندونه مثلا من داشتم 10 تومن رو مپیچوندم :)))) بنظرم باید علاوه بر اون 10 تومن میرفتم یه 2تا پفک هم میاوردم مینداختم جلوش :)))) .. 5 دیقه بعد مدیر ساختمون اومد گفت چی شده دخترم؟ براش تعریف کردم و گفت عب نداره هروقت مشکلی داشتی به خودم بگو.. خدایی خانواده شریف و باشخصیتی هستن این مدیر ساختمون.. پسرش و عروسش هم تو ساختمون زندگی میکنن..
میخوام بگم همچین آدمای گداگشنه ای هم پیدا میشن.. واقعا بخدا خیلی بهم شوک وارد شد.. چون تو عمرم همچین چیزایی ندیدم.. عادت ندارم به این چیزا... تو خونواده بخشنده و با اصالتی بزرگ شدم که بابام 10 هزار تومنی ش بیفته کف خیابون خم نمیشه برش داره.. اصلا کپ کردم همچن برخوردی دیدم از این مرد گنده!!! تو عمرممممممم هیییییییچ مردی اینجوری باهام حرف نزده بودم که این پست فطرت باهام برخورد کرد ...
میدونی؟ واقعا پول حلال همه مشکلاته.. روز به روز بیشتر دارم پی میبرم بهش... مثلا اگه بجای نزدیک دانشگاه شریف میرفتم ولنجک خونه میگرفتم الان مجبور نبودم داد و بیداد یه روانی گداگشنه رو بابت 10 هزار تومن متحمل بشم... بعد میگن چرا تبعیض چرا اختلاف طبقاتی چرا تحقیر... خب حقشونه همچین انسان هایی رو آدم حساب نکرد و روز به روز بیشتر توی جامعه تحقیر و طرد شون کرد...
دیدم یه واحد تقریبا کوچیک رو زده 15 میلیون پول پیش و 1 میلیون اجاره.... چون منطقه خوبی بود تعجب کردم ولی خواستم شانسم رو امتحان کنم... فانتزی انسانیت هنوز نمرده است و این حرفا :))))... ولی حدس میزدم یا اون 15 احتمالا 150 بوده، یا اون 1 احتمالا 10 بوده... بهرحال زنگ زدم.. آقای املاکی کلی تحویل گرفت و با روی (البته پشت تلفن صدای) گشاده جوابم رو داد... وقتی ازش پرسیدم که آیا اعداد نوشته شده همینایی هست که من تصور میکنم، یهو صداش عوض شد... با لحن تحقیر آمیزی گفت: خانوم! (با تاکید روی میم) :))) اون 150 میلیونه، اونم 1 میلیون نیست و 10 میلیونه....
بعد من خیلی واقعی سوال کردم چرا اعداد رو اشتباه مینویسین؟ (آخه معمولا خیلی پیش میاد اعداد رو پایین مینویسن، نمیدونم سایت اجازه نمیده! یا مخصوصا اشتباه مینویسن)
مقصودی از سوالم نداشتم، واقعا جوابشو میخواستم بدونم خب :|
که با عصبانیت گفت : باشششه ، دفعه دیگه از شما اجازه میگیریم :||||
بعدم گوشی رو قطع کرد :|
قائدتا با توجه به روحیه حساس ام حدس میزدم که خیلی ناراحت شم از این برخورد، اما در کمال ناباوری حس خاصی نداشتم :))))
البته این دلیل نمیشه که بخاطر اینکه خونه گیرم نمیاد و مجبورم دست آخر برم دخمه ای چیزی توی یکی از کوچه های پرت و تنگ تهران یه زیر زمین اجاره کنم، گریه نکنم..
این آدمی که تعریف کردم دیوانه نبودا.. از جایی ام فرار نکرده بود.. یکی بود از همین آدمای دور برمون... همینایی که خودمون هستیم در واقع...
دعا میکنم روزی نرسه که این شکلی بشم من..
من هیچوقت تاکسیای پیکان رو سوار نمیشم چون لباسام بو میگیره.. ولی این بار دلم سوخت.. سوار شدم و از قضا بو نمیداد (البته فکر نکنید مثلا تاکسیای دیگه بو نمیدن، چرا من پرایدم سوار شدم بو فاضلاب میداده :| ) داشتم میگفتم.. بو که نمیداد هیچی، کلی هم باشخصیت بود رانندش.. یه مرد حدود 60 ساله.. درکل خدا حفظش کنه واسه خانوم بچه هاش..
امروز دوباره یه پیکان بوق میزد و با دستش به سمت مسیر انقلاب اشاره میکرد... دیدن این تراکم از پیکان اونم توی دو روز عجیبه یکم.. این بار هم دلم سوخت و سوار شدم.. از کنار هر عابری رد میشد با صدای خیلی بلند میگفت انقلااااب.. آخرسر گفتم آقا میشه یواشتر داد بزنید؟ گفت باشه.. بازم دلم میسوخت همچنان.. با اون رانندگیش و ترمزهای ناگهانی و سر و ته شدن اعضا و جوارح بدن درنهایت چهار راه فاطمی پیاده شدم.. ینی یک مسیر ده دیقه ای پیاده رو با تاکسی اومدم.. پول خوردم هزار و 350 بود بهش دادم و پیاده شدم.. دیدم داره با همون صدای نکره داد میزنه خانم خانم.. برگشتم سمتش.. گفت اینکه هزار و 350 .. گفتم آره خب! گفت نه 1600 میشه.. منم گفتم از خیابون 20 ام امیرآباد شمالی تا انقلاب کرایه 1600 میشه.. من که یه دونه چهار راه کلا سوار شدم پس هزار و 350 معقول که هیچی، زیادم هست.. پررو بازی دراورد و منم چون دیدم بدبخته گفتم باشه 10 تومنی میدم خورد کن. گفتم ولی راضی نیستما، واسه اون دنیات خوب نیست.. گفت گور بابای اون دنیا :||| گفتم واسه خودت میگم درکل.. پولو دادم و اومدم..
درکل من آدم لارجی هستم ولی حرف زور رو برنمیتابم.. مثلا اونسری N تومن غذا خریدم دادم به دستفروشای تو پیاده رو.. ولی راننده تاکسی بخواد 500 تومن اضافه بگیره شاید درنهایت بهش هم بدم ولی قبلش چپ و راستش میکنم :)))
بعد تو راه داشتم فکر میکردم اگه از کسایی که تو یه مسیری از زندگی درحال امتحانن فاکتور بگیری (مثلا شخص اول درحال امتحانه شاید) دیگه بعضیا واقعا حقشونه تا آخر عمر بدبخت بمونن چون خودشون باعثش هستند.. همین
شاعر میگه که آره معشوقمو بوسیدمش و این صحبتا, دیگه نمیترسم جهان به پایان برسه و فلان, چون من سهممو از این دنیا گرفته بودم و بهمان..
خب *** ***
****** ***** :|
کل عشق و دنیات تو همون بوس خلاصه میشد؟ نه واقعا میخوام بدونم.. ریلی؟ ینی چشماش مهم نبود؟ قلبش مهم نبود؟ وجودش مهم نبود؟ حالا درسته بوسیدن یکی از قشنگ ترین ساین های دوست داشتنه ولی خب
مثلا میتونستی بگی نگاهش کردم عطر تنشو بو کردم, دیگه نمیترسیدم دنیا بترکه و اینها...
یا مثلا باهم رفتیم کباب خوردیم , دیگه نمیترسم زلزله 7 ریشتری تهرانو نابود بکنه که بکنه...
یا مثلا باهم تو دامنه کوه های آلپ هایکینگ کردیم, دیگه مهم نیس اگه وقتی برگشتیم ایران تو هواپیما سقوط کنیم..
+اون قسمت های ستاره دار رو الفاظ +13 به کار برده بودم که وقتی رفتم اسم شاعرشو سرچ کردم دیدم بدبخت 77 سالشه فلذا از خیرش گذشتم... میبخشمت ای شاعر :|
+ شعر اصلی: بوسیدمش, دیگر هراس نداشتم جهان پایان یابد, من از جهان سهمم را گرفته بودم...
پیرمرد شمالی با اسبش تو جنگل مه آلود داشتن میرفتن.. به زبون محلی حرف میزد و زیرنویسش ترجمه میکرد : زودباش غزل تا بارون نگرفته بریم..
اسم اسبش غزل بود :)
برا گاوهاش هم اسم گذاشته بود: خرما، شیکا، گلپر، ملوس :)
پیرمرد برای استراحت با دوستاش توی آلاچیق کوچیکی که درست کرده بودن هندونه خوردن .. پوتین های گلی شون لذت دیدنش رو چندبرابر میکرد...
فکر نمیکردم همچین مستند ساده ای منو تا تیتراژ پایانی میخکوب کنه.. خیلی دلم خواست جای پیرمرد باشم و یه غزل داشته باشم ... این طبیعت انسانه.. که تو طبیعت به آرامش برسه...
دور و برمونو شلوغ کردیم با برج ها و ماشین ها و آسفالت خیابونا.. اما آرامش؟ i dont think so
من.. منه انسان به نمایندگی از کسی که توی به اصطلاح بزرگترین شهر کشور سالها زندگی کردم و ته این زندگی رو دیدم، اما میدونم که تهش این نیست.. تهش همون ملوس و جنگل مه آلوده..
خب... سلام... کم کم دارم به وبلاگ نویسی برمیگردم.. امیدوارم برای هیشکی بیماری و غم و گرفتاری و غیره پیش نیاد... از دوستانی که تواین مدت منو آنفالو نکردن کمال تشکر رو دارم خیلی بامعرفیتن :دی
بی هدفم این روزا... و چقدر متنفرم از این حالت... چون عادت ندارم بهش... گیج.. بی هدف.. سختگیر تر از همیشه... قبلا خیلی گوگولی بودم.. یه کاری رو شروع میکردم تا آخرش میرفتم.. به همین راحتی.. الان بی هدفی م فقط بخاطر سختگیریه, بخاطر بلاتکلیفیه..
تا چند سال پیش میدونستم میخوام دکترا بخونم.. فرقی نداشت ایران یا خارج...ولی میدونستم که حتما میخوام دکترا بخونم.. اما الان چی؟؟؟ حتی میترسم دکترارو شروع کنم چون نمیدونم قراره چی بشه زندگیم... حتی نمیدونم میخوام رشته مو ادامه بدم یا یه چیز جدید بخونم...
قبلا هدفای کوچولو کوچولو میذاشتم و بهشون میرسیدم و مجموع اونها شدن من!.. درواقع تو دنیای خودم خوش بودم!!.. اما اخیرا نمیتونم به این راحتی راضی بشم, هی میگم خب ته فلان چیز که چی, ته بهمان چیز که چی... اکثر ماها دچار misunderstanding در رابطه با تفکیک هدف از وسیله میشیم.. درواقع بیشتر اهداف ما تو زندگی وسیله ای بیش نیستن, منتها درست آموزش و پرورش داده نشدیم تا بتونیم تشخیص بدیم هدفی که دنبال میکنیم در اصل یک وسیله باید می بوده!
درواقع به یک study / business + Plan درست حسابی نیاز دارم... مغزم هم فریز شده درحال حاضر... هنوزم از انجماد خارج نشده!!! داره طولانی میشه و این منو کلافه کرده...
2. تو BRT بودم.. جا نبود بشینم.. یه خانومه تقریبا 50 ساله نشسته بود.. درحمایت از من شروع کرد که: " آره یه دوتا صندلی واسه ما خانومای بیچاره بود همونارم دادن به قسمت مردا .. مادربزرگ خدابیامرزم میگفت مَردن دیگهههه، تخم دو زرده میکنن .. آخرشم چی؟؟ میشن تروریست.. آره دیگه، زن که تروریست نمیشه، همش مردان "
وای من خندم گرفته بود به زور جلو خندمو گرفتم.. آخه زنه خیلی جدی بود.. منم فقط تایید کردم هیچی نگفتم..