یه دختر عمه دارم که همسن خودمه و اونم ارشدش در حال اتمامه... از بچگی
خیلی باهم دوست بودیم و هنوزم باهم خیلی خوبیم.. اون روز که همو دیدیم
داشتیم صحبت میکردیم گفت که به هیچ عنوان قصد ندارم ادامه بدم... یکم جا
خوردم... چون تا وقت پیش همش میگفت باید بخونیم و توام حتما بخون و باهم
دکتر شیم و ازین دست حرفهای همینجوریانه... و حالا انتظار نداشتم اینو ازش
بشنوم.. خصوصا که خیلی باهوشه و همیشه شاگرد خیلی ممتاز و با انگیزه ای بوده... اینارو
نمیگم که گفته باشم باید دکترا بخونه ولی انتظار داشتم برای منصرف شدنش
دلیل خوبی برام بیاره ولی منو از خودش نا امید کرد.. گفت:
- که چی بشه؟ اینهمه درس بخونم خودمو پیر و فرسوده کنم که چی؟؟ حتی از
ارشد خوندن هم پشیمونم... آخرش که چی؟؟ باید بشینیم بچه بزرگ کنیم.. وقتی
زندگی آدمای دور و برم رو میبینم.... ازدواج و بچه و اون مسائل
روتین... اصلا بیا دوتایی اپلای کنیم بریم!!
انتظار نداشتم اینجوری توجیه کنه تصمیمش رو... نتیجه گیری آخرش هم که
نابودم کرد... یعنی ما درس میخونیم تا به چه چیز ویژه ای دست پیدا کنیم؟؟؟ و
آه از وظایف زناشویی و بچه داری ... و ای وای که چرا ما اینجا هستیم ...
پس چی بهتر از مهاجرت...
اولا که من اصلا متوجه نمیشم که آدمه به درد بخوری شدن، چه منافاتی با
بچه بزرگ کردن داره؟؟!! حتی معتقدم اونقدر خانواده در معنای عمومی و کلی ش ،
مهم هست که بخاطرش حتی اگه لازم باشه موقعیتت رو کنار بذاری و احساس
بازنده بودن هم بهت دست نده!! .. در رابطه با این موضوع حتما باید یه مطلب
بنویسم ... درثانی ینی مهاجرت انقدر الکیه که میتونی فکر کنی همین که دلت
از دور و برت بگیره پاشی بری و به همه چی پشت پا بزنی و فکر کنی آسمون اون
ور یه رنگ دیگه است!
اعتراف میکنم که خودمم یه زمانی خیلی توجیه بچگانه ای برای اپلای
داشتم... پدربزرگ مرحومم درس بزرگی بهم داده که من به تازگی بهش پی بردم... سال 1316 دکترای داروسازی دانشگاه تهران میخونده، و بعدش پدرش
میخواسته بفرستتش اروپا که ادامه بده ولی من هیچوقت نمیدونستم که بخاطر مسائل حکومت داری و منطقه
ای بوده که ازهمچین موقعیت شخصی مهمی منصرف شده و به شهر خودش خدمت کرده.. و یکی از
کمترین کارهاش احداث اولین مدرسه بوده... و خیلی
کارهای دیگه که هنوزم به عنوان یه انسان فرهیخته ازش یاد میشه... و عوضش من
چی؟؟ اول از همه باید به خودم بگم... و من چی؟؟؟ میخوام یه بزدل باشم؟؟؟
یه بزدل که میخواد فرار بکنه؟!
توی تجدید نظر من چندنفر تاثیر زیادی گذاشتن.." میم. پ " که اولین تلنگرو بهم زد... "دکتر پن" و "پدربزرگم"
دخترعمه
من یکی از هزاران جوون با این طرز تفکره.. جالبه که نمیخواد دکتری بخونه ولی بخاطر مهاجرت حاضره اینکار رو بکنه!!!.. این نشون میده جوونا دچار بحران
هستن.. اینکه خودشونم نمیدونن دنبال چی هستن و سعی میکنن هر
کس و هر چیزی رو مقصر بدونن برای شونه خالی کردن از وظایف خودشون... البته
این عادت همه ی ماهاست... کانون کنترل بیرونی داریم!!... شکست هامون تقصیر
بقیه است... و جالب تر که موفقیت هامون در انحصار خودمونه... بطور
منصفانه نمیتونیم مسائلی که تو کشور تاثیرگذار هستن رو هم نادیده بگیریم..
ولی so what ؟؟؟ توجیه خوبی نیست برای اینکه فکر کنیم وظیفه از ما ساقطه...
و وای به حال مردمی که دنبال قهرمان میگردن...
درس خوندن تو جامعه ما یه
درده.. دردی که عمرمون رو تلف میکنه و موهامون رو سفید... و نه ابزاری برای
یادگیری علم و درنهایت اهرمی برای بهبود شرایط... بله... تو جامعه ای که
از واژه "فارغ" از تحصیل استفاده میکنن نشون میده که تحصیلات یه درده
که با تموم شدنش راحت میشیم! ...
گرچه در شرایط فعلی بنظر من هم تاوقتی از مدرک کارشناسی به نحو احسن عبور
نکردیم و بعد از اون احساس نیاز جدی نکردیم ورود به مقطع بالاتر ظلم به
جامعه است.. نیاز ما مدرک نیست.... بله... تو جامعه ای که مسئولینش
از افتتاح هزاران هزار دانشگاه و پذیرش فرمالیته و خروار خروار دانشجو با
افتخار صحبت میکنن چه انتظاری میشه داشت؟؟؟
ولی پس چرا مردم فکر نمیکنن؟؟؟؟؟
آخ... تحمل اینها سنگینه برای من... حس میکنم از پسش
برنمیام... هنوز خیلی چیزها نمیدونم.. و خیلی کارها نکردم.. هنوزم جهان بینیم دچار مشکله.. ولی باید خودم
رو قوی بکنم... باید یاد بگیرم...