ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۷۷ مطلب با موضوع «انتقاد دارم!» ثبت شده است

رفتم یه چیزی خریدم... همیشه یه جور دیگه میخریدم این بار یه جور دیگه شو خریدم... عموما من از اون دسته مصرف کننده ها هستم که بازاریاب و شرکت موردنظر بعداز اینکه خودشو بهم ثابت کرد میتونه مطمئن باشه که مشتری دائمیش میمونم... ولی دیدم این جدیده خیلی بنظربهتر میاد و این چنین شد که مصرف کننده وفاداری مثل من طی یک امتحان ساده تصمیم گرفت که مشتری همیشگی مورد دوم بشه... و اون مورد اول چه مشتری مسلمی رو از دست داد.. به همین راحتی...
بعضی کارخونه ها چقد باید بخش R & D شون ضعیف باشه که اصلا تو باغ بازار نباشن و بعداز چندین سال حاضر نباشن که یه تغییری تو تولیداتشون ایجاد بکنن.. نتیجه این کار از دست دادنه سهم بازارشونه خوب... اینجور کارخونه ها و محصولات محکوم به نابودی هستن...
این مورد تو ابعاد دیگه زندگی هم میتونه باشه... استادی که خودش رو آپدیت نکنه، مسئولی که به درد مردم آشنا نباشه ، دوستی که احوال دوستشو ندونه، خانومی که به خودش نرسه توخونه لباس خوشگل نپوشه یا برعکس شوهری که مسواک نزنه یا حموم نره و موارد دیگه ...
چه قبول بکنیم و چه نکنیم واقعیت اینه که این آدما محکوم به شکست هستن... البته آدمارو فقط از یه دید نگاه کردم... دیدهای دیگه رو حوصله نداشتم بگم...


پی نوشت:

داشتم میرفتم حموم به جای اینکه از پله ها پایین برم خیلی مصمم و با جدیت داشتم مستقیم میرفتم ..یهو خودمو جلو اشپزخونه دیدم و برگشتم :| ... تمرکز ندارم....

با ال رفتیم دانشکده وی اینا.. کار داشت ال ... ساختمون جدیدشون خیلی خوبه.. همین.


شاداب :)
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

دنیا را بدکاران نابود نمی کنند، بلکه کسانی نابود میکنند که در سکوت کار آنان را نظاره میکنند...


                                                                                                                                                      آلبرت اینشتین


شاداب :)
۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰

اولین فردی را که هرگز نتوانستم در زندگی ام ببخشم "نم" است.. و بعداز سالیان سال هنوزهم حسم بهش ذره ای تغییر نکرده.. یحتمل تا آخرعمر هم تغییر نخواهد کرد.. آن روزها را یادت می آید؟؟ فقط 14 سالت بود..برای پذیرش همچون شرایطی کمی کوچک بودی.. کاش هرگز آن لعنتی را تجربه نمیکردی... اینطوری لااقل وجدان خودت الان راحت بود که هیچ کار ویژه ای نکردی!! .. میدانی مشکل کجا بود؟؟ ولش کن........ و بعدش و مخالفت پدرت و پادرمیانی استادت و نتیجه ندادنش و مجبور به راهی رفتن که نمی خواستی اش...  از هرچه مدرسه خاص است بیزارم...

.

.

.

هربار خواستم در این باره مطلبی بنویسم به اواسطش که میرسیدم اشکام میومدن... دیدم اینجوری فایده نداره....

بهش میگن تسخیر توسط گذشته... باید از این مرحله بگذری... باید دست از سرزنش کردنه خودت برداری... و گذشته رو به خودت واطرافیانت ببخشی...وگرنه تا آخر عمر درجا میزنی... و چه بسا بدتر هم بشی...

خوب حالا...

اکثر آدمهای دور و برمون از جملات زیر استفاده میکنن:

- من کلی محرومیت کشیدم تا رسیدم به اینجا درحالیکه خیلی از رقیبای من دغدغه ای نداشتن..

- اگه فلان سال اون اتفاق نمی افتاد من الان فلان موقعیت بودم...

- پدر و مادرم نذاشتن دنبال علاقه ام برم و باعث شدن خیلی استعدادها در من کشته بشه...

- معلم ها و مدرسه و در سطح کلان تر جامعه باعث شدن من با بحران های زیادی روبرو بشم..

- من قبلا خیلی اشتباه کردم و هنوز هم با یادآوریشون از نظر روحی اذیت میشم...

- خیلی ها ظاهر من رو میبینن درحالیکه از درون من و زندگیم خبر ندارن...

و و و ....

اصلا نمیگم این جور حرف ها اساس درستی نداره و ردشون بکنم... نه... شاید واقعا هم خیلی اثرگذار بوده باشن تو زندگی شخص... ولی so what ؟؟؟... کاریه که شده... اتفاقیه که افتاده... شرایطیه که بوده... این تویی که باید از شر این فکرا خلاص بشی...


شاداب :)
۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سر ظهر آشپرخونه به شدت شلوغه باید صبرکنی تا بتونی غذا درست کنی... اونایی که تو خوابگاه سوئیتی زندگی میکنن باید پیش ما لنگ بندازن و کمتر غر غر کنن و حرف الکی نزنن و گنده نکنن قضیه رو :|

میخواستم ته دیگ سیب زمینی بذارم یادم رفت سیب زمینی باخودم ببرم آشپزخونه دیگه دیر شد مجبور شدم معمولی دم کنم :|... دغدغه هارو توروخدا!!!


بارها بهم ثابت شده... از قیافه طرف میفهمم چیکارست... البته خوب یه ضریب خطایی هم دارم ولی خیلی پایینه...

مثلا یه دختره یبار اومد اتاقمون فک کنم شب یلدا بود... رقصید و گفت و خندید و خیلی هم مهربون می نمود و قربون صدقه از دهنش نمی افتاد و خلاصه خیلی دختر بامحبتی به نظر میومد وهمه ازش خوششون میومد ولی نمیدونم چرا من همون جا هم حس خوبی بهش نداشتم... اصلا ارتباط برقرار نمیکردم باهاش.. یه چیزی توش بود که منو پس میزد... خلاصه که یه مدت گذشت به من و هم اتاقیام ثابت شد که اونقدرام که نشون میده خوب نیس...

مثال دیگه اینکه یکی از بچه ها داشت عکسای نامزدشو با دوستای نامزدشو بهمون نشون میداد, شاید حدود 7-8 تا پسر بودن... گفتم این به درد نمیخوره.. این به درد نمیخوره.. این به درد نمیخوره... اینم همینطور.. اونم هینطور... خوووب ولی این یکی آدم درستیه... از نظر قیافه و تیپ نمیگفتما.. چون هرکی که تو جمعمون داشت عکسارو میدید میگفت چقد اینا خوبن :|||... ایش... از نظر شخصیت و درونیات منظورم به درد نخور بود... این دوستمون کلی تعجب کرد گفت آفرییییین دقیقا, همشون اهل حاشیه ان و زیاد خوب نیستن.. ولی اون یه دونه که گفتی اون خیلی پسر خوبیه ... میگفت چطور فهمیدی؟ گفتم همچین کار سختی ام نبود!!.. ولی خوب البته قیافه هاشون فرق خاصی هم با هم نداشتاا...

یا اصلا بچه های کلاسمون... حسی که روز اول از هرکدوم گرفتم بعدها کاملا بهم ثابت شد... و موارد بسیار بسیار زیاد دیگه ای که در این مقال نمی گنجد...

آدمای حسود رو به سرعت تشخیص میدم... آدمای بدجنس رو به سرعت تشخیص میدم.. خورده شیشه دار هارو... حاشیه دارهارو... اونایی که دل پاکی دارن.. و غیره... نگاه آدما چیزای زیادی توش هست... قبلا معنی این حرف رو متوجه نمیشدم...

آدما رو قضاوت نمیکنم ولی حسی که طرف مقابل بهم میده ردخور نداره... حس مثبت یا منفی... امکان نداره اشتباه از آب دربیاد... ذات درست رو متوجه میشم... یسری جزییات قابل چشم پوشی هم درمورد هرکس وجود داره بالاخره انسانه دیگه.. ولی اون ذات مهمه.. و فکر میکنم این حسم نسبت به قبلا قوی تر شده... حس شیشم خوبی هم دارم... قبلا اینجوری نبودم... اینو به مامان گفتم یه چیز جالب بهم گفت... خدا کنه دلیلش همین باشه.. اینم یه نعمته بالاخره!!


گفت بدون اینکه منو بشناسی درموردم قضاوت کردی بدون اینکه از شخصیتم چیزی بدونی اشتباه کردی ولی من اونقدارم پاک و آرمانی نیستم... ولی متوجه نمیشد هنوزم اون حس مثبت رو میده , اون پاکی رو میشد تو وجودش دید ... مشکلاتش قابل درک بود... ولی بازم اون حس درست رو انتقال میده... چشما دروغ نمیگن.. حس دروغ نمیگه...

و من آدم شناس خوبی ام.....


شاداب :)
۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

هرچی بیشتر میگذره بیشتر متوجه میشم ... امروز برای چندمین بار از خودم بدم اومد... آره من اون شاگرد اولی هستم که میخوام نون این قضیه رو بخورم و در نهایت بشم یه آدمی که تفکر سیستمی رو فقط تو کتابا خونده ...


بچه هامون از همون اول فقط یاد میگیرن مشق بنویسن کپی بکنن... بچه یه نقاشی میکشه و چون شبیه اون چیزی نشده که معلم میخواسته معلم میگه این چیه کشیدی؟؟ به جای اینکه ازش بپرسه تو ذهنت چی بوده که همچین شکلی رو کشیدی

بچه های ما آموزش دیدن ولی پرورش ندیدن... میتونن معلم باشن ولی نمیتونن مجری باشن..

این عکس رو چند روز پیش که انقلاب بودم گرفتم... همه جملات جای بحث داره ولی جمله آخر "فرهنگ خوبی داریم" حرفای بیشتری داره...




فردا اولین شب جمعه ماه رجبه... بیاییم برای این مملکتمون دعا کنیم!!!!

برای تموم شدن جنگای منطقه دعا کنیم... برای خیلی چیزا میشه دعا کرد... البته پرواضحه که دعا به تنهایی کافی نیست!!!!!

+ احتمالا فردا رو روزه بگیرم.. لیستی از دعاهام رو نوشتم و گذاشتم بک گراند گوشیم :)))))) ... اولیش دعا در سطح کلانِ :))... بعدش دعای خانوادگی.. بعد واسه پدر زر دعا میکنم.. واسه آز هم دعا میکنم.. واسه ال دعا میکنم شغلی که دوس داره رو پیدا بکنه... واسه خودم هم دعا میکنم..


و واسه اون هم دعا میکنم که هر روز موفق تر بشه و تو اهداف خداپسندانه و راهی که قدم گذاشته خودِ خدا کمکش کنه .. و همیشه تنش سلامت باشه و هیچوقت هیچیش نشه.

دوسش دارم.....


شاداب :)
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۷ نظر

یه دختر عمه دارم که همسن خودمه و اونم ارشدش در حال اتمامه... از بچگی خیلی باهم دوست بودیم و هنوزم باهم خیلی خوبیم.. اون روز که همو دیدیم داشتیم صحبت میکردیم گفت که به هیچ عنوان قصد ندارم ادامه بدم... یکم جا خوردم... چون تا وقت پیش همش میگفت باید بخونیم و توام حتما بخون و باهم دکتر شیم و ازین دست حرفهای همینجوریانه... و حالا انتظار نداشتم اینو ازش بشنوم.. خصوصا که خیلی باهوشه و همیشه شاگرد خیلی ممتاز و با انگیزه ای بوده... اینارو نمیگم که گفته باشم باید دکترا بخونه ولی انتظار داشتم برای منصرف شدنش دلیل خوبی برام بیاره ولی منو از خودش نا امید کرد.. گفت:

- که چی بشه؟ اینهمه درس بخونم خودمو پیر و فرسوده کنم که چی؟؟ حتی از ارشد خوندن هم پشیمونم... آخرش که چی؟؟ باید بشینیم بچه بزرگ کنیم.. وقتی زندگی آدمای دور و برم رو میبینم.... ازدواج و بچه و اون مسائل روتین... اصلا بیا دوتایی اپلای کنیم بریم!!


انتظار نداشتم اینجوری توجیه کنه تصمیمش رو... نتیجه گیری آخرش هم که نابودم کرد... یعنی ما درس میخونیم تا به چه چیز ویژه ای دست پیدا کنیم؟؟؟ و آه از وظایف زناشویی و بچه داری ... و ای وای که چرا ما اینجا هستیم ... پس چی بهتر از مهاجرت...

اولا که من اصلا متوجه نمیشم که آدمه به درد بخوری شدن، چه منافاتی با بچه بزرگ کردن داره؟؟!! حتی معتقدم اونقدر خانواده در معنای عمومی و کلی ش ، مهم هست که بخاطرش حتی اگه لازم باشه موقعیتت رو کنار بذاری و احساس بازنده بودن هم بهت دست نده!! .. در رابطه با این موضوع حتما باید یه مطلب بنویسم ... درثانی ینی مهاجرت انقدر الکیه که میتونی فکر کنی همین که دلت از دور و برت بگیره پاشی بری و به همه چی پشت پا بزنی و فکر کنی آسمون اون ور یه رنگ دیگه است!

اعتراف میکنم که خودمم یه زمانی خیلی توجیه بچگانه ای برای اپلای داشتم... پدربزرگ مرحومم درس بزرگی بهم داده که من به تازگی بهش پی بردم... سال 1316 دکترای داروسازی دانشگاه تهران میخونده، و بعدش پدرش میخواسته بفرستتش اروپا که ادامه بده ولی من هیچوقت نمیدونستم که بخاطر مسائل حکومت داری و منطقه ای بوده که ازهمچین موقعیت شخصی مهمی منصرف شده و به شهر خودش خدمت کرده.. و یکی از کمترین کارهاش احداث اولین مدرسه بوده... و خیلی کارهای دیگه که هنوزم به عنوان یه انسان فرهیخته ازش یاد میشه... و عوضش من چی؟؟ اول از همه باید به خودم بگم... و من چی؟؟؟ میخوام یه بزدل باشم؟؟؟ یه بزدل که میخواد فرار بکنه؟!

توی تجدید نظر من چندنفر تاثیر زیادی گذاشتن.." میم. پ " که اولین تلنگرو بهم زد... "دکتر پن" و "پدربزرگم"

دخترعمه من یکی از هزاران جوون با این طرز تفکره.. جالبه که نمیخواد دکتری بخونه ولی بخاطر مهاجرت حاضره اینکار رو بکنه!!!.. این نشون میده جوونا دچار بحران هستن.. اینکه خودشونم نمیدونن دنبال چی هستن و سعی میکنن هر کس و هر چیزی رو مقصر بدونن برای شونه خالی کردن از وظایف خودشون... البته این عادت همه ی ماهاست... کانون کنترل بیرونی داریم!!... شکست هامون تقصیر بقیه است... و جالب تر که موفقیت هامون در انحصار خودمونه... بطور منصفانه نمیتونیم مسائلی که تو کشور تاثیرگذار هستن رو هم نادیده بگیریم.. ولی so what ؟؟؟ توجیه خوبی نیست برای اینکه فکر کنیم وظیفه از ما ساقطه... و وای به حال مردمی که دنبال قهرمان میگردن...

درس خوندن تو جامعه ما یه درده.. دردی که عمرمون رو تلف میکنه و موهامون رو سفید... و نه ابزاری برای یادگیری علم و درنهایت اهرمی برای بهبود شرایط... بله... تو جامعه ای که از واژه "فارغ" از تحصیل استفاده میکنن نشون میده که تحصیلات یه درده که با تموم شدنش راحت میشیم! ...

گرچه در شرایط فعلی بنظر من هم تاوقتی از مدرک کارشناسی به نحو احسن عبور نکردیم و بعد از اون احساس نیاز جدی نکردیم ورود به مقطع بالاتر ظلم به جامعه است.. نیاز ما مدرک نیست.... بله... تو جامعه ای که مسئولینش از افتتاح هزاران هزار دانشگاه و پذیرش فرمالیته و خروار خروار دانشجو با افتخار صحبت میکنن چه انتظاری میشه داشت؟؟؟
ولی پس چرا مردم فکر نمیکنن؟؟؟؟؟

آخ... تحمل اینها سنگینه برای من... حس میکنم از پسش برنمیام... هنوز خیلی چیزها نمیدونم.. و خیلی کارها نکردم.. هنوزم جهان بینیم دچار مشکله.. ولی باید خودم رو قوی بکنم... باید یاد بگیرم...


شاداب :)
۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

یاد پسرخاله ام افتادم که حدود 18 ساله که ندیدمش... با اینکه خیلی بچه بودم ولی هنوز قیافشو یادمه.... اتاقش تو اون سن خیلی برام عجیب بود... دیوارش پر از پوسترهای بزرگ و رنگی بود.. یکی از پوسترها یه زن مو بلوند بود و چقدر بنظرم خوشگل میومد.. بعدها که بزرگتر شدم سعی کردم اسمش رو بفهمم و کشف کردم که اون خواننده ترک (سیبل کن) بود ... عین این بچه های مزاحم دوس داشتم همش برم اتاقشو ببینم.. وهروقت میرفتم اتاقش داشت آهنگ گوش میکرد و با بی محلی بهت میفهموند که باید زودتر محل رو ترک کنی... خیلی سال میگذره و دیگه ندیدمش... چون دیگه رفت.... و هروقت اومد مثلا شرایط جوری بود که من ندیدمش... نمیدونم الانم هنوز اخموئه یا عوض شده؟...

پدر بزرگ مادریه من هیچ خواهری نداشته فقط یه دونه برادر داشته.. مادربزرگ مادریم هم تک فرزند بوده.. ینی مامان من فقط یه دونه عمو داشته.. حسابی خلوت بودن... عوضش من خاله و دایی هایی دارم ولی هر کدوم یه جایی زندگی میکنیم... و بچه هایی که ما باشیم چی ؟؟

من دلم میخواد بچه هام بعدا با دخترخاله پسرخاله و دختر عمو پسرعمو یا دخترعمه پسرعمه هاشون کلی ارتباط داشته باشن...نمیخوام جبر جغرافیایی ارتباطات رو کمرنگ و فاصله ها رو پررنگ کنه... مگر زندگی چیه جز همین مسائل به ظاهر پیش پا افتاده؟؟



بی ربط نوشت:

یکی از بهترین برنامه های تلویزیون که این تعطیلات منو جذب کرد مستند مسابقه "فرمانده" بود از شبکه افق :| ... عالیه این برنامه.. لااقل از دید من... یه سری داوطلب که تو این مسابقه شرکت کردن کلی مراحل سخت رو تو یه جزیره میگذرونن .. از 2 شبانه روز بدون غذا موندن تا رها شدن وسط آب با یه قایق بی امکانات و همچنین سوراخ!!! ... و درنهایت کسی که برنده بشه راس راسکی فرمانده میشه توی نیروی نمیدونم چی چی... کلا هم استقامت و هم هوش و خلاقیت افراد رو میسنجن.... خیلی از این کارای چالشی خوشم میاد...

موهام رو کوتاه نمیکنم!!... مامان مخالف سرسخت این قضیه است.. میگه باشه کوتاه کن ولی فقط 2-3 سانت:|||... گفتم no thanks مامان جان!!.. یه بار قبلنا 2 وجب موهامو کوتاه کردم حالا خیلی هم کوتاه نشد مثلا تا روی شونه هام .. کلی باحال شده بود.. ولی یادمه مامان و آز و بقیه دوستام آبرو برام نذاشتن و حسابی مورد عنایت قرار دادن من رو...


شاداب :)
۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

ظهر داشتم ظرف میشستم یه دختربچه اومد تو آشپزخونه با یه لیوان دستش.. یکم باخجالت نگام کرد.. گفتم میخوای بشوری عزیزم؟؟ گفت آره.. گفتم بده من بشورم.. گفت نه مرسی خودم میشورم.. خیلی بامزه بود خیلی :))) .. منم بهش اجازه دادم خودش اینکارو بکنه...

چقد خوبه که به بچه از همون بچگی مسئولیت های کوچیک بدی... من یکی که اصلا علاقه ندارم بچه هامو سوسول بار بیارم.. دوس دارم بچه هام خودساخته بشن :D .. مخصوصا اگه پسر باشه.. هرچقدر هم وضع مالیم خوب باشه بازم از همون بچگی مسئولیت پذیری رو یادشون میدم.. اصلا چرا تربیتای الان انقد اشکال داره؟ چون پدر مادر فکر میکنن باید برای بچه همه چی مهیا کنن... و جالب اینجاست که تصور میکنن دارن به بچه شون لطف میکنن... البته نمیگم به بچه سختی بدی.. نه.. خوب یسری امکاناتو باید براش فراهم کنی و وظیفته.. ولی تا جایی که بدونی به ضررش در آینده تموم نمیشه.. وقتی از حد بگذره و این بها دادن ها از مسیر و هدف اصلیش منحرف بشه اون وقت جنبه منفی پیدا میکنه.. همین میشه که بچه افسار گسیخته میشه.. این روش درستی نیست.. 

یکی از فانتزی هام اینه که بعدا یه پسر داشته باشم بعد بزرگ شده باشه بعد خیلی منو دوس داشته باشه :)) ... خیلی هم باهوش باشه :)) .. بعد باعث افتخار منو باباش بشه.. آخی نازیییییی.. اصلا همین که نگاش کنم دلم براش ضعف بره.. ای جون :)))).. دخترهم دوس دارم.. دختر خیلی دلسوزه پدر مادره..  البته در حالت کلی دوس دارم بچه های زیادی داشته باشم :))))))))) تا ببینیم بجز جبر زمانه، توافق چطوری حاصل بشه :)) ... پسرا بعداز ازدواج نسبت به پدر مادر یکم بی وفا میشن.. اون سری با مامان اینا داشتیم صحبت میکردیم من همینو گفتم.. گفتم مامان زیادم بد نشد که داداش ندارم.. پسرا وقتی ازدواج میکنن خیلی تغییر میکنن و این بده.. مامان گفت خودت هم بعدا پسر یه مامانی رو میخوای بگیری پس ینی توام باعث میشی تغییر کنه؟؟؟.. این درسته؟؟؟؟ :))))) گفتم مامان جان من خودم مخالف سرسخت این تغییرات مردها بعد از ازدواجم بعد خودم هم بیام بشم یکی مثل همون زنا؟؟ :)))...

واقعا دور و برتون نگاه کنید.. چندتا مرد رو میشناسید که بعد از ازدواج عوض نشده باشن؟؟ که خانوماشون روشون تاثیر نذاشته باشن؟؟؟ خیلی کمن خیلی... امیدوارم لااقل خانوماشون خورده شیشه نداشته باشن که اگرهم قرار باشه تغییری توی اون آقا اتفاق بیفته ، لااقل تغییر مثبتی باشه!


شاداب :)
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

1.

اون روز تو دانشکده منتظر آسانسور بودم باز که شد دیدم هم کلاسیم و استاد مین تو آسانسور بودن.. هم کلاسیم با مانتوی جلو باز و یه بلوز تا روی کمربند شلوارش (و نه بلندتر!!) کنار استاد وایساده بود!!! تو دانشگاه؟؟؟؟؟؟ اونم تو آسانسور که فاصله ها خیلی کمه؟؟ :D.. اونم چی؟؟ در حضور استاد؟؟؟؟؟؟.. سعی کردم طبیعی رفتار کنم... خوب شد من پسر نشدم :)))))))))

خودم هم همچین محجبه نیستم :D ولی اگه نیمه گمشده من، بعدها راضی نباشه ، من همین دولاخ مو رو هم میپوشونم :)) یه همچین دختر حرف گوش کنی هستم :)))) قربون خودم برم :D

چقد از کلمه نیمه گمشده بدم میاد.. یعنی چه.. مگه قراره آدما نیمه خودشونو پیدا کنن؟؟ کی میگه باید طرف مقابل ازهمه نظر به ما شبیه باشه؟؟ میخوام یه اسم دیگه برا نیمه گمشده بذارم.. فکر میکنم یه چیزی میذارم :))


2.
امروز بیرون بودم میخواستم یه چیزی برا مامان جانم پیدا کنم تولدش نزدیکه.. بعد "آز" بهم زنگ زده میگه کجایی؟؟ میگم بیرون.. میگه چرا به من نگفتی بیام؟؟ میگم خوب مگه حالت بد نبود تو؟؟ هیچی دیگه یه چند دیقه ازم بازجویی کرد :))) کلا مثل شوهرا رفتار میکنه :))) غیرتی ام میشه حتی :)))) اونقدری که "آز" به من زنگ میزنه فک نکنم هیچ دوتا نامزدی به هم زنگ بزنن :))) .. میگم چقد مانتوها تکرارین.. هیچ چیز جالب توجهی نبود.. عوضش مردونه ها تنوعشون بیشتر بود :||||| ... رانینگ و کالج مردونه خوشگل زیاد دیدم..
 یه کلاه cap هم توجهمو جلب کرد که مشکی بود بالاش با طلایی نوشته بود "بودی حالا"  :)))))))))) فک کن :))))) ..تنها نکته مثبتی که میشه ازش برداشت کرد اینه که حداقلش NY و LA که تو این کلاه ها رایجه، با جمله فارسی جایگزین شده بود... مرگ بر آمریکا :))
اصلا از این تیپای Swag خوشم نمیاد... جالبه این کلاها 160-170 تومن هم هستن! من که حاضر نیستم مجانی هم از اینا استفاده کنم :))


3.
پروژه درس استاد مین برای من مربوط به یه شرکت خارجیه که یسری کارا باید در این راستا انجام بدم.. داشتم سرچ اینا انجام میدادم .. دیدم که یه سایت فارسی نوشته بود که آره تلفظی که از اسم این شرکت بین ما ایرانیا جا افتاده درست نیست و تلفظ درستش فلانه...
حالا بماند که تلفظی که بین عموم ازش جا افتاده واقعا درست نیست و قبول دارم.. ولی تلفظی هم که این سایته نوشته بود یه چیز خیلی داغونی بود.. من از تعجب شاخک درآوردم.. آخه عزیزمن چرا وقتی راجع به چیزی اطلاعات ندارید الکی یه چیزی می نویسید؟؟؟؟
* اون کلمه انگلیسی نیست.. به یه زبانیه که من بلدم :D


پی نوشت:
برای مادر هولدن دعا میکنیم .. خدا همه پدر مادرهارو سلامت نگه داره...

شاداب :)
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۳ نظر

1.

فیلم imitation game رو دیدم... خیلی خوب بود... بهترین کسی که میتونستن نقش تورینگ رو بهش بدن همین بندیکت کامبربچ بود.. حالا کاری به یه سری جهت گیری های فلان و بهمان و اغراق انگلیسی ها ندارم.. ولی درکل متاثر شدم.. کمی هم اشکم دراومد.. نه به اونکه سال به سال فیلم نمی دیدم نه به الان :))

تورینگ تو این فیلم از اون مدل آدماست که من برای ازدواج دوس دارم :))))) .. البته اگر از انحراف فلان بودنش که (که توفیلم بیشتر جنبه سی/ا/سی پیدا کرده تا بیوگرافی) فاکتور بگیریم... کاش منحرف نبود وگرنه جذاب تر هم می نمود :D ... طرف نابغه ریاضیه .. خیلی جذابه...میفهمی ینی چی؟؟ فک کن.. مردم با استایل وچیزای دیگه جذب یکی میشن من با هوش و ریاضی و نبوغ و غیره ذلک :)))) میدونم یکم غیرعادیه علایقم.. زر هم بهم میگه :D

البته اینم بگم صرف باهوش بودن دلیل منطقی برای جذابیت نیست :D طرز فکر و اصول و دیدگاه ها هم خیلی مهمن..!

شاعر (رضایا) در این راستا می فرماید: :))
بگو شده تا حالا... لابه لای آدما...
عاشق یکی بشی ...که فرق میکنه؟؟؟


2.

ال خیلی دختر صاف و ساده و خوبیه... نگرانشم.. نمیتونم ببینم داره راه رو عوضی میره.. البته خدا کنه که من اشتباه بکنم...

نمیدونم چرا جدیدن به همه چی شک دارم.. همش میگم آدمایی که خوبن (میدونم خوب تعریف مبتذلیه! اوکی.. منظورم با یه سری اصول و خط قرمزها و قواعده)، تاکی میتونن خوب بمونن؟؟ جالبه که با اعتماد به سقف به خودم اطمینان دارم!! البته از حق نگذریم من دیگه یجورایی به خودم مطمئنم چون از همون 17-18 سالگی که اوج سن تحت تاثیر جو و محیط قرار گرفتن هست، تا الان درجهت منفی عوض نشدم پس خوشبینانه از این به بعدم عوض نمیشم.. ولی هم میگم با این اوضاعی که تو جامعه حاکمه، اونایی که دوسشون دارم و بخاطر ویژگی های مثبتشون اینجوری دوسشون دارم تاکی میتونن تصور من رو نسبت به خودشون ثابت نگه دارن؟؟ میترسم.. میترسم از روزی که همه تصوراتم راجع به اونایی که تو زندگیم یه جورایی برام مهم هستن و بهشون اهمیت میدم، درهم بشکنه.. اون روز من خورد خواهم شد...

چقدر از خودتون مطمئنید که خط قرمزهای زندگیتون رو زیر پا نخواهید گذاشت؟؟ چند درصد فکر میکنید 10 سال دیگه اصولتون رو زیرپا نمیذارید؟؟؟ بگید میتونید به خودتون قول بدید که اعتقاداتون رو هیچ کسی متزلزل نخواهد کرد؟؟ بگید که اطرافیان روتون نمیتونن تاثیر بذارن؟؟ بگید که همرنگ جماعت نخواهید شد؟؟ چقد تو موقعیت های مختلف محک شدین؟؟ چقد به ظرفیت خودتون ایمان دارین؟؟؟؟


خدای من! چقدر ناراحت کننده میشه...

 
شاداب :)
۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر