ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

ایپزود 1:

هفته پیش باز CEO مون برای دو روز اومد ایران.. همیشه مدیر عامل خارجیمون خودش میرفت فرودگاه استقبالش.. ولی چون ایران نبود به من گفت برم فرودگاه.. حالا CEO هم خیر سرش صبح کله سحر رسید ایران واسه ما.. رفتم فرودگاه.. داشتم تو سالن میرفتم یهو سرگیجه شدددددید بهم دست داد و یهو اریب اریب با سرعت زیاد رفتم که بیفتم کف سالن.. خودمو به سختی به دیوار تکیه دادم و دیدم چندنفر رو صندلیا نیم خیز شدن که ببینن بالاخره چی میشم من، بیهوش میشم یانه :))

CEO اومد و رفتیم سمت هتلش.. بهم گفت باهم صبونه بخوریم بعد بریم شرکت.. گفتم باشد.. اینجا هم طبقه سوم هتل Espinas Palace و من منتظر CEO جون بودم که وسایلشو بذاره اتاقش بعد بیاد پایین باهم بریم صبونه بخوریم.. اونم بنده هستم توی آینه.. حالا صورت اون تابلوی بنده خدا سمت چپ چرا اون شکلی شده؟؟ :)) مثل این جن ها تو فیلماست که وقتی ازشون عکس میگیری محو میشنا



بعد رفتیم شرکت.. منم که چون صبح از 4 بیدار بودم منتظر بودم هرچه زودتر ساعت بگذره برم خونه بخوابم.. ساعت 2 قرار شد CEO بره جایی جلسه.. گفتم آخیش، دیگه از اون ور هم لابد میره هتلش دیگه، منم برم خونه بخوابم.. زود رفتم خونه ... بعدا دیدم ساعت 5 بهم مسیج داده کجایی دارم برمیگردم شرکت.. میخواستم بگم حاج آقا ولمون کن، بیا برو هتلت استراحت کن:))... گفتم من رفتم خونه... با حالت ناراحتی گفت عه باشه.. ولی دوس داشتم امشب رستوران برم... گفتم باشه بابا نکشیمون بشین سرجات الان میام باهم بریم شام بخوریم :)) البته اینو تو دلم گفتم، در واقعیت گفتم باشه صبرکن دو ثانیه دیگه اونجام که بریم شام باهم :)))

بعداز شام هم گفت فردا صبح بیا هتل باهم صبونه بخوریم باز، بعد بریم شرکت.. گفتم باشه.. بعد فرداشبش هم بیلیط داشت که از ایران بره.. بعدش بره آمریکا.. حالا شبش هم باهاش رفتم فرودگاه.. زود رسیدیم یکم وقت داشتیم.. دیگه گفت بریم یه قهوه بخوریم باهم.. قهوه رو هم خوردیم و خدافظی نمودیم و به دست خدا سپردیمش...

بعدهمین که CEO رفت باز اون ایرانی عقده اییه پررو شد :)) کلا وقتی خارجیا هستن این موش میشه پیش من.. وقتی خارجیا میرن، این پررو میشه سر من باز.. خدایا آدمش کن



اپیزود 2:

دیروز غروب کیلینیک عرفان نوبت داشتم باز.. بعد که کارم تموم شد شب بود دیگه.. اومدم بیرون اسنپ بگیرم برم خونه دیدم یه زن با دوتا بچه نشسته رو زمین نزدیک بیمارستان عرفان.. اولش فکر کردم گداست مثل بقیه.. بعد صدای ناله هاشو شنیدم که به افرادی که بی اعتنا از کنارش عبور میکردن میگفت کمکم کنید شما کافرید خدا لعنتتان کنه و یکسری حرفای دیگه که واضح نمیشنیدم.. خب راستش من در بعضی موارد به اینجور آدما پول نمیدم، ولی احساس کردم این یکی فرق میکنه... بدون اینکه برم نزدیکش رفتم از عابر بانک اول پول نقد بگیرم بعد برم سمتش.. 30 تومن کشیدم که گفتم نهایتش 10 تومن بهش میدم بقیه شو هم اسنپ بگیرم... رفتم دیدم از جاش بلند شده و بچه اش بغلشه.. پسرش 7-8 ساله بود که پاش باندپیچی شده بود و زنه هم یه پلاستیک لباس خونی تو دستش بود.. یه بچه کوچیکتر هم داشت.. یهو منو دید گفت توروخدا کمکم کن بچمو ببرم بیمارستان... هنوزم نمیفهمیدم منظورشو فکر کردم پول میخواد.. دوباره گفت: نمیتونم ببرمش بالا از پله ها، باردارم، شوهرم هنوز نیومده... اون وقت فهمیدم بدبخت گدا نیست... بچه رو ازش گرفتم و بردمش بالا.. دوتا آقا اومدن گفتن چی شده و فلان.. یکیشون گفت چرا آوردیش اینجا؟ میدونی اینجا خدا تومن پول میگیرن؟ زنه گفت نمیدونم تاکسی منو اینجا آورد... یکبار دستمو دراز کردم که 30 تومنه رو بهش بدم ولی زنه توجهی نکرد و بجاش به پسرش نگاه کرد و با اشک گفت کاش من میمردم بجات تو اینجوری نمیشدی.. یکی از آقاها یه ویلچر آورد بچه رو گذاشتیم روش... دوباره پولارو به سمتش دراز کردم زن این بار قبول کرد.. کلی تشکر کرد و رفت..


۹۷/۱۲/۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۱
شاداب :)

نظرات  (۱)

۲۶ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۱۴ سجاد معمولی
آفرین
پاسخ:
همچنان دارم فکر میکنم آخرش چی شدن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">