ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۱۷ مطلب با موضوع «شرکت گوگولی مون :)» ثبت شده است

Friends, Season 3, Episode 10

 

 

Joey: if you ask me, as long as you got this job you got nothing pushing you to get another one. you need The Fear.

Rachel: The Fear?

Chandler: He's right, if you quit this job you then have motivation to go after a job you really want.

Rachel: How come you're still at a job you hate? Why don't you quit and get The Fear?

Chandler: HA HA HA.... Because i'm too afraid

 

 

شاداب :)
۱۶ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

جدیدا اصلا حرفم نمیاد

1.

آهان عه رفتم یه شرکت دیگه مصاحبه :)) یه شرکت نفتی بزرگ.. درواقع تصمیم نداشتم استعفا بدم از اینجا، ولی خیلی impulsive عمل کردم تواین قضیه.. بذار تعریف کنم.. ایرانی عقده ای خیلی وقته کاری باهام نداره و یجورایی باهام دوست شده، دوستی الکی از اینا که میخندن ولی تو دل میخوان سر به تنت نباشه :)) و منم کاریش ندارم جهنم.. تا اینکه اون روز اومد گفت این ماه کسر کار داری!!!!! گفتم من کسرکار ندارم و خلاصه از اون اصرار از من انکار.. و گفتم پس لطفا بشینید حساب کنید دقیقا ببینیم من کجا کسر کار دارم.. تازه حتی من نیم ساعت هم اضافه کار داشتم جالبش این بود .. دیگه دید داره چرت و پرت میگه و حرفش رو هیچ حسابی نیست زد به مسخره بازی و پیچوند و دیگه بحثو ادامه نداد!! حالا هیچ غلطی که نمیتونه بکنه ولی خیلی حرصم گرفت از دستش درحالیکه میبینم خودش شرکت رو کرده هتل شخصیش هروقت بخواد میاد و میره بدون مرخصی پولشم تمام کمال میگیره.. یا حسابدار دزد که خیلی وقتا زود میره ولی کاریش نداره.. خلاصه دیگه رفتم تو قیافه براش.. دو روز محل سگگگگ ندادم بهش تا اینکه خودش اومد موس موس باز و به زور سرشوخی باز کردن و اینا!!! ای باباااا 

حالا همون روز از بس اعصابم بهم ریخت همون لحظه رزومه فرستادم شرکت دیگه.. فرداش بهم زنگ زدن گفتن بیا مصاحبه!! رفتم و خیلی راستش از شرکتش خوشم اومد بسیار بزرگ و درست حسابی و از خود کار هم خیلی خوشم اومد و بنظرم خیلی جای پیشرفت داشت و حقوقش هم از شرکت فعلیم بالاتر بود.. تنها ایرادش این بود که سمت شمال شرق بود و من محل کار فعلیم دقیقا نقطه برعکس اونجاست.. و خب تازه هم خونه عوض کردم به هیچ وجه نمیتونم برم شمال شرق خونه بگیرم در حال حاضر.. اون روز بعداز مصاحبه یک ساعت و نیم تو راه بودم تا رسیدم خونه و چقد ترافیک بود و سررررردرد گرفتم و یکساعتشو که کامل تو تونل بودیم و تونل هم که انقد هوا بده سردرد و حالت تهوع و همه چی میگیری حتی درحالیکه شیشه ها بالاست.. خلاصه این مشکلش یکم منو دلسرد کرد.. از طرفی خب واقعا هم نمیخواستم از شرکت برم فقط هیجانی تصمیم گرفته بودم.. چون شرکت خودمون هم بد نیست، راحته سختگیری توش نیست باهات همه جوره راه میان و آشنایم دیگه و حق آب و گل دارم اینجا.. ولی خب یه حقوق خیلی بالا به شرکت جدید گفتم، گفتم اگه قبول کردن که هیچی نکردن هم مهم نیست.. مدیره مشخص بود از من خوشش اومده و مصاحبم از ساعت 3ونیم تا 5 طول کشید و ازم خواست یه چیزی هم براش آماده کنم بفرستم و منم همون شب براش فرستادم انقد خوشش اومد گفت عالی بود و حتی من ذهنم به چیزایی که فرستادی نرسیده بود و از این حرفا..

حالا دیگه گفتم یه اشاره ای به مدیرعامل خارجی بکنم و بگم من دارم میرم بای بای :)) حتی اگه نرم چون تصمیم قطعی نگرفتم ولی بگم که در جریان باشه.. حالا مدیرعامل از این ور گفت نه نمیذارم بری!!!!!!!! گفتم ببین جات خالی من حتی مصاحبه هم رفتم جای دیگه واقعا تصمیمم جدیه :))) .. گفت نه نمیشه!!!

خلاصه با یکسری وعده وعید گولم زده فعلا

 

2.

پنج شنبه رفتم موهامو لایت کردم وای خیلی خوب شد.. ولی چقددددد متنفر شدم از این سالن... ببین خیلی معروفه و یکی از بهترین سالنهای تهرانه.. یه بازیگر هم اومد اونجا همه رفتن باهاش عکس گرفتن حالا من اصلا نمیدونستم کیه :)))))) محل ندادم من که والا... بعد اینجارو من پیج اینستاگرامشون هم فالو میکردم واقعا باورم شده بود که به قیمت پول حاضر به هرکاری نیستن و خیلی رضایت مشتری مهم تره.. خلاصه فقط واسه موهام رفتم ولی گولم زد که ابروهم انجام بدم، از اون مدلا که خیلی طبیعی ابرو رو پرتر میکنن منم گفتم باشه نمیدونم چرا!!!!! من ابروهام نازک و باریکه تقریبا.. بعد به دختره گفتم توروخدا غیرطبیعی درست نکنی ها، با تاکید فراوان گفتم من ابروی پهن موکتی دوس ندارم :))))) تاکید کردم دخترونهههههههههه باشه پهن نباشه، کادری نباشه، پررنگ نباشه.. دقیقا هم پهن کرد هم کادری هم پررنگ :((((( خلاصه دو روزه دارم گریه میکنم.. همونجا به یارو صاحب سالن هم گفتم راضی نیستم گفت نگران نباش سه چهار روز دیگه بهتر میشه هم نازکتر میشه هم کمرنگ تر!! حالا منتظرم اگه این هفته بهتر نشه برم سالنشون داد بیداد راه بندازم :(((( درکل ولی اگه بعداز یک ماه نرم ترمیم پاک میشه خودش و جاش هم نمیمونه چون تتو ابرو که نیست..

حالا این وسط اکستنشن مژه هم انجام دادم نمیدونم چرا!!!!! حالا من خودم مژه دارم یه متر!!! نمیدونم واقعا چرا خواستم امتحان کنم...حالا اون زیاد غیرطبیعی درنیاورد به حرفم گوش کرد ولی خب چشام شده کاسه خون دو روزه خوب هم نمیشه..قرمز قرمز...

ینی تو عمرم اینجوری به غلط کردن نیفتاده بودم :((((( .. به خدا هیچوقت تا این اندازه عاشق قیافه طبیعی خودم نبودم :(( انقد دلم برا قیافم تنگ شده :((( نمیدونم ملت چطور خوششون میاد.. الان شدم یک عدد داف ایرانی تیپیکال :((((( از همون دافا که اصلا از قیافه هاشون خوشم نمیاد..

اصلا قشنگ نیست اصلا... من صورت طبیعی خودمو میخوام :((( حالا مژه که دو سه هفته دیگه میریزه تموم میشه خوب میشه ولی خب ابرو یکم بیشتر طول میکشه... فکر کن چندین میلیون هزینه کردم که آخرشم از خودم بدم بیاد :(( چند روزه اصلا دوس ندارم برم جلو آینه.. نمیدونم فردا چطور برم شرکت.. میخوام هدبند بزنم :))))))))))))) دلم برا ابروهای نازک خودم تنگ شده :(((( این قیافه غیرطبیعی لذت موهای لایت خوشگلمو هم ازم گرفت :((((( واقعا نمیدونم چطور بعضیا میرن پروتز باسن و سینه و لیپوماتیک و این جراحی های سنگین رو انجام میدن!! من دوتا کار انجام دادم که اونم تا یه ماه دیگه ازبین میرن باز انقد گریه کردم و پشیمون شدم.. اون آدما چطور میتونن برن زیر تیغ همچون جراحی های سنگینی! واقعا برای انجامشون باید انگیزه ت به شدت بالا باشه وگرنه بعدش واقعا حالت بد میشه

 

ببین الان قیافه جدید من شاید بنظر خیلی ها عالی باشه حتی، ولی میخوام بگم واقعا غیرطبیعیه ولی ایرانیا از بس از این قیافه ها دیدن فکر میکنن قشنگه! و من چون اولین بار بود رو صورت شخص خودم پیاده شد این اعمال، فهمیدم چقد غیرطبیعیه!

ولی دوتا چیز بهم ثابت شد اینارو از من نصیحت بشنوید: 1. قیافه طبیعی خیلی خوبههههه :((((((( هیچ چیزی بیش از حد بهش بپردازی قشنگ نمیشه، چه عمل جراحی زیبایی، چه آرایش، هرچی.. همه چی باید یه حدی رو توش نگه داشت.. پولم حروم شد ولی خب تجربه بدی نبود فهمیدم چقد صورت خودمو بیشتر دوس دارم و تا آخر عمر سراغ این کارا نمیرم 2. تبلیغات واقعا جادوی عجیبیه، همه چی تو فضای مجازی ده برابر قشنگه.. من دیگه این بار بهترین و گرونترین سالن رفتم و برام درس عبرت شد دیگه گول نخورم.. واقعا فرق فاحشی بین جایی که زیاد گرون نیست با یه جایی که خیلی گرونه نیست.. واقعا نیست.. ازمن میشنوی نیست.. البته نمیگم بری جای درب داغون موهاتو عین سیم ظرفشویی خراب کنه، ولی میگم اطلاعات کسب کن که درحد معمول خوب باشه کافیه، گول نخور.. همین.. 

 

پ.ن 1: انقد حرف داشتم خودم نمیدونستم؟ :|

پ.ن 2: ایونت اپل رو دیدی یانه؟ :دی

 

 

بعدا نوشت: 

امروز بخاطر اینکه خیلی خوشگل شده بودم ازم ناهار گرفتن :||||||||| راستی ابروم یکم بهتر شده، ولی خودمم یکم کانسیلر زدم دور برشو که یکم از پهن بودن دربیاد.. دیگه به هدبند نیازی نشد خداروشکر :))) چشامم قرمزیش رفت.. درکل کسی تو شرکت بجز موهام متوجه چیز دیگه ای نشد خداروشکر

شاداب :)
۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۸:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

آقا من نخوام با تو بگو بخند کنم کیو باید ببینم؟

حسابدارو میگم.. الان میگین هدفش یادگیری سازش با افراد مختلفه و لزوما از تو خوشش نمیاد و فلان... خب به جهنم :دی.. نه که من خیلی ازش خوشم میاد.. صد درصد ازمن خوشش نمیاد.. مهم اینه انقد به دردش میخورم که حاضره با وجود تنفرش بازم بیاد موس موس :دی.. ولی دلیل این آدم حتی یادگیری سازش هم نیست.. دلیلش ترسه فقط.. ترسی که ازمن داره چون میدونه رئیسم به حرف من خیلی گوش میکنه و من روش تاثیر میذارم.. درحالیکه برعکس این قضیه من هیچ نیازی به اون ندارم و صد سال هم باهاش حرف نزنم اصلا برام مهم نیست.. درنتیجه همین که نیازمند منه کافیه.. که البته هیچ علاقه ای ندارم چه از سر ترس چه علاقه بخواد بامن بگو بخند کنه.. باورکن کلا حرف نزنه راحت ترم.. من هی محلش نمیدم اون هی میاد سر بحث باز میکنه بامن.. خیلی خیلی بی حوصله جوابشو میدم.. درحدی که مصر تر میشه باهام بیشتر بگو بخند کنه..

من حدود یکسالی میشه که از طرف مدیرعامل خارجی به عنوان کسی که حق امضاء اونو داره انتخاب شدم.. ینی فک کن بجز من دوتا مدیر ایرانی دیگه هم هستن (اون مدیر ایرانی و اون ایرانی عقده ای) بعد مدیرعامل منو به عنوان فرد معتمد به عنوان نمایندش انتخاب کرده.. تحقیر بیشتر از این؟ ینی مفت خور تر از این دو نفر ندیدم من تا حالا.. قبلا وقتایی که مدیرعامل ایران نبود من به جاش امضاء هارو میزدم.. و الانم که شیش ماهه مدیرعامل نتونسته بیاد ایران بخاطر کرونا و پرواز نیست، شیش ماهه من دارم حقوق این بی مصرفارو امضا میکنم، هزینه گمرک رو تایید میکنم، نامه هارو امضا میزنم، هزینه های سایت پروژه و نگهبان ها و اجاره خونه ها و تنخواه و هزینه های وکیل ها و غیره رو... باید دست و پامو ماچ کنن بعد تازه پررو هم هستن..

دیروز حسابدار برگه نصف نیمه خالی آورده میگه امضا کن، تو دلم گفتم بیا برو بابا... گفتم برو اینو کامل کن بعد بیار من اینجوری تایید نمیکنم.. بعد اونم حالت مظلوم گرفته بود به خودش میگفت خب با مدیرعامل چک کن، من دروغ نمیگم این واسه فلان هزینه اس.. گفتم اینا به من ربطی نداره، کامل کن بیار.. انتظار داشت 10 تا امضارو همینجوری رو هوا بزنم.. آخرسر انقد پرروییش عصبانیم کرده بود که اصن تحمل نداشتم قیافشو نگا کنم، بعد دوباره موقعی که داشت میرفت من نگاش نکردم اون صدام زد، برگشتم نگاش کردم، گفت خدافظ شاداب! (آیکن خیره به سقف)

اون اوایل که اومده بودم شرکت خیلی naive بودم و اصلا نمیدونستم نباید رو بدم به اینجور آدما.. واسه همینم قبلا خیلی پررو بود.. مثلا اگه همچین چیزی دوسال پیش اتفاق میفتاد میومد با صدای بلند و عصبانی و حالت دستوری میگفت امضا کن، انگار مثلا رئیس من باشه.. ولی الان من خودم یه گرگی شدم که دیگه هرکی بخواد حرف بیخود بزنه حسابشو میرسم :))) اون صاف و ساده بودن جواب نداد، ولی دارم میبینم این مدل خیلی جواب میده.. و راضی ام .. کل حق و حقوقم رو مطالبه کردم.. هیشکی دیگه جرئت نمیکنه توقع بیجا ازم داشته باشه، ولی همچنان بعضی پررویی ها مثل مورد دیروز ادامه داره..

شاداب :)
۰۷ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۸ نظر

آقا از بی موضوعی مینالیدم یکی از بچه ها هم تو کامنت هیجان میخواست پس بذار دعوامو با حسابدارمون تعریف کنم.. الان یادم اومد

قبل از عید بود.. یه کاری بود که من از طریق مدیرعامل خارجی و حسابدار داشتم پیگیری میکردم.. بعد با مدیرعامل حرف زدم و تاییدیه اونکار رو داده بود، بعد به حسابدار گفتم. حسابدار گفتش که باشه مدیرعامل بهم تاییدیه بده منم انجام میدم.. گفتم باشه.. یکی دوهفته گذشت دیدم کاره هنوز انجام نشده.. به مدیرعامل گفتم، گفت به حسابدار بگو من تاییدیه دارم انجام بده.. به حسابدار گفتم گفت که نه مدیرعامل مستقیم به خودم نگفته هنوز، گفتم باباجان خب به من گفته اینم پیاماش هست(مدیرعامل اون تایم ایران نبود).. اصرار داشت خود مدیرعامل باید بهش بگه، گفتم خب اوکی پس برو ازش بپرس و مطمئن شو که تاییدیه داده، یهو قاطی کرد گفت نه منننن پیام نمیدم به مدیرعامل، خودش باید بهم پیام بده .. یعنی فکر کن مدیرعامل بدوعه دنبال کارمندا بابت انجام کارا :)).. اصلا خودش باید خودجوش پیگیری میکرد اون کار رو، نه که مدیرعامل دنبالش باشه بگه اینکارو انجام دادی یانه.. چون کار خیلی روتینی هم بود، هرماه انجام میدیمش.. چیز جدید و عجیب غریب نبود که بگیم حسابدار خبر نداشت.

خلاصه سلیطه یهو شروع کرد داد زدن :d واقعا داد میزد ها :)) داد میزد و با حرص میگفت مننننننن که دستیار تو نیستممممم :)) (حقش بود میرفتم لو میدادم دزدی میکنه از شرکت)

گفتم منم نمیتونم به مدیرعامل بگم بااااید به حسابدار پیام بدی که!

خیلی الکی شروع کرد، کلا از صبحش عصبی بود فک کنم من جرقه شو زدم :دی.. دیگه منم محلش نمیدادم.. فقط یادم نیس چی گفتم بهش با خونسردی، خیلی حرصش گرفت ازهمون دور بلند شد از جاش، بعدباصدای بلند گفت یه کاری نکن یه جور دیگه حرف بزنمااا.. شرکت رو با چاله میدون اشتباه گرفته بود بنده خدا :)) منم درحالیکه داشتم به لپ تاپ نگاه میکردم و کارمو میکردم یکم خندم گرفت نمیدونم چرا اون وسط:d گفتم: اصصصصصصصلا برام مهم نیست، اصلا هاااا، منم همونجور عکس العمل نشون میدم.. اینجا دیگه ساکت شد و همونجوری نگام کرد سی ثانیه، بعدم نشست سرجاش..

بعدن رفتم برا مدیرعامل تعریف کردم گفتم میگه خودت بهش پیام بدی، اونم گفت هی من میخوام اینو اخراج نکنم هی نمیذاره.. حالا چی جالبه؟ اون دوتا ایرانی هیچ دخالتی نکردن .. مدیریتشون تو حلق عمه شون :)) دیگه آخراش ایرانی عقده ای بهش گفت چی شده چی شده؟ حسابدار هم خودشو مظلوم کرد گفت چیکار کنم هزاااارتا کار ریخته سرم، فلان همکار فلان کارو میخواد، فلان همکار فلان.. دیگه میخواست عصبانیت عجیب و زشتش رو اینجوری توجیه کنه

کلا یه محله هایی تو تهران هست آدماش همینجورین.. اینم اهل همون محله اس.. اخلاقش باهمه اینجوریه، حتی اون مدیر ایرانی همیشه باشوخی بهش میگه اخلاقت بده وقتی عصبانی میشی

از اون روز به بعد اصلا محلش نمیدادم و نگاش نمیکردم حتی باهاش سلام خدافظ هم نمیکردم.. فکر کرد منم مثل بقیه ام اگه وحشی بشه کوتاه بیام.. ولی دید نه.. دیگه کم کم خودش اومد موس موس، دیگه الان فقط جواب سلامشو میدم.

خلاصه زمونه برعکس شده.. دزد باشی، طلبکارانه هم رفتار کنی.. بعد تازگیا درخواست افزایش حقوق هم داده :)) یعنی پررو تر از این نیست دیگه.. که البته باهاش موافقت هم نکردن

آره دیگه.. همچین آدمایی هم پیدا میشن.. دوستام هم همچین مشکلاتی داشتن تو محیط کار.. خوش به حال اونایی که مستقل کار میکنن.

 

شاداب :)
۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۷ نظر

1. مدیر عامل هنوز برنگشته... اون روز ازم پرسید اونجا ساعت چنده.. گفتم فلان ساعت... گفت عه اختلاف ساعت انقده؟! ... بدبختا گیج شدن تابستون یه جوره پاییز یه جوره... حلا یکی بیاد اینو توضیح بده 

 

2. یه سریال شروع کردم The Leftovers..  جالبه.. هیچ سکانسیش قابل پیش بینی نیست.. کلا هر لحظه از سریال با خودت میگی whaaaaat the hell is going on...  بنظرم باید نقدهاشو خوند.. شاید یکککککم با lost تمش مشابه باشه.. ولی قطعا از لاست خیلی بهتره..  من واقعا اخرای lost نا امید شدم و دست ازش کشیدم و بعداز گذشت چندین سال حتی سراغ فصل اخرش نرفتم... ولی leftovers خیلی خاص تره،  و ذهن آدمو درمورد مرگ و زندگی به چالش میکشه.. حالا ببینم اخرش چی میشه

 

3.  اون روز به ایرانی عقده ایی گفتم من فلان کار تو حیطه کاریم نیست و انجام نمیدم..  گفت جزو وظایفته و باید انجام بدی..  گفتم نه نیست و امکان نداره انجام بدم :) ابله فکر کرده دوران برده داریه.. اخرش هم انجام ندادم و هیچوقت هم قرار نیست انجام بدم..  بعد عین این بدبختا رفت چغلی مو به مدیر بالاتر بکنه(اونم ایرانیه)  اونم نشست باهاش همدردی کرد (این دوتا خاله زنک با هم رفیقن، دوتا مرد گنده خاله زنک :دی).. شنیدم داشت میگفت چاره ای نیست دیگه باید تحملش کرد.. منم از این ور همه رو به مدیر عامل گفتم.. اونم دلداری داد بعد گفت چرا صبر نکردی من برگردم.. گفتم خب دلیل نمیشه هروقت شما نیستی اینا جرات پیدا کنن که!  خلاصه واقعا مغزم تحت فشاره..  از طرفی از اینجا رفتن برای روحیه ام بهتره،  از طرفی هم نمیخوام با رفتنم، ایرانی عقده ای خوش به حالش بشه و فکر کنه پیروز شده، میخوام آینه دق ش باشم :)) حالا فعلا ببینم برنامم چی میشه.. 

 

4. بابا ملت چرا وبلاگ نمینویسن؟  هی باز میکنی میبینی ده روز پیش یه چیزی نوشتن..  بنویسین..  بنویسین..  درضمن اگه وبلاگ خوب (تقریبا روزانه نویسی)  سراغ دارین بهم معرفی کنین..  نه که مثلا هر روز بیاد بگه سکینه چی گفت این چی جواب داد..  کلا ینی اتفاقات واقعی و نه زیادی جزئی زندگی افراد رو دوست دارم بخونم.. 

 

شاداب :)
۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۸:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ نظر
1. اون شب با مدیر عامل و یکی از مهندسا رفتیم شام بخوریم، قبل از غذا، کره و نون داغ و این چیزا آورده بودن.. رئیسم میخواست کره رو خالی خالی بخوره :)) عوق.. بهش گفتم ما با نون میخوریم اینو.. بعد یه کم کره ورداشت گذاشت رو نون مالید گفت اینجوری؟ گفتم آفرین پسرم :)) فکر کنم خوشش اومده بود، چون همشو خورد :))



2. پسر روبوکاپی به بهانه اینکه تو گمرک موقع حرف زدن گفته بودم گوشیم یه سری چیزا رو نداره، میخواست منو ببینه که مثلا گوشیمو اوکی کنه.. ولی من علاقه و حوصله ای ندارم...



3. یک پیام هم دارم برا اونیکه انقد حرص خورد از خریدا و گوشی من.. والا نه از خریدام چیزی دندونمو گرفت، نه از گوشی... 
گوشی نازنینم که بعداز کلی دوندگی و حال خرابی رجیستر شد هیچی... براش هنوز کاور نخریده بودم... اینو داشته باشید فعلا... هفته پیش میخواستم سوار اسنپ شم قبل از اینکه برسه منتظر بودم کنار خیابون.. گوشیم هم تو دستم بود.. یهو از دستم افتاد رو یه قسمتی از آسفالت که شکسته بود و تیز بود و سر خورد رفت زیر چرخ یه ماشین پارک شده.. از همون بالا نگاش کردم دیدم کلا سفید شده ، نگو ال سی دیش خورد شده.......... دهنم باز شد بدون حتی یک کلمه... یک دقیقه تمام بهش زل زده بودم و نمیتونستم خم شم برش دارم... واقعا واقعا دهنم باز بود یک دقیقه... در کمال ناباوری داشتم بهش نگاه میکردم... خیلی حال بدی بود.. خیلی ... لاین روبرو هم ترافیک بود ماشینا همینجوری داشتن نگام میکردن.. باخودشون احتمالا گفتن دختره بیچاره... دیگه اسنپ هم اومد نشستم گریه کردن.. پسره هم شروع کرد آهنگ غمگین گذاشتن :)) احتمالا فکر میکرد شکست مشقی خوردم :)) مثلا میخواست با آهنگای آه و ناله باهام همذات پنداری کنه :)) میخواستم بگم خفش کن اونو، بی تو بدبخت شدم مردم :)) ولمون کن توروخدا...
خلاصه یک روز تمام داشتم گریه میکردم... هنوزم وقتی بهش فکر میکنم قلبم تیر میکشه...

از همینجا فقط بهت بگم: آدم نحسی هستی.. اگه نمیدونستی بدون...



4. دیروز یکی از مهندس خارجیامون که الانم ایران نیس یهو نه سلامی نه علیکی بهم پیام داده که پاشو سریع بیا اینجا.. میگم چی شده :)) میگه تو خبر خوندم که قراره فلان بشه :دی.. بعدم یه اسکرین شات از خبره برام فرستاده :دی... میگم اون وقت چطور بمونم اونجا؟ میگه با یه پسر اینجایی ازدواج میکنی میمونی دیگه.. تو به این خوشگلی، خیلیا هستن که دوست دارن باهات ازدواج کنن
خب دیگه من مشکلاتم حل شد دارم میرم.. کاری ندارین؟؟ :)))



5. تو یکی از ادارات چند وقتیه کار دارم... وااااااااااقعا آدمو به مرز بدبختی میرسونن ... ینی خدا گذر هیشکیو به اینجور جاها نندازه... هر دفعه که میرم هیچی که باید کل 6 طبقه رو هی بالا پایین کنم.. خودشونم انگار باخودشون قهرن.. تو باید آشتیشون بدی :)) مثلا فکر کن امروز پرونده رو از مرده خواستم بفرسته طبقه پایین که کارمو انجام بده طبقه پایینی ، بعد دوباره فردا میخوام همین کار رو تکرار کنم میگه از پایین فرم پرکن بگیر بیار که من پرونده رو براشون بفرستم پایین.. میگم it's me عسیسم!!! دیروز که پرونده رو همینجوری فرستادی پایین که! الان فرم میخوای چیکار؟! میگه نه قانون جدیده!!!! 
ینی قانونای کاربردی تون تو حلقتون :)))
واقعا بدون اغراق میگم.. بدون اغراق.. 90 درصد کارمندای اونجا اصلا آدمای عجیب غریبی هستن... با یک نگاه میتونی بفهمی سواد درست حسابی ندارن... بقیه شم دیگه به من ربطی نداره!



6. از این به بعد اشپزخونه هم میرم میخوام بنویسم (اون آشپزخونه نه :)) این آشپزخونه ) .. اون دوستان عزیزی که لطف دارن میخونن همچنان لطف دارن.. ولی اون دسته که ناراحت میشن و بی دغدغگی من براشون غیر قابل تحمله خواهشا اینجارو نخونن دیگه.. میتونن بجاش برن مطالب علمی که پره جاهای دیگه بخونن... این زندگی منه و دوس دارم ثبتش کنم تاحالا هم بخاطر ترس از حرفای اون عده خیلی از روزانه نویسی هامو کنسل کردم و متاسفانه تو خاطراتم از دستشون دادم ... پس، از این به بعد هرچیزی دلم بخواد مینویسم، ولو بدون محتوا :)


شاداب :)
۰۱ تیر ۹۸ ، ۱۶:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

ایپزود 1:

هفته پیش باز CEO مون برای دو روز اومد ایران.. همیشه مدیر عامل خارجیمون خودش میرفت فرودگاه استقبالش.. ولی چون ایران نبود به من گفت برم فرودگاه.. حالا CEO هم خیر سرش صبح کله سحر رسید ایران واسه ما.. رفتم فرودگاه.. داشتم تو سالن میرفتم یهو سرگیجه شدددددید بهم دست داد و یهو اریب اریب با سرعت زیاد رفتم که بیفتم کف سالن.. خودمو به سختی به دیوار تکیه دادم و دیدم چندنفر رو صندلیا نیم خیز شدن که ببینن بالاخره چی میشم من، بیهوش میشم یانه :))

CEO اومد و رفتیم سمت هتلش.. بهم گفت باهم صبونه بخوریم بعد بریم شرکت.. گفتم باشد.. اینجا هم طبقه سوم هتل Espinas Palace و من منتظر CEO جون بودم که وسایلشو بذاره اتاقش بعد بیاد پایین باهم بریم صبونه بخوریم.. اونم بنده هستم توی آینه.. حالا صورت اون تابلوی بنده خدا سمت چپ چرا اون شکلی شده؟؟ :)) مثل این جن ها تو فیلماست که وقتی ازشون عکس میگیری محو میشنا



بعد رفتیم شرکت.. منم که چون صبح از 4 بیدار بودم منتظر بودم هرچه زودتر ساعت بگذره برم خونه بخوابم.. ساعت 2 قرار شد CEO بره جایی جلسه.. گفتم آخیش، دیگه از اون ور هم لابد میره هتلش دیگه، منم برم خونه بخوابم.. زود رفتم خونه ... بعدا دیدم ساعت 5 بهم مسیج داده کجایی دارم برمیگردم شرکت.. میخواستم بگم حاج آقا ولمون کن، بیا برو هتلت استراحت کن:))... گفتم من رفتم خونه... با حالت ناراحتی گفت عه باشه.. ولی دوس داشتم امشب رستوران برم... گفتم باشه بابا نکشیمون بشین سرجات الان میام باهم بریم شام بخوریم :)) البته اینو تو دلم گفتم، در واقعیت گفتم باشه صبرکن دو ثانیه دیگه اونجام که بریم شام باهم :)))

بعداز شام هم گفت فردا صبح بیا هتل باهم صبونه بخوریم باز، بعد بریم شرکت.. گفتم باشه.. بعد فرداشبش هم بیلیط داشت که از ایران بره.. بعدش بره آمریکا.. حالا شبش هم باهاش رفتم فرودگاه.. زود رسیدیم یکم وقت داشتیم.. دیگه گفت بریم یه قهوه بخوریم باهم.. قهوه رو هم خوردیم و خدافظی نمودیم و به دست خدا سپردیمش...

بعدهمین که CEO رفت باز اون ایرانی عقده اییه پررو شد :)) کلا وقتی خارجیا هستن این موش میشه پیش من.. وقتی خارجیا میرن، این پررو میشه سر من باز.. خدایا آدمش کن



اپیزود 2:

دیروز غروب کیلینیک عرفان نوبت داشتم باز.. بعد که کارم تموم شد شب بود دیگه.. اومدم بیرون اسنپ بگیرم برم خونه دیدم یه زن با دوتا بچه نشسته رو زمین نزدیک بیمارستان عرفان.. اولش فکر کردم گداست مثل بقیه.. بعد صدای ناله هاشو شنیدم که به افرادی که بی اعتنا از کنارش عبور میکردن میگفت کمکم کنید شما کافرید خدا لعنتتان کنه و یکسری حرفای دیگه که واضح نمیشنیدم.. خب راستش من در بعضی موارد به اینجور آدما پول نمیدم، ولی احساس کردم این یکی فرق میکنه... بدون اینکه برم نزدیکش رفتم از عابر بانک اول پول نقد بگیرم بعد برم سمتش.. 30 تومن کشیدم که گفتم نهایتش 10 تومن بهش میدم بقیه شو هم اسنپ بگیرم... رفتم دیدم از جاش بلند شده و بچه اش بغلشه.. پسرش 7-8 ساله بود که پاش باندپیچی شده بود و زنه هم یه پلاستیک لباس خونی تو دستش بود.. یه بچه کوچیکتر هم داشت.. یهو منو دید گفت توروخدا کمکم کن بچمو ببرم بیمارستان... هنوزم نمیفهمیدم منظورشو فکر کردم پول میخواد.. دوباره گفت: نمیتونم ببرمش بالا از پله ها، باردارم، شوهرم هنوز نیومده... اون وقت فهمیدم بدبخت گدا نیست... بچه رو ازش گرفتم و بردمش بالا.. دوتا آقا اومدن گفتن چی شده و فلان.. یکیشون گفت چرا آوردیش اینجا؟ میدونی اینجا خدا تومن پول میگیرن؟ زنه گفت نمیدونم تاکسی منو اینجا آورد... یکبار دستمو دراز کردم که 30 تومنه رو بهش بدم ولی زنه توجهی نکرد و بجاش به پسرش نگاه کرد و با اشک گفت کاش من میمردم بجات تو اینجوری نمیشدی.. یکی از آقاها یه ویلچر آورد بچه رو گذاشتیم روش... دوباره پولارو به سمتش دراز کردم زن این بار قبول کرد.. کلی تشکر کرد و رفت..


شاداب :)
۲۶ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۰۵ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱ نظر

اپیزود 1:


چند هفته پیش باید ماموریت میرفتم بندرعباس ... صبح نیم ساعت طول کشید فقط اسنپ بگیرم، هی اکسپت میکردن هی 5 دیقه بعد کنسل میکردن.. واقعا حالشون خوب نیس آیا؟ کسی که به مقصد فرودگاه درخواست اسنپ میده قطعا عجله داره... لطفا با مسافرین پرواز، اتوبوس، قطار شوخی نکنیم :|... دیگه اخر سر یکی پیدا شد تا نشستم گفتم پرواز کن :)) پسره هم پایه، همچین لایی میکشید :)) بعد وقتی رسیدم فرودگاه گفت منتظر میمونم اگه از پرواز جا موندید برتون گردونم... گفتم چی میگی عمووو چی چیو جا بمونم؟ شده بال هواپیمارو هم گرفته باشم میگیرم ولی میرم :)) .. ساعت 6 ونیم صبح پروازم بود.. من ساعت 6:10 صبح داشتم تو سالن ترمینال 4 پرواز میکردم :)) .. پرواز استعاره از پرواز هواپیما نیستا، استعاره از اینه که از شدت استرس و عجله میدوئیدم... تعریف از خود نباشه در بچگی تو مسابقات دو استان نفر دوم شدم :)).. هنوز کارت پرواز هم نگرفته بودم، درواقع هنوز حتی به کانتر نرسیده بودم.. اصن چشام نمیدید کدوم کانتر باید برم کور شده بودم به عبارتی :)) یهو دیدم یه خانومه پشت یکی از کانترا صدام زد بیا اینجا عزیزم.. 

 هواپیما از این ماهان گنده ها بود که به زور پرواز میکرد.. درکل وقتی رو هوا بودیم به سختی از این پهلو به اون پهلو میشد :)) 

این عکسی که میبینید هم ته هواپیماست ... بالاخره در جریانید که ساعت 6:10 دیقه کارت پرواز گرفتم، انتظار دارید ردیف اول هم بهم میدادن؟.. نه توروخدا؟.. 99 درصد مسافرا هم مردای کت شلواری و اینا بودن.. فقط یه دونه منِ دختر بچه توشون بودم :)) فک کنم باخودشون میگفتن کوشولو میخواد بره بندرعباس دانشگاه :))





حالا برگشتنم هم مثل رفتنم بود.. ساعت 4 پرواز داشتم بعد ساعت 2 هنوز گمرک بودم.. بعد فاصله گمرک تا فرودگاهم یک ساعت بود.. بعد ناهارم نخورده بودم.. ساعت 3ونیم رسیدم فرودگاه کارت پرواز گرفتم سریع رفتم طبقه بالاش رستوران.. گفتم حالا بندرعباسیم ینی یه میگو نخوریم؟ ساعت 3:50 بود من هنوز داشتم غذا میخوردم.. چه غذا خوردنی.. انقد تندتند خوردم.. بعد رفتم پایین .. آخرشم 45 دیقه تاخیر کرد پرواز.. واقعا وقت و هزینه و کار آدما تو ایران بی ارزشه.. خاک عالم... حالا تو هواپیما هی خلبانه ده دیقه یه بار پشت تریبون معذرت خواهی میکرد.. درکل دوس داشت صحبت کنه، فک کنم حوصله اش سر رفته بود.. مارو گذاشته بود رو اوتوماتیک واسه خودش از این ور میکروفن رو ورداشته بود سخنرانی میکرد.. فقط کم مونده بود بگه چه خبر دوستان یکم از خودتون بگین :))

 درکل ماموریت یک روزه خیلی بده.. ینی من فقط رسیدم فرودگاه.. گمرک.. فرودگاه.. اصلا ندیدم دریای بندرعباس چه شکلیه.. فقط از این زاویه تو هواپیما دیدم موقع برگشت به تهران... 




اپیزود 2:


اون سری که رفتم ماموریت سیستان و بلوچستان.. برگشتنی به تهران با کاسپین اومدیم.. که 1ساعت تو هواپیما نشسته بودیم ولی پرواز نمیکرد، چون نقص فنی داشت !!.. بعداز بیش از یکساعت پرواز کردیم.. شب بود و من همش بیرونو نگا میکردم و برخورد بارون رو به چراغ روی بال هواپیما نگاه میکردم.. وسط پرواز درکل هواپیما چراغاش روشن خاموش میشد :)) و خلبان دلداریمون میداد ... همیشه فکر میکردم آماده رفتن ام و ترسی از چیزی ندارم.. ولی believe me وقتی باور میکنی ممکنه لحظه های آخر باشه خیلی میترسی... نمیدونم ترس از چی.. از مردن؟ از درد یا خونریزی که نمیدونی چطوری خواهد بود؟ از نیست شدن و هیچوقت برنگشتن؟ یا برعکس، از دنیای دیگر مبهمی که نمیدونی چی و کجاس و چطوریه؟ از دلتنگ شدن برای عزیزان؟ از فراموش شدن؟ از کارای کرده و نکرده ای که انجام دادی و ندادی؟ از چی؟ نمیدونم... فقط میدونم خیلی ترسیدم..

بعد جالبه وقتی داشتیم پیاده میشدیم ازمون خواهش کردن در این رابطه با کسی صحبت نکنیم :)))))))) واقعا رووو که روو نیست :))) 

حدود یک ماه بعد از این قضیه، یه روز مدیر عامل خارجیمون و دو سه تا از ایرانیامون رفتن همونجایی که من رفته بودم ماموریت.. و موقع برگشت به تهران دقیقا با کاسپین اومدن.. و جالبه هواپیما خراب شد وسط راه تو یزد فرود اومد!!! مدیر عاملمون خیلی ترسیده بود بدبخت.. علت هم خراب شدن ژنراتور بود ..فک کنم همون هواپیمایی بود که اون سری هم داشت مارو به کشتن میداد.. منتها ما جون سالم به در بردیم.. مدیر عاملمون هم همینطور.. احتمالا سری بعد یه بدبختای دیگه قربانی میشن... بعد جالبه هیچ اخباری هم ازش اونجور که باید و شاید درز نکرد.. 


شاداب :)
۲۲ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

همیشه فکر میکردم همین که ده بیست ساله تو خوابگاه زندگی کردم واسه بزرگ شدن کافیه تا اینکه امشب اولین سوسک زندگیمو با کلی جیغ جیغ کشتم و فهمیدم زندگی خیلی سخت تر و بی رحم تر از اونیه که فکرشو میکردم :))) دیگه هیشکی نبود که برم خودمو پشتش قایم کنم و اون به جام سوسکه رو بکشه...


دو روزه CEO مون از اون ور آب اومده.. من قبلا یکبار فقط دیده بودمش... سری قبل هم تاحدی صمیمی شدیم که مثلا بردمش دانشکده فنی امیرآباد رو بهش نشون دادم.. هی میگقت دوس دارم ببینم دانشگاتو... عکسم گرفتیم .. کلی هم از خوشگلی من تعریف کرد :دی خلاصه برگشت کشورش تا دو روز پیش که دوباره اومده...

دیشب باهم برگشتیم از سرکار.. من و این CEO و دوتای دیگه از همکارای خارجیم.. اول ceo رو رسوندیم هتل اسپیناس پلس، بعدش خودمون رفتیم خونه هامون... تو ماشین CEO عه بهم گفت smile ام  بیوتیفوله :دی حالا اتفاقا خودم برعکس فکر میکنم...

بعد منم کلی ازشون تعریف کردم گفتم شماهارو دوس دارم و اینا... بعد CEO مون گفت آهان ، میگی شماها ، ینی بقیه رو هم دوس داری، من فکر کردم فقط منو دوس داری :دی

بعد که پیاده اش کردیم جلو هتل، تو راه برگشت اون یکی همکار خارجیم (Y) گفت امشب از ceo تعریف کردی اونم خیلی خوشحال شد و این حرفا... گفتم خب؟ :|.. سن بابامو داره خب والاااا.. حسود :))

امشبم رفتیم رستوران به دعوت من. خودم رو برای 600 تومن آماده کرده بودم.. که اخر سر هم همکارم نذاشت من حساب کنم :)))) زحمت کشیدم با این دعوت کردنم :)))) 

سر میزهم اونا آبجوی بدون الکل سفارش دادن منم کوکاکولا... هر از گاهی هم Cheers میزدیم :دی... که یکسری اش رو CEO گفت cheers برای زیبایی تو :دی... منو میگی... کلی حال کردم :)))

سر میز دیدم همکارم که اسمشو میذارم Y ازم عکس گرفت... Y یکی از مدیرای خیلی جوون شرکته ... تو بخش مسائل خارجی.. و توی انگلیس درس خونده.. حالا منم شبیه بز بودم :))) خسته و له از سرکار اومدنی... اصصصلا دلم نمیخواد عکسه رو ببینم :)) واسه همینم نگفتم واسم بفرسته..

این Y درکل یکم از اوناس که خودشو میگیره نه که کار خاصی بکنه ولی قبلا خیلی سرد بود یجورایی انگار کلاس میذاشت.. ولی جدیدا با من مهربون شده، حتی سر میز برام غذا میکشه :))) داوطلبانه در قوطی نوشابه برام باز میکنه :)))

برگشتنی هم تا هتل با ceo کلی حرف زدم.. بهش گفتم من واقعا این کمپانی رو دوس دارم ، دوس دارم اینجا رشد کنم، چیز یاد بگیرم... کلی حال کرد گفت از حرفت خوشم اومد :دی

خلاصه اینجوریه زندگی... اون ایرانی عقده اییه آرزوی لبخند این ceo رو داره، بعد من باهاش رستوران میرم :دی... بترکی ایرانی :)))

من برم بخوابم مثل امروز صبح خواب نمونم آبرو حیثیت برام نمونه :دی


شاداب :)
۲۲ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر
اوه این پستی که دارم میذارم مربوط به یک ماه پیشه حدودا .. اصلا وقت نکردم بیام اینجا بنویسم.. امیدوارم از مهرماه یکم بیشتر به وبلاگ وقت اختصاص بدم...

"چند روزه که از طرف شرکت اومدم ماموریت... سر پروژه... ته نقشه... اینجا واقعا آخر دنیاست... هیچی نیست... فقط تویی و دریا و آفتاب...

الان دقیقا 10 روزه که من اینجام... از روز اول میخواستم کارایی که هر روز کردیم رو بنویسم.. ولی باورت میشه شب که میرسیدم هتل فقط میخواستم ولو شم رو تخت؟ ... خیلی کار اینجا سخته... از 6 صبح تا شب...تو بیابون تقریبا"

از اینجا به بعد رو الان دارم مینوستم...

ولی احساس مفید بودن شدیدی میکردم...کارایی که همیشه آرزوشو داشتم کردم... بیشتر یاد گرفتم.. حسودا بیشتر از پیش حرص خوردن...
وقتی میخواستم برگردم تهران مهندسای خارجیمون میگفتن نهههه تو نمیتونی بری :))... میخواستن بیلیطمو کنسل کنن.. میگفتن یک روز دیرتر برو... با اینکه 11 روز بود که اونجا بودم.. اولش قرار بود یک هفته باشه.. که شد 11 روز.. باز میخواستن بکننش 12 روز :))
دیگه بالاخره اومدم تهران.. ولی هنوز همچنان بهم میگن بیا :))
گفتم عسیسان حالا بذارین حداقل نفسی تازه کنم.. یکی دوماه دیگه دوباره میام یه سر .. واقعا اون 11 روز به اندازه 2 ماه خسته شدم.. خیلی سخت بود...
بعد برا اینکه سیاه سوخته نشم حدود 2 تا ضد آفتاب تموم کردم :)) همچنین صورت و دستامو کاملا میپوشوندم با روسری و مانتوم.. و عینک آفتابی و کلاه میذاشتم... کلا سوژه بودم :)) میخندیدن بهم :))
یه روزش رو سپاه جلسه داشتیم با رئیس سپاه.. بعد من که چادر نداشتم.. رفتن برام چادر مشکی خریدن :)) ... همچین حجاب کردم وقتی رفتیم اونجا.. عینک آفتابی هم زدم.. بعد یکی از مهندسای خارجی انقد بهم خندید یه عکس هم ازم گرفت به همون شکل :))


درکل جالب بود.. یا کسایی رفتم تو جلسه که قبلا شاید فکر میکردم woooow... با رئیس فلان و بهمان و استاندار فرماندار و امثالهم جلسه ها داشتیم... ولی دیدم نه... هیچی نیست... باورکن هیچی نیست... رفتم تهشو هم دیدم... چیزی نبود...
تازه خیلی چیزام فهمیدم که واقعا ترجیح میدم ننویسم...

بعد آهان برا سایت پروژه ما به یکسری کانکس نیاز داریم و متراژی که میخواییم بالاست... قیمتی که از یکی گرفتیم مجموعا حدود 2 میلیارد میشد... بعد جالبه با من که صحبت میکرد بهم پیشنهاد رشوه 50 میلیونی داد!!!!
منم مستقیم رفتم گذاشتم کف دست رئیس خارجیم و مهندسای خارجیمون... کلی بهم افتخار کردن :)) البته من بخاطر افتخارکردن اونا اینکارو نکردم.. بلکه میخواستم بهشون بگم ببینید این افرادی که ازشون خرید داریم به خیلیای دیگه هم ممکنه رشوه بدن مواظب باشین... درکل با این درستکاری بازی هام به هیچ جا نمیرسم آخرش :)) همون دزدی نمودن به اصطلاحِ بعضی ها به جایی رسیدن تعریف میشه..

درکل اعتمادشون شدیدا بهم جلب شده... خیلی روم حساب میکنن... کارت بانکی رئیسم همراه با رمز اینترنت بانک و رمز دوم و همه چیش کلا دست منه.. 100 میلیون 100 میلیون هم توش میریزه... یه روزی بالاخره با پولا فرار میکنم :))))

رئیسم اون شب بهم پیام داد گفت امروز بخاطر تو به اون چیز ایرانیه توپیدم... گفتم چی گفتی؟ گفت بهش گفتم من و همه خارجیای شرکت شاداب رو دوست داریم و خیلی ازش راضی هستیم (آیکن مغروریت :)) ).... فکر کنم چیز ایرانیه باز حرف مفت زده بود... ولی حال کردم پررو ضایع شد.. هرچند دست از اذیت من برنمیداره.. چون بدتر حسادتش برانگیخته شد دیگه :))

ولی خدا با من است... فمدی؟؟ :)

شاداب :)
۰۲ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۶ نظر