ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۳۸ مطلب با موضوع «تاریخی :D» ثبت شده است

اپیزود اول: (چند ماه پیش)

 

این خیلی بده که من میزان اهمیت و علاقه رو بر اساس کادو میسنجم؟ (آیکن متفکر لُپ قرمزی کمی خجل)

نمیدونم.. ولی مثلا اگه کسی یه کادوی خیلی گرون برام بخره بیشتر باورم میشه دوسم داره.. حالا نه که همیشه و برا همه کادوها اینجوری باشم، ولی برای مناسبت های مهم برام مهمه.. بقیه مواقع هرچی خرید دستش درد نکنه :دی.. ولی خب در هر صورت تهش من این حسابگری رو توی کادو دارم.. فک کنم عادت خوبی نباشه ولی دست خودم نیست، حسیه که بهم میده

البته خب من از این پرتوقعای پررو نیستم که مفت خوری کنم.. خودمم واسه کادو خریدن نهایت تلاشمو میکنم، بهترین چیزارو میخرم، تاهرچقد که در توانم باشه.. ولی بدم میاد کسی توقع کادوی گرون خوب داشته باشه بعد خودش هیچ غلطی نکنه

 

کلا چهار مدل آدم داریم تو مبحث کادو:

1. کسی که توقع نداره بهش کادوی گرون بدن ولی خودش کادوی گرون میخره

2. کسی که توقع داره بهش کادوی گرون بدن و خودش هم کادوی گرون میخره

3. کسی که توقع نداره براش کادوی گرون بخرن و خودش هم کادوی گرون نمیخره 

4. کسی که توقع داره براش کادوی گرون بخرن ولی خودش کادوی گرون نمیخره

 

دسته اول گلی است از گلهای بهشت :دی

دسته سوم اعصاب آدمو خورد میکنن :)) البته همجنس باشن دوستی باهاشون خیلی خوب و راحته، ولی رابطه و ازدواج نه

دسته چهارم مفت خورن که هرچه سریعتر باید از زندگی شوتشون کرد بیرون :))

 

من جزو دسته دوم ام.. امیدوار یکی از دسته اول نصیبم بشه :)))) دوس ندارم اون توقع عه رو داشته باشه از خانوم، دوس دارم مرد بیخیال باشه، ولی من خودم شعور دارم و جبران میکنم..

 

 

اپیزود دوم: (یک هفته پیش)

 

اپیزود اول رو چندماه پیش نوشته بودم تو آرشیوم بود... جالبه نه؟ که اون ظاهرا شامل دسته اول میشه

 

برام آیفون 12 Pro خریده....... میگه میخواسته Promax بخره ولی دستای من کوچولوعه سخته گرفتنش برام بخاطرهمین Pro خریده... 

کاش فقط همین بود....!

بیشتر از 60 میلیون تومن کیف و لباس برند و چیزای دیگه هم خریده.......!!

شوک شدم واقعا.. کادو گرفته بودم تو عمرم قبلا .. ندیده نبودم هیچوقت.. ولی تاحالا کسی یهویی و یه بارکی و به این شدت این کارارو نکرده بود.. 

 

نمیدونم...

یعنی میدونم...

میدونم دوسم داره... خیلیم دوسم داره.. نه فقط به خاطر اینهمه کادوهای گرون گرون، به خاطراینکه تمام سعیشو داره میکنه که بهم بفهمونه میخواد خوشبختم کنه... میگه همه چیش مال منه... واسه همین ابایی نداره از اینکه هرکاری برام بکنه... درحالیکه من هیچ قولی بهش ندادم.. اون نامه رو که داد فکر میکردم همچین چیزی وجود نداشته باشه ولی الان دارم میبینم... فقط هم کادو نیست.. یه problem solver واقعیه.. محاله مشکلی وجود داشته باشه و تمام سعیش رو نکنه تا حلش کنه، و این آرامش دهنده است.. چون اون یه مرد واقعیه

حسم بهش چیه؟ 

 

شاداب :)
۲۰ آذر ۹۹ ، ۱۵:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹ نظر

دیروز یکی از بزرگ ترین تجربه های زندگیمو داشتم.. خودم وسایلمو جمع کردم، خودم باربری هماهنگ کردم، خودم از صبح زود به کارگرا و بسته بندی نظارت کردم، خودم تا میدون شوش! رفتم، دوباره خودم تا مقصد دوم رفتم.. و الان حس میکنم یکی از بزرگترین بارها از رو دوشم برداشته شده..

دیروز یکسری از وسایلی که سنگینی میکرد برام رو با کامیون بردم شوش تا از اونجا باربری ببرتشون تا خونه بابام اینا شهرستان.. نمیخواستم ببرمشون خونه جدید، قصد دارم یه سری وسیله رو عوض کنم.. یعنی اول رفتیم شوش بعد از اونجا رفتیم خونه جدید.. یعنی شوش هم رفتم دیگه من :)) اونم با کامیون :)))))))) دفعه اولم بود سوار کامیون میشدم بلد نبودم سوار شم :))) چقدم بلند بود.. ولی تجربه عجیبی بود.. انگار خیابونای تهران از فراز کامیون یه شکل دیگه بود کلا :)) اولش میخواستم با تاکسی برم بعد راننده گفت خب من که دارم میام شمام بیایین، منم گفتم باشه.. خلاصه اگه دیروز یه دختر خوشگیل موشگیل با ماسک دیدین سوار کامیون بود بدونید من بودم :دی.. ولی از صبح ذوب شدم.. فک کن ظهر تازه رسیدیم شوش و اصلا یه وضعی بود.. یه باربری با یه محوطه خیلی بزرگ بود، و همه سیبیل :)) تنها دختر اونجا من بودم ولی خیلی جالب بود کسی بد نگاه نمیکرد.. تازه یه مرده که اونجا نشسته بود نمیدونم کارش چی بود هی تعارف میکرد باهاشون شربت آبلیموی خنک بخورم :))) میگفت نترس کرونایی نیست :)) لیوان یکبار مصرفم هست.. منم با لبخند میگفتم نه مرسی نوش جان، البته لبخندم از پشت ماسک مشخص نبود تازه تو دلم هم میگفتم یعنی از تشنگی شهیدم بشم نمیخورم از اون شربت :))))).. خلاصه mission توی شوش تموم که شد بقیه بار رو که هنوز تو کامیون بود برداشتیم بردیم خونه جدید و اینطور شد که من رستگار شدم.. ولی چقد دلم کباب شد برا کارگرا.. یکیشون دستش خونی شده بود.. اون یکی هم وقتی میدیدم ماشین لباسشویی به اون سنگینی رو گذاشته رو کولش داره از پله ها بالا میاد میخواستم یقه جر بدم بزنم به بیابون! حالم بد شد اصلا..

بعد آز گفت بیا برات غذا درست کردم.. منم با کله رفتم :)) قورمه سبزی بود :(((( خیلی دوسش دارم آزو.. باشه؟؟ همونجور چرکو رفتم غذا خوردم اونجا :)) ساعت 5 .. موندم چطوری با لباسای کامیونی منو اونجا راه داد :)) البته مانتو اینارو همه درآوردم گذاشتم یه گوشه و رفتم دست و پا و صورتمو شستم .. بعد چایی خوردیم و چندساعت خندیدیم، ینی خندیدیم هاااا درحد دل درد، یه قسمتاییش دیگه داشتم بیهوش میشدم رو زمین ولو شدم نمیتونستم نفس بکشم.. فقط وقتایی که با آزم اینجوری میخندیم، خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم.. بعد دیگه نصف شب برگشتم خونه خودم .. هی میگفت شبه دیگه بمون همینجا گفتم نه بابا حموم نکردم میمیرم خوابم نمیبره.. 

ولی چقد اسباب کشی سخخخخخته.. مخصوصا برا امثال من که از وقتی به دنیا اومدن تو خونه بابا بودن و همیشه صاحبخونه بودن و هیچوقت زجر اجاره نشینی رو نچشیدن..یعنی واقعا حاضر نیستم دیگه هیچوقت اجاره نشین باشم، به جان خودم شوهر آیندم خونه نداشته باشه اصلا باهاش علوسی نمیکنم:دی.. و هم اینکه خرج داره.. مخصوصا که منم دوتا مقصد داشتم.. الان تا آخر ماه فقط شپشه که تو جیبمه دیگه.. چیز خاص دیگه ای برای عرضه کردن ندارم :دی

شاداب :)
۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

فرشته اومدی از دور                چطوره حال و احوالت

 

یکم تن خسته ی راهی           غباره رو پر و بالت

 

فرشته اومدی از دور                ببین از شوق تابیدم

 

می دونستم میای حالا            تورو من خواب میدیدم

 

چه خوبه اومدی پیشم             تو هستی این یه تسکینه

 

چقد آرامشت خوبه                  چقد حرفات شیرینه

 

فرشته آسمون انگار                 خلاصه است تو دو تا بالت

 

تو میگی آخرش یک شب          میان از ماه دنبالت

 

میان میری نمیمونی                تو مال آسمونایی

 

زمین جای قشنگی نیست        برای تو که زیبایی

 

تو میری... آره... میدونم...         نمیگم که بمون پیشم

 

ولی تا لحظه ی رفتن               یه عالم عاشقت میشم

 

+ سالگرد...

 

https://www.youtube.com/watch?v=e8jmDUqiA6g

 

شاداب :)
۲۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۰

راست میگن که انسان فراموشکاره..

مثلا من مدتها بود بی پول نشده بودم تا الان که دم جابجاییه یکم دستم خالی شده، الان تازه داره یادم میاد حس یه روزایی رو که پول نداشتم.. یادم اومد چقد این مدت بی دغدغه خرج کردم، ولی الان مجبور به حساب کتاب شدم و حداقل تواین برهه زمانی باید برنامه پولی داشته باشم.. میدونم در آینده پولدار میشم.. پولدار شدن هیچوقت آرزوم و هدفم تو زندگی نبوده، ولی کاملا ایمان دارم که یه روزی میرسه که خیلی پولدارم.. ولی میترسم دیگه این روزارو یادم نیاد و حس و حال شو نتونم به یاد بیارم.. بی پولی خوش طعم نیست ها، ولی آدم با یکم(فقط یکم) محدودیت بیشتر میتونه مفید عمل کنه، اون موقع وقتی پول دستت میاد خیلی میچسبه خیلی بیشتر قدرشو میدونی (البته نظرم درمورد آدمای خسیس هنوزم همون قبلیه).. همه اینارو میدونم که مثلا چه میدونم گریه کردن تو بنز خیلی بهتر از گریه کردن تو خیابونه و از این حرفا.. میدونم این دوره پول بیشتر از هر موقع دیگه ای مهم شده و نقش پررنگی تو زندگی همه مون پیدا کرده..

ولی من، شخصا روزی که خیلی پولدار شم، میدونم برام آنچنان لذتی نداره.. من از اون آدما نیستم که تمام زندگیشون تو پول خلاصه میشه.. ببین خیلی دوس دارم ها پول و زندگی راحت و داشتن بهترین چیزارو.. ولی هی تصور میکنم که مثلا فلان کیف چند هزار دلاری گوچی رو هم یه روزی دستم میگیرم و میدونم میگیرم (بدم میاد ملت میرن فیک میخرن.. ترجیح میدم یه کیف 800 هزارتومنی با کیفیت ولی بدون برند دستم بگیرم تا اینکه برم یه کیف 800 هزاری مثثثثلا گوچی ولی فیک و به اسم های کوالیتی دستم بگیرم، خیلی خزه بنظرم.. من برند زیاد نمیخرم ولی وقتی هم میخرم حتما اصلشو میخرم، مثلا کیف نمیتونم برند بخرم درحال حاضر تقریبا غیر ممکنه، ولی کفش و جوراب و شلوار و کوله پشتی میشه خرید)، آره داشتم میگفتم، کیف چند هزار دلاری گوچی رو هم یه روزی دستم میگیرم، بهترین ماشینو سوار میشم، به کشورایی مسافرت میکنم که شاید فکرشو نمیکردم، نمیدونم چرا تهشو که نگاه میکنم خوشحال نیستم اونجوری که باید.. خوشحال هستم ها، بالاخره بی پولی خوشحالی نداره، ولی احساس میکنم میبینم خوشحالیم بابت پولداری نیست مثلا بابت یه چیز دیگه است، ولی اون چیه؟؟.. انگار تمام اون لحظات پولداری رو قبلا (شاید به قول بعضیا زندگی قبلیم) زندگی کردم و طعمشو میشناسم، انگار یه روزی، یه جایی، همه شو داشتم..

بخاطرهمین باخودم میگم خب بعدش چی؟ یه چیز دیگه ای هم باید باشه که منو به این دنیا وصل کنه، یه چیزی که در کنار پول آرامش قلبی هم بهم بده..

یعنی اون چی میتونه باشه؟؟؟

 

شاداب :)
۲۰ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۰ نظر

دیروز روز عجیبی بود... تو تاریخ 2 july سال 2020... هزاران کیلومتر اون طرف تر...

یه فایل میخواست برام بفرسته و ازم یه کاری میخواست که انجام بدم.. اول پرسید و مطمئن شد که وقت دارم تا بهش نگاه بندازم.. گفت کاریه.. یکم پیش خودم غر غر کردم که ای بابا پنج شنبه.. ولی به روم نیاوردم و گفتم آره وقت دارم.. پی دی اف رو باز کردم و با تعجب اسمم رو بالاش دیدم.. هرچقد جلوتر میرفتم بیشتر سورپرایز میشدم... 8 صفحه بود..

برام یه نامه نوشته بود...!!! یه نامه خیلی Official..

اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم.. در مورد همه چی نوشته بود.. اینکه اولین باره داره همچین نامه ای رو برای کسی مینویسه.. اینکه صبحا با خوشحالی از خواب بیدار میشه... اینکه شبا مثل قبلا که از استرس وفشار کار زیاد بیخواب میشده دیگه بیخوابی نداره... و جالبه همه اینهارو مدیون من بود.. اینکه اولین باره تو زندگیش بخاطر کسی دیگه خودش رو میتونه فراموش کنه.. اینکه من مثل یه فرشته ام که باعث شدم بهترین حس ها رو تو زندگیش تجربه کنه... اینکه شاید خیلی عجولانه بنظر بیاد گفتنش ولی من رو در آینده خودش میبینه.. هیچوقت فکرشو نمیکرده بتونه انقد emotional بشه و اینکه هنوز از من مطمئن نیست و نمیدونه جایگاهش تو قلب من چیه ولی میخواد برای همین یکبار حرف دلش رو بزنه تا بعدها پشیمون نباشه.. بعدم درمورد زندگیش بعداز کار در خارج و این چیزایی که میدونستم و اینها توضیح داده بود..  اینکه 4 تا گزینه هم حتی از احتمالات ارائه کرده بود تا بتونم بهتر تصمیم بگیرم، تا ثابت کنه حاضره هر خواسته ای داشته باشم برآورده کنه، هرجای این کره خاکی که من دوست داشته باشم برم... و در آخر عجیب تریناش یا نمیدونم باید بگم رمانتیک تریناش؟ اینکه دوست داشت یه روزی منو با لباس عروس جلوی خودش ببینه.. اینکه دوست داشت این نامه رو اگه روزی بتونه با من بچه ای داشته باشه بهش نشون بده...... ولی هیچ pressure ای نمیخواد به من وارد شه!!! هیچ جواب سریعی ازم نمیخواد، انتظار نداره سریع تصمیم بگیرم..

ولی من خیلی بهم pressure وارد شد!!!!! مغزم دیگه نمیتونست این حجم بالای اطلاعات ورودی رو هندل کنه... شوک بودم...خیلی شوک بودم.. هنوزم هستم...

تا چند ساعت هیچ عکس العملی نتونستم نشون بدم.. گفت میدونه این چیزا نیازمند برنامه ریزی یواش یواشه، و امیدواره که نتیجه داشته باشه، ولی هرنتیجه ای داشته باشه میپذیره، جوابم هرچی باشه بهش احترام میذاره و همین که باعث شدم همچین حس هایی رو تو زندگیش تجربه کنه ازم ممنون خواهد بود... گفت فقط خواسته بهم جدیت اش رو نشون بده اگه قرار باشه بینمون چیزی، ارتباطی، شروع بشه از همین اول جدیه...

فکر کردم.. فکر کردم.. فکر کردم.. سخته... خیلی سخته..... هنوزم جوابی ندادم.... و فکر نمیکنم حالا حالا ها بتونم جوابی داشته باشم....

 

شاداب :)
۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰

Friends, Season 4, Episode 9

 

Ross: how sad are we

Joey: yeah, i know

Chandler: you know what? we're not sad, we're not sad, we're just not 21 anymore, you know? i'm 29 years old damn it, and i wanna sit in a comfortable chair and watch television and go to sleep at a reasonable hour

Ross: yeah

Joey: yeah, yeah, and i like to hang out in a quiet place where i can talk to my friends

Ross: yeah and so what if i like to go home and throw on some Kenny G and take a bath?

Joey: we're 29, we're not women

 

+
:))))))))

شاداب :)
۰۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

بجز صبح دیگه کل امروز تو آینه خودمو نگاه نکرده بودم... بعد الان که شبه رفتم دسشویی یهو آینه رو نگاه کردم، یه صدم ثانیه خودمو نشناختم گفتم جوووووون :)) آقا از حق نگذریم چشام خیلی خوشگله.. ذوب کننده قلب ها.. اصلا من بهت خیره شم نمیتونی مقاومت کنی که.. خلاصه اذیت میشن بس که چشام خوشگله :)) حالا تعریف از خود نیست، همه میگن.. درکل میخوان رفرنس بدن به چشام میدن :)) بقیه اجزا هم خوبن، کوچیک و جمع و جورن ولی چشام حسابشون جداست.. اصن عکسای قبلنمو هم میبینیم با الان مقایسه میکنم میبینم بهتر هم شدم حتی.. چقد ازخودم تعریف کردم :دی دیگه کسی نیست قربون زیبایی هام بره، خودم میرم

 

این خاطره که میخوام تعریف کنم مال چندماه پیشه.. رفته بودم ماموریت سر پروژه مون.. بعد تو هتلی که بودم هر صبح موقع صبونه یه مرد و یه پسر خارجی بور میدیدم.. اوایل اصلا نگاه نمیکرد.. دیگه اونقد اقامت مون طولانی شده بود و همه تو سالن صبونه باهم آشنا بودیم که یه روز موقع صبحانه پسره بهم سلام کرد.. منم پاسخ گفتم و رفتیم صبونه مونو خوردیم سر میزهای جدا.. آلمانی بود پسره.. فرداش دوباره دیدمش، دوباره سلام کردیم، بعد من صبونه ام تموم شد میخواستم برم ولی اون هنوز داشت میخورد، پاشد اومد پیشم گفت داری میری؟ گفتم با اجازت همکار بدبخت خارجیم نیم ساعته تو لابی منتظر من پرنسس می باشه :))) دیگه باهام تا لابی اومد و گفت کی برمیگردی هتل؟ گفتم شب ساعت 6-7 اینا.. گفت باشه پس تو لابی منتظرت میشم تا بیای.. بعد همکار خارجیم اینو دید نمیدونی چیکار کرد :))) آبرو واسم تو شرکت نذاشت.. رفت برا همه تعریف کرد که آره یه پسر آلمانی خوشتیپ بور خوشگل با 2متر قد از شاداب خوشش اومده... دیگه ولم نمیکردن، فکر میکردن دوست پسرم شده این پسر آلمانی... یکی از همکار خارجیام که از حسودی داشت منفجر میشد :)) دو دیقه دیر جواب پیامشو میدادم میگفت آره دیگه دوست پسر آلمانی پیدا کردی دیگه جواب منو نمیدی :)))

خلاصه.. اون شب رفتم لابی باهم حرف زدیم.. چقد آدم صاف و ساده و خوبی بود.. واقعا این سادگی و پاکی رو بخدا اینجا ندیدم، نه حرف و حرکت نامربوطی نه چیزی...قیافش هم عین بچه ها معصومیت داشت.. بعد رفتیم تو حیاط هتل یکم راه رفتیم درمورد کار و اینا صحبت کردیم.. مهندس بود و برای یه پروژه موقتی اومده بود ایران.. میگفت من هرشب با خانوادم ویدیو کال میکنم :| بعدم کلا عکس کل خانواده و فک فامیل و پدربزرگ مادربزرشم نشونم داد، میگفت اغلب دورهم جمع میشیم و اینا.. ینی من به عنوان یه ایرانی انقد خانواده دوست نیستم که اون آلمانی بود.. بعد بگین بنیان خانواده غرب فلان :دی... آسمون اون شب خیلی پرستاره و قشنگ بود یه عکس از آسمون گرفت.. من دو روز بعدش برگشتم تهران، اون هفته بعدش اومد تهران که بعد بره آلمان.. میخواست خدافظی کنه اشک تو چشاش جمع شد گفت کاش شرایط اینجوری نبود :||| بعد میگن آلمانیا بی احساسن، هنوز هیچی نشده بود ها، ولی دوست داشت باهام آشنا شه.. خلاصه اینجوری دیگه.. دیگه رفت آلمان و بعداز چندوقت دیدم بهم پیام داده اون عکسه که اون شب از آسمون گرفته بود رو برام فرستاده بود!!! و یه جمله که الان خاطرم نیست در باب "به یاد آن شب" نوشته بود برام.. میتونم بگم از با احساس ترین عکس هایی بود که کسی میتونست بفرسته.. همین که بعداز چندماه که رفته بود آلمان هنوز یاد من افتاده بود خیلی جالب بود.. 

 

آقا راستی تولدم نزدیکه، دلم کادو میخواد.. کادوی خوبا.. واقعا یعنی میشه از آسمون یهو همون چیزی که میخوام بیاد برام؟؟ دستش درد نکنه :دی... حالا نزدیک که میگم، یه ماه دیگه حدودن :دی

پس فردا روز تقریبا مهمیه برام.. ببینم چی میشه

 

شاداب :)
۳۰ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

لعنت بهت که عزیزامو ازم دور کردی

 

شاداب :)
۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰

وای وای وای الان انقد خوشحالم که باید حتما میومدم مینوشتم اینجا

یکی از بهترین خبرایی که میشد تو زندگیم بشنوم رو همین نیم ساعت پیش شنیدم.. چقد امید به زندگیم زیاد شد.. هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی همچین چیزی بخواد شدنی بشه،  لااقل فکر نمیکردم به دوره من قد بده..

 

هیچی راجبش الان نمینویسم،  فقط در این حد نوشتم که بعدا (قاعدتن چندسال دیگه) که بهش رسیدم برگردم به این پست و یادم بیاد امروز رو و بعد بشینم درموردش بنویسم :) 

این حس خوب بمونه اینجا،  که انرژی خوبش بیاد تو زندگیم و یادم باشه چقد امروز خوشحالم و چه اتفاق خوبی قراره بیفته :) 

شاداب :)
۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۵:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

دیشب یکی از بدترین شب های زندگیم بود.. احتمالا خیلی ها کنار خانواده داشتن تنقلات و انار تناول میکردن در اون لحظه.. ولی من شاهد تقریبا یک مرگ بودم.. هنوز هم میتونه یک مرگ بوده باشه... نمیدونم

آز بهم ساعت 7 زنگ زد گفت بیا شب یلدا باهم باشیم.. اول گفتم نه ولش کن دیره و منم فردا باید برم سرکار.. بعد دیدم خودمم خیلی دوس دارم ببینمش و باهاش حرف دارم.. پس گفتم باشه.. ولی هرکار میکردم اسنپ گیرم نمیومد و تا ساعت 9 طول کشید! اونم هی میگفت خب بذار خودم میام دنبالت.. گفتم نه بابا دوره خودم میام.. رسیدم اونجا بالاخره و آز گفت بریم بیرون شام بخوریم گفتم باشه.. یکم چرخیدیم با ماشین و بعد رفتیم باغ فردوس.. روبروی پمپ بنزین بودیم اول رفتیم اون رستوران قدیمی سنتیه که پله میخوره بالا، گفت داریم میبندیم دیگه و نشد غذا بخوریم اومدیم بیرون.. نمیدونستیم کدوم وری بریم، کبابخانه یا بریم اون ور خیابون.. یهو رستوران راد رو دیدیم جلومون گفتیم بریم همین توو.. همین که نشستیم یهو یه صدای وحشتناک از تو خیابون شنیدیم سریع نگاه کردیم (رستوران راد کلا شیشه است و ماهم نیمکت های بغل شیشه نشسته بودیم که مشرف به خیابون بود) ولی اصلا نفهمیدیم چطور شد که یه پراید و نیسان به موازات هم خوردن بهم، نیسان یکم متمایل شده بود سمت پراید.. انگار که نیسان از چیزی خواسته دور بشه که خورده به پراید.. گفتیم خداروشکر ولی چیز حادی نبود دوتا ماشین آسیب خاصی ندیده بودن.. نمیدونم اگه راد رو انتخاب نمیکردیم و تصمیم میگرفتیم همون موقع از خیابون رد شیم قرار بود چی بشه؟ خیابونا خلوت بود و سرعتشون بالا بود .. ولی آخه ولیعصر؟ همچین تصادفی یکم نادره.. که یهو دیدیم در ادامه چندنفر بدو بدو سمت جوب رفتن! اونجا بود که فهمیدیدم یه آدم پیاده بوده و نیسان اونو پرت کرده بود توی جوب.... هنوزم به عدالت اعتقاد داری؟؟؟ ولی بذار بهت بگم بدبختی آدمای بدبخت بیشتره..

چندنفری از جوب کشیدنش بیرون ولی صحنه ای که دیدم غیر قابل توصیف بود.. جوری بدنش به هم مچاله شده بود و دست و پاهاش چندباری دور خودش پیچیده بود که در نگاه اول احساس کردم یه کیسه زباله است :(( دیگه نتونستیم غذا بخوریم و بیرون رفتیم.. کشیدنش رو آسفالت و بعد دوباره بی جون روی زمین ولو شد.. مهم نبود دست چپش 2 دور پیچیده بود و در زاویه مخالف بدنش روی زمین افتاده بود.. مهم نبود پای راستش روی پای چپش افتاده بود و دوباره از سمت دیگه از زیر بدنش بیرون اومده بود.. هیچی انگار مهم نبود.. چون اون آروم روی آسفالت خیابون بی توجه به سر و صدای آدمایی که بالای سرش جمع شده بودن دراز کشیده بود.. از پشت فقط سرش رو میدیدم.. موهای جوگندمی داشت... جوری آروم صورتش رو روی آسفالت گذاشته بود که فکر میکردی از خستگی فقط خوابش برده.. نه ناله ای نه حرکتی.. شاید از این زندگی خسته بود.. لباسهای خوبی تنش نبود، کیف کراس بادی ش هم هنوز رو دوشش بود، احتمالا همه زندگیش تو اون کیف بود.. دستاش سیاه بود... و خونی که ازش اومده بود قاطی با خیسی لباساش و آب جوب روی آسفالت پخش شده بود.. انگشت دوم دست چپش آروم تکون خورد... یعنی هیشکیو نداشت که اون وقت شب پیششون نبود؟ یا شایدم خانوادش منتظرش بودن برگرده خونه؟

یه نفر میخواست صورت و بدنش رو برگردونه به سمت بالا.. بلند صداش کردم: نکن آقا ممکنه آسیب نخاعی ببینه... زنگ زدیم آمبولانس اومد و با احتیاط بلندش کردن که ببرنش .. مرد همونجوری که پشتش به ما بود سرش رو گذاشتن روی برانکارد ... اون رفت و هیچوقت صورتشو ندیدم... کاش میدونستم آخرش چی شد..

بیا فکر کنیم زود حالش خوب میشه...

 

شاداب :)
۰۱ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲ نظر