ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۳۸ مطلب با موضوع «تاریخی :D» ثبت شده است

به اسمش خیره میشم و عبارت Last seen within a month قلبم رو میفشاره...
چه زود
چه زیاد





*ادامه ی عنوان:
هر روز... تو قلبمون...

شاداب :)
۲۱ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۵ موافقین ۲ مخالفین ۰

این پست یکم طولانیه چیز خاصی هم نداره صرفا میخواستم ثبتش کنم...


+ ببخشید قسمت مربوط به اهدا سلول های بنیادی کجاست؟؟

- برو دست چپ انتهای حیاط... یه بشکه خون ازت میگیرن (میخندد)

+ (دستمو رو قلبم میذارم) نه فقط یه سرنگ 12 سی سی...

- نه یه بشکه انقدی خون میگیرن ازت (با دستش اندازه بشکه(!) رو نشون میده و بازهم میخندد)


میرم مرکز خون و پیوندمغز استخوان... طبقه دوم .. اما از دست زدن به هرچیزی توی بیمارستان چندشم میشه حتی درِ آسانسور.. درنتیجه ترجیح میدم از پله ها برم.. نمیدونم اگر که دکتر بودم چیکارمیکردم یحتمل اونقدر توبیمارستان غذا نمیخوردم و به هیچی دست نمیزدم که میمردم!!!.. یه خانوم رو پله ها نشسته و داره گریه میکنه... متاثر میشم... ضربان قلبم با هر پله ای بالاتر میره.. چندتا بچه سرطانی با ماسک و موهای تراشیده میبینم و کاغذهایی که برای اهدا عضو روی دیوار سالن چسبونده شدند... خانومه میگه اینجانیس برو انتهای حیاط :|||... فیلم ترسناک نصفه کاره میمونه... ازساختمون میام بیرون.. به سمت انتهای حیاط!!... 

دوباره ضربان قلبم بیشتر و بیشتر میشه... دستمو رو قلبم میذارم... باید با ترسم روبرو بشم.. اینو باخودم تکرار میکنم...

پس کی میخوام بزرگ بشم؟؟ زندگی هزار و یک مسئله بزرگتر از خون هم داره... باید با ترسهام روبرو بشم... امروز نه ، فردا... فایده ای نداره به تعویق انداختنش.. باید بزرگ بشم...


+ من یکم میترسم

- اگه میترسید این کارو نکنید


(باخودم گفتم واقعا هدفم از این کار چی هست؟؟؟ من ماجراجویی رو دوست دارم، دوس دارم یه کار پرهیجانی رو شروع کنم و هی توش جلو برم جلو برم ببینم چی میشه ... گفتم این انصاف نیست که بخوام به این مسئله هم این شکلی نگاه بکنم به صرف اینکه حس میکنم جدیدا همه چی boring شده...)


- میخوایید برید فکراتونو بکنید یه روز دیگه تشریف بیارید؟

- اگر برای مرحله دوم بهتون زنگ بزنیم و شما نیایید شاید تا آخر عمر خودتون رو نبخشید...

- ممکنه یه ماه دیگه بهتون زنگ بزنیم... ممکنه 10 سال دیگه بهتون زنگ بزنیم..

- اینکار برای ما 2 میلیون هزینه داره..

- مطمئن باشید و خون بدید ، اگر میترسید همین الان برگردید...

(حرفاش تو ذهنم بالا پایین میشد یکم فکر کردم واقعا میخوام برگردم؟ )

.

.

+ نه... میخوام اینکارو بکنم...


میرم پیش خانومی که خون میگیره... صورتمو اون وری میکنم...

- میترسی؟؟ پس مرحله دوم رو میخوای چیکار کنی؟؟

+ لطفا بامن درمورد چیزای خوب خوب حرف بزنید :(

میخنده.. ازم رشته و دانشگاهمو میپرسه... و من تا جواب میدم خونگیری تموم میشه :)

یه دختر دیگه هم همزمان با من اومده بود... بعداز من نوبت اون بود... باذوق میگه بیا امشب عکس بذاریم اینستا همه رو به این چالش دعوت کنیم... قیافه من :||||||||... البته بدهم نمیگفت...


من آدم نیکوکاری نیستم... واقعا هم نمیتونم همچین ادعای بزرگی بکنم... ولی دوست دارم که باشم...

یکی از فانتزیام اینه که بعدها اونقدری داشته باشم که به کسایی مثل این کلیه فروشی +O زنگ بزنم دوبرابر پولی که واسه فروش گذاشته رو بهش بدم و بگم کلیه تو هم واسه خودت نگه دار... بعد درحالیکه عینک دودیم هنوز رو چشامه، و یقه لباسم رو تا گوشهام بالا کشیدم، کلاهمو روی پیشونیم بکشم پایین تر و پشتم رو بکنم و تو افق محو شم :)))



و یکبار دیگه به یقین رسیدم که من هیچوقت نمیتونم یه پزشک باشم...من خیلی ضعیفم... اگه بخاطر فوبیای خون نمیمردم، قطعا دیدن هر روز مریضای بی پناه منو میکشت...





بعدا نوشت:


گمشده عزیز فکر کنم کامنتت اشتباهی خصوصی اومد چون چیز خاصی توش نبود که خصوصی باشه :) ... شایدم خواستی خصوصی باشه نمیدونم :)

بهرحال گفتم که بدونی چرا کامنتت نیست :)


شاداب :)
۲۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر
مامان جدیدا هروقت زنگ میزنه درمورد وضعیت زلزله و نشست زمین و گسل و سیل و بادهای 100کیلومتر در ساعتی و خلاصه انواع و اقسام بلایای طبیعی و غیرطبیعی تو تهران ابراز نگرانی میکنه... میگم مامان جان نگران نباشید خبری نیست.. (فعلا لااقل :| )

الان نزدیک به 5-6 روزه لپ تاپم رو اصلا خاموش نکردم... واقعا نمیتونم خاموش کنم بس که پنجره هایی که باز کردم زیادن... یه عالمه هم بوک مارک کردم تازه وضعیت اینه.... یه فلاکس چایی هم میذارم بغل دستم هیچی دیگه... به درجه ای از مهارت رسیدم که لیوان چایی رو میذارم رو لپ تاپ اون قسمت خالیش پایین کیبورد ... ینی اگر لیوان بریزه رو کیبورد تمام زندگی من به باد میره...

یه فیلمی بود که خیلی دوسش داشتم... تو گوگل هزارجور گشتم پیداش نمیکردم.. اصولا راسل کرو، تام هنکس و داستین هافمن رو باهم قاطی میکنم!!!! حالا پیش خودتون نگین این 3تا چه ربطی به هم دارن، خب چیکار کنم قاطی میکنم :)))

اومدم چیکار کردم؟؟؟ تو گوگل این عبارت رو سرچ کردم: اون فیلمه که تو جزیره با یه توپ گیر افتاد

:)))) .. و بسیار بسیااااار جاااالب که برام سریعا آوردش :)))... cast away

حالا هی سرچ : "قیمت اون لباسی که دخترخالم تو مهمونی پوشیده بود" رو مسخره کنین بگین دخترا بد سرچ میکنن :)) .. دیدین که... خیلی هم عالی جواب داد :))



any way... بحث چیز دیگه ای بود...

داشتن از روبروم میومدن ازم پرسیدن این آقارو میبینی؟؟ بنظرت چیکار کنیم که به راه درست بیاد؟؟ من نمیدونم چیکاره بودم این وسط!! ، گفتم خب یه شوکی یه چیزی به قلبش وارد کنین شاید اثرگذاشت... اون دوتا رفتن عقب بعد با سرعت از توی بدن مرد رد شدن... اما مرد بدون هیچ تغییری توی حالتش به راه رفتنش ادامه داد... گفتن نه مثل اینکه اثر نداشت...

میدونستم که الان باید به مامان بابام زنگ بزنم و بگم اگر مردم توروخدا غصه نخورید... میدونستم که باید به اونیکه دوسش دارم زنگ بزنم و واسه آخرین بار صداشو بشنوم و بگم دوسش دارم... اما نکردم ... چون یهویی اومدیم و زنده موندیم اون وقت کی جوابگو این آبروریزیه ؟؟ :))

اما من رو شجاع کرده بود...

کارای نیمه تمومی دارم...میدونی ... فکر میکنم مرگ فقط همینش دلهره آور باشه که میدونی دیگه فرصتی نیست واسه کارای ناتمومت... پشیمونیه عجیبی میاره... خیلی سخت... اینکه اصلا اینهمه مدت چیکار میکردی دقیقا؟؟ زندگیتو به پوچی گذروندی یا که نه، مفید بودی و کارای درست حسابی کردی؟؟

نه درد داره، نه ترس داره ، و نه چیز خاصی تواین زندگی دنیوی هست .. چون با دیدن اون ور میبینی نخیر! همچین خبری هم نبوده این ور!.. این ور فقط یه پل بود... کم بود.. یه فرصت واسه عرض اندام بود... و چقد جاهلانه سرگرم بودی و واقعا خاک عالم!!! :))))

تنها و تنها این حس میاد سراغت که خب، من چقد کار ناتموم داشتم و حیف شد .. و ای کاش بتونم به مامان بابام بگم غصه نخورن، من مرده ای هستم که زنده است!!


الان و این مدت و این روزها حس تام هنکس رو تواین فیلم دارم... دلم جزیره میخواد.. حتی شده مقطعی...

تو دلت میخواد تو جزیره بمیری یا ازش بری؟؟... نمیشه.. نمیشه نرفت.. نمیشه موند... نمیشه ادامه نداد...

کارای ناتموم زیادی داری....




*عنوان

سوره لقمان آیه 33


شاداب :)
۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر

لبخند زد و سلام کرد

وقتی که ساعتشو نگاه کرد و گفت الان 3 ساعتی هست که اینجایین ...

اونو میخوام...

اون لحظه ای که ساعتشو نگاه کرد...

:)


شاداب :)
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰

(با عشوه) ... الهی من فدای صدات بشم نفس من جونم :| ... دلم برات تنگ شده!

مکالمه یکی از دخترا تو راهرو با دوست پسر یا حالا نامزد مربوطه :| .. که صداش کامل تو اتاق من میاد... خوووووب داشتی میگفتی؟؟ دیگه چی؟؟ ...خوب منم میخوام فدای صداش بشم ولی خوب نمیام تو راهرو اعلام بکنم که عسیسم.. البته خوب شرایط من یکم متفاوته تو داری باهاش مکالمه میکنی :|... دیگه خواستم پیش خودم کم نیارم زنگ زدم به مامانم ولی جواب نداد :| ... مامانمون هم جوابمونو نمیده :| .. میخوام باهاش بهم بزنم :|...

داشتم دنبال کارتم میگشتم که یکی از ناخونام شکست :((((((... در این مواقع یه جیغ خفیف میکشی و بعد یه اه میگی و در ادامه یکم دردش رو متوجه میشی

معضل بعدی اینکه این کولر رو چند روزیه روشن کردن و دقیقا و مستقیما به تخت من میخوره!... الان مجبور به پوشیدن سویی شرت شدم و پتو رو کشیدم رو پام و نشستم رو تخت و لپ تاب جلومه دارم درس میخونم :| ... خوب این درسته الان؟؟؟

درد که یکی دوتا نیست که..

فردا و پس فردا کنکور ارشد هست... امیدوارم امشب خوب بخوابن و فردا هرکی هرچقد تلاش کرده نتیجه شو ببینه... انگار همین دیروز بود که فردا کنکور داشتم :| .. و از ساعت 10:30 رفتم بخوابم ولی تا ساعت 3:30 شب خوابم نبرد :| .. و من هم اهل قرص خوردن نیستم حتی اگه یه وقتایی ...یه روزایی.. جاییم درد بکنه بازم قرص نمیخورم و درد رو تحمل میکنم... به همین علت اون شب تلاش کردم که بخوابم و خوب موفق نشدم... و صبح هم برف اومده بود و قلبم تو حالت standby بود و یکم طول کشید تا شروع به کار بکنه و سر جلسه کنار یه در شیشه ای خیلی گنده بودم و خوب بهرحال برف اومده بود و انگشتام یخ کرده بود و سمت چپم هم یه دختره بود که خیلی خوش خیال بود چون همش میگفت تقلب بده!!..

خودمونیم چه امید و آرزوها و دلخوشی هایی داشتیماا.. درکل کنکور ارشد خیلی خیلی راحت تر از کنکور لیسانس هست... خیلی راحت... ایشالا فردا روز خوبی باشه برای کنکوری ها...هرچند که همچین مالی هم نیست :|


شاداب :)
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر
اصلا هم 13 عدد بدی نیست... دوسش دارم...

عکسم رو حذف کردم.. و متن نیز...


شاداب :)
۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

امروز تو تاکسی آزادی که بودم دیدم هرچی میریم هی نمیرسیم :)) گفتم یعنی چه؟؟ شریف مگه همین ورا نبود؟ حالا روزای عادی و قبلنا هر وقت از اون سمت رد میشدم شریفو میدیدماااا ولی این سری علیرغم دقتی که اعمال کردم ندیدمش.. کلا برعکسم:))) گفتم لابد جلوتره ..دیدم جلوتر دارم خود میدون آزادی رو میبینم :)))) گفتم اااا آقا من پیاده میشم و متوجه شدم که از بغل دانشگاه رد شدیم و من ندیدمش :))))) فک کنم بینایی مو دارم ازدست میدم، جالبش اینه که هنوز عینکی هم نشدم:)...

خلاصه یه 5 دیقه پیاده برگشتم تا رسیدم... باتوجه به سخت گیر بودن شریف توی راه دادن و علاوه براینکه امروزم پنج شنبه بود احتمالش کم بود که بشه وارد دانشگاه شد ولی باشناختی که ازخودم دارم با اعتماد به سقف معتقد بودم رام میدن :)))... دیگه رفتم و کارتمو درآوردم دادم به نگهبان نگاش کرد گفت خانوم فلانی برای چه کاری میرید؟؟ با صداقت گفتم برا فلان چیز :D .. مکث کرد یه لحظه نگام کرد، من قیافمو مظلوم کردم شبیه گربه شِرِک :)) گفت باشه برو توو.. دیگه اومدم تو و کلی به خودم درود فرستادم :D

رفتم دانشکده برق، از یه دونه دانشجو پرسیدم ...بعد از دوتا دانشجو پرسیدم ..و درنهایت از یه دونه دانشجو پرسیدم :)) فاینلی کلاسو پیدا کردم رو برد اسم آقای گمگشته رو دیدم یه شماره هم کنارش بود من فکر کردم ساعت ارائه است ..گفتم ااا تموم شد :)).. بعد یه نفر گفت نه این شماره چیز دیگست.. دیگه رفتم تو کلاس و ردیف سوم نشستم :D

خلاصه که ارائه دوم بسیار عالی بود :D .. اصلا من فقط از ارائه دوم خوشم اومد :D


دیگه یه نفرم از دانشگاه ما ارائه داشت که به نمایندگی از همه کلا آبرومونو برد :))))) آخر سرهم اون آقایی که عکس میگرفت گفت همه برن جلو وایسن... همه پا شدن رفتن اون جلو حالا من واسه خودم ریلکس نشسته بودم :)))))))))))) یهو نگا کردم دیدم فقط من این ورم همه اون بالا وایسادن :)))))))))) دیگه منم مجبور شدم رفتم دیگه :)))))))))))))))

بعد کلا دانشکده هارو دیدم بنظرمن که خیلی هم قشنگ و خوب بود :D ینی یکم قدیمی بود ولی تو ذوق من اصلا نمیزد.. در انتها که با آقای گمگشته داشتم صحبت میکردم میخواستم یه چیزی هم بگم برام انجام بدن که متاسفانه یادم رفت!! آیکن دهن کج .. حالا چیز خاصی هم نبود ولی خوب برامن جالب بود ..

این بود اولین خاطره من :))


شاداب :)
۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

                                                                    



فقط یه خردادیه که میتونه شب تولدش بجای اینکه از پی ام ها و مسیج های تبریک نداشته اش لذت ببره, بشینه ساعت 2.30شب عکس سر بریدن داع/شی هارو تو اینترنت ببینه 

نصف شبی مازوخیسمم گل کرده!!

چندسالیه که دیگه روز تولدم خوشحال که نیستم هیچ, حتی ناراحت هم هستم

شاداب :)
۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر