ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۴۹ مطلب با موضوع «هیچی :(» ثبت شده است

از آخرین باری که نوشتم تقریبا 2 ماه میگذره.. نمیدونم چرا شور نوشتن در من از بین رفته.. شایدم خیلی درگیر زندگی واقعی شدم که از نوشتن خاطراتم غافل شدم.. نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بنویسم

حتی از سفر چین داره کم کم یکسال میگذره و من هنوز سفرنامه اش رو ننوشتم.. پارسال همین موقع ها بود که یهو تصمیم گرفتیم چین بریم.. امسال ببین تو چه وضعیتی هستیم.. 

اوه الان رفتم پست اخرم رو خوندم که ببینم جریانات زندگیمو تا کجا نوشتم دیدم چقد عقبه.. خیلی چیزای دیگه بعدش اتفاق افتاد.. ولی چون زیاده و خیلی ازشون گذشته و بیات شدن حسش نیست بهشون بپردازم :( 

حقیقتش الان نمیدونم اصلا برا چی اومدم وبلاگ بنویسم.. چون چیز خاصی نیست.. جز اینکه کلاسام به خاطر کرونا تعطیل شدن فعلا.. محل کارم ولی هنوز مثل چی برقراره.. حالا دوستم میگه اونا محل کارشون هر روز با الکل اسپری میکنن کل شرکت رو، و بهشون ماسک و ژل دست هم دادن، بعد شرکت ما تنها نظافتچی ای که دسشویی رو تمیز میکرد رو هم گفت نمیخواد بیاد فعلا.. البته شرکت که چه عرض کنم اونا کاری نداشتن.. اون مدیر بی کفایت ایرانی.. حالا دلیلش چی بود؟ چون درجریانید که حقوق این مردک و ایرانی عقده ای نجومی هستش بالاخره، بعد شرکتمون در کشور مبداً یکم حساس شده به هزینه های دفتر ایران، چون هم کارمون تقریبا در ایران معلق هستش و هم از طرف دیگه هزینه هست دفتر ایران فقط.. خلاصه کشور مبدا حساس شده و گفته هزینه هاتون بالاست.. بعد این مدیر بی کفایت ایرانی و ایرانی عقده ای فکر کردن مثلا به نظافتچی بگن نیا که حالا یه ماه حقوق بهش ندن میتونه حساسیت شرکت مبدا رو کاهش بده.. حالا حدس بزنید نظافتچی بدبخت چقد میگرفت در ماه؟ 280 هزارتومن!.. آدم نمیدونه اینجا گریه بکنه بخنده تمسخر کنه چیکار کنه.. ولی دوس دارم کله اون بی کفایت رو باز کنم ببینم مغزی چیزی توش هست یانه.. چقدم به خودش غره است که بِهتِرین مدیره (با کسره بخونید) کاش میتونستم یه گوشمالی به اینجور آدما بدم.. آخه با خودت چی فکر کردی؟؟ به توام میگن مدیر؟؟؟؟ هزینه تویی و اون حقوق نجومیت مردک که بعداز چند سال هنوز عرضه نداشتی یه پروژه بگیری...

بعد مدیرعامل شرکت دوستم که اونام شرکت اصلیشون تو یه کشور دیگه اس مثل ما، شرکتشون در کشور مبدا خواستن بهش بونس بدن بابت عملکرد خوبش در حل مشکلات دفتر ایرانشون، بعد مدیره گفته بود نه نمیتونم یه نفری این پول رو قبول کنم که بهرحال افراد دیگه هم کمک کردن، اگه کشور مبدا میخواد بونس بده باید به همه بده درغیراینصورت منم نمیخوام هیچی.. بعد مدیر زپرتی ما که فقط خاطرات دوست دختر بازی هاشو در جوانی بلده تعریف کنه صبح تاشب، فقط به فکر حقوق نجومی خودشه که خدایی نکرده هزارتومنش کم نشه به جاش نظافتچی رو اخراج میکنه و سلامت کارمندا رو به خطر میندازه..
اه اصلا از دست شرکت مبدا هم اعصابم خورده.. اوناهم بی کفایتن.. اگه عقل داشتن الان دفتر ایران وضعش این نبود..


از مسائل شخصی که بگذریم احساس میکنم کلا دربرابر بدبختیا سِر شدیم.. برا هرکی تعریف کنی آنچه گذشت رو، احتمالا فکر میکنه فیکشن داره میخونه :)) درکل امیدوارم این روزای سخت زودتر تموم شه.. به چه روزی افتادیم.. سال خیلی بدی بود.. خیلی..

شاداب :)
۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دیشب یکی از بدترین شب های زندگیم بود.. احتمالا خیلی ها کنار خانواده داشتن تنقلات و انار تناول میکردن در اون لحظه.. ولی من شاهد تقریبا یک مرگ بودم.. هنوز هم میتونه یک مرگ بوده باشه... نمیدونم

آز بهم ساعت 7 زنگ زد گفت بیا شب یلدا باهم باشیم.. اول گفتم نه ولش کن دیره و منم فردا باید برم سرکار.. بعد دیدم خودمم خیلی دوس دارم ببینمش و باهاش حرف دارم.. پس گفتم باشه.. ولی هرکار میکردم اسنپ گیرم نمیومد و تا ساعت 9 طول کشید! اونم هی میگفت خب بذار خودم میام دنبالت.. گفتم نه بابا دوره خودم میام.. رسیدم اونجا بالاخره و آز گفت بریم بیرون شام بخوریم گفتم باشه.. یکم چرخیدیم با ماشین و بعد رفتیم باغ فردوس.. روبروی پمپ بنزین بودیم اول رفتیم اون رستوران قدیمی سنتیه که پله میخوره بالا، گفت داریم میبندیم دیگه و نشد غذا بخوریم اومدیم بیرون.. نمیدونستیم کدوم وری بریم، کبابخانه یا بریم اون ور خیابون.. یهو رستوران راد رو دیدیم جلومون گفتیم بریم همین توو.. همین که نشستیم یهو یه صدای وحشتناک از تو خیابون شنیدیم سریع نگاه کردیم (رستوران راد کلا شیشه است و ماهم نیمکت های بغل شیشه نشسته بودیم که مشرف به خیابون بود) ولی اصلا نفهمیدیم چطور شد که یه پراید و نیسان به موازات هم خوردن بهم، نیسان یکم متمایل شده بود سمت پراید.. انگار که نیسان از چیزی خواسته دور بشه که خورده به پراید.. گفتیم خداروشکر ولی چیز حادی نبود دوتا ماشین آسیب خاصی ندیده بودن.. نمیدونم اگه راد رو انتخاب نمیکردیم و تصمیم میگرفتیم همون موقع از خیابون رد شیم قرار بود چی بشه؟ خیابونا خلوت بود و سرعتشون بالا بود .. ولی آخه ولیعصر؟ همچین تصادفی یکم نادره.. که یهو دیدیم در ادامه چندنفر بدو بدو سمت جوب رفتن! اونجا بود که فهمیدیدم یه آدم پیاده بوده و نیسان اونو پرت کرده بود توی جوب.... هنوزم به عدالت اعتقاد داری؟؟؟ ولی بذار بهت بگم بدبختی آدمای بدبخت بیشتره..

چندنفری از جوب کشیدنش بیرون ولی صحنه ای که دیدم غیر قابل توصیف بود.. جوری بدنش به هم مچاله شده بود و دست و پاهاش چندباری دور خودش پیچیده بود که در نگاه اول احساس کردم یه کیسه زباله است :(( دیگه نتونستیم غذا بخوریم و بیرون رفتیم.. کشیدنش رو آسفالت و بعد دوباره بی جون روی زمین ولو شد.. مهم نبود دست چپش 2 دور پیچیده بود و در زاویه مخالف بدنش روی زمین افتاده بود.. مهم نبود پای راستش روی پای چپش افتاده بود و دوباره از سمت دیگه از زیر بدنش بیرون اومده بود.. هیچی انگار مهم نبود.. چون اون آروم روی آسفالت خیابون بی توجه به سر و صدای آدمایی که بالای سرش جمع شده بودن دراز کشیده بود.. از پشت فقط سرش رو میدیدم.. موهای جوگندمی داشت... جوری آروم صورتش رو روی آسفالت گذاشته بود که فکر میکردی از خستگی فقط خوابش برده.. نه ناله ای نه حرکتی.. شاید از این زندگی خسته بود.. لباسهای خوبی تنش نبود، کیف کراس بادی ش هم هنوز رو دوشش بود، احتمالا همه زندگیش تو اون کیف بود.. دستاش سیاه بود... و خونی که ازش اومده بود قاطی با خیسی لباساش و آب جوب روی آسفالت پخش شده بود.. انگشت دوم دست چپش آروم تکون خورد... یعنی هیشکیو نداشت که اون وقت شب پیششون نبود؟ یا شایدم خانوادش منتظرش بودن برگرده خونه؟

یه نفر میخواست صورت و بدنش رو برگردونه به سمت بالا.. بلند صداش کردم: نکن آقا ممکنه آسیب نخاعی ببینه... زنگ زدیم آمبولانس اومد و با احتیاط بلندش کردن که ببرنش .. مرد همونجوری که پشتش به ما بود سرش رو گذاشتن روی برانکارد ... اون رفت و هیچوقت صورتشو ندیدم... کاش میدونستم آخرش چی شد..

بیا فکر کنیم زود حالش خوب میشه...

 

شاداب :)
۰۱ دی ۹۸ ، ۱۱:۳۰ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲ نظر

خوش به حال اونایی که سخت نمیگیرن و هرکی به پستشون بخوره که بنظرشون یه ذره معیارهای همه پسند جامعه رو داره عاشقش میشن و باهمون ادامه میدن

دوس دارم از یه نفر خوشم بیاد

خسته ام از اینکه هرکی دور و برمه اونی نیست که من عاشقش باشم... دوس دارم دوسش داشته باشم.. فقط اون نباشه که دوسم داره... پس دل خودم چی؟ 

نمیخوام فقط ازدواج کنم واسه رفع تکلیف... شاداب تو همچون ازدواجی میشه یه دیکتاتور..  جالب اینجاس هرچی bossy تر هم رفتار میکنه،  بیشتر دوسش دارن.. انگار جذابیت شاداب دیکتاتور از شاداب ملوس بیشتره.. 

ولی شاداب اینو نمیخواد..  شاداب دلش میخواد نازنازیِ حرف گوش کنِ کسی باشه... 

باید یکی باشه که بتونه اینکارو باهاش بکنه

احتمالا باید باشه... 

غمگینم... 

شاداب :)
۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۵ نظر

یکی دو هفته پیش:

 

*********************************************************************************************************************************************************************

*********************************************************************************************************************************************************************

*********************************************************************************************************************************************************************

*************************************************************************

 

خطوط بالارو سانسور کردم، تا نصفه نوشتمش و بعد پشیمون شدم.. گفتم باز میان میگن فلان.. یه چیزی بود درمورد اون پسر چینی که ازم خوشش اومده بود.. نمینویسم.. لازم نیست.. خودم حتما یادم خوهد ماند که برام چیکار کرد... نمیدونم.. ولی اولین بار بود یه نفر اونقد بدون توقع همچون کاری واسم کرد، البته توقع که داشت دوست دخترش بشم ولی با علم به اینکه نخواهم شد بازم اونکار رو کرد، نمیدونم شایدم فکر میکرد اینجوری جذبش میشم و راضی میشم... خلاصه احساس دوست داشته شدن کردم... اولش خیلی خوشحال شدم، خیلی.. بعد از یکساعت گفتم عجب احمقی بود و بهش خندیدم... بعداز چندساعت دچار عذاب وجدان شدم... کم کم دلم نمیخواست به اون چیز دیگه فکر کنم.. الانم حس خوبی ندارم.. 

صبح یهو یاد یکی از پسرای همکارم افتادم.... مهندس خفنی بود و کارش درست بود.. کلا آدم مهربون و خوش برخورد و شوخی بود باهمه.. گاهی میومد کنار میزم باهام حرف میزد ولی من به خودم نمیگرفتم فکر میکردم باهمه همینجوریه.. چون از تفکر دخترایی که تا یه پسر بهشون سلام میکنه توهم میزنن خندم میگیره :)) ... ولی وقتی چندبار برام میوه پوست کند و موز رو برام تو پیش دستی با چاقو تیکه تیکه کرد و آورد گذاشت رو میزم و رفت، فهمیدم حداقل بهم توجه داره.. ولی خیلی زود از شرکتمون رفت و البته منم زیاد جذبش نشدم..

 

پسر روبوکاپی هم بعد مدتی دوباره پیام داد.. و این دفعه از برنامه های زندگی و آیندم سوال کرد.. حتی از بچه هم پرسید.. ینی خودم رو یک آدم مزخرفی نشون دادم... راست و دروغ فقط میبافتم.. آره خب اینجوریه، آدم واسه کسایی که واسش مهم نیستن خودشو حتی بدتر هم نشون میده، ولی اگه از کسی خوشت بیاد سعی میکنی خودتو بهتر نشون بدی.. گفتم من اصلا از دردسرای بچه خوشم نمیاد و قصد ندارم بچه دار بشم ..و قصد ندارم فلانکارو کنم قصد ندارم بهمان کارو کنم..

دیدم بازم پشیمون نمیشه!

میدونم نباید اینجوری باشم ولی شدم.. 

 

 

دو شب پیش:

خواب اونو دیدم.. ولی نمینویسم که یادم نمونه چی بود... مهم نیست دیگه... شاداب نمیره ولی وقتی میره دیگه برنمیگرده...


 

شاداب :)
۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۴۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر
1.
باور نمیکردم حقوق 1 میلیون و 200 ای هم هنوز وجود داشته باشه تا اینکه این پست رو خوندم...
نمیدونم بگم مردم بی انصاف شدن و به هم رحم نمیکنن؟؟ یا بگم اون کارفرمایی که حقوق 1و200 ای میده هم حق داره؟؟
اگه مورد اول باشه که واقعا باید به همچین کارفرماهایی گفت از حیوون پست تری، کدوم انسانی میتونه با حقوق 1200 زندگی کنه؟ اونم تهران!
اگه مورد دوم باشه که بازم باید گفت خاک تو این اوضاع، که انقد بدبخت شدیم 


2. 

اعصابم خورده... الان یه پیک اومده بود، یه مرد با موهای جوگندمی و پوست آفتاب سوخته و چشمای قرمز، نمیتونم به کفشاش فکر نکنم... حالم بده...کفشاش به طرز فجیعی پاره بود.. ینی فقط یجورایی جلوی پاشو پوشش میاد، تازه همونو هم درست حسابی نه... خجالت توی نگاهش بود

کم کم داشتم از خودم میترسیدم... مدتها بود به این چیزا فکر نمیکردم، شایدم چون نمیدیدم فراموشم شده بود.. آخه آدمی که همش از در خونه سوار اسنپ بشه و بالعکس، بیرون نره واگر میره جاهای معمولی نمیره، اتوبوس و تاکسی سوار نمیشه، چطور میخواد با جامعه روبرو بشه و یادش بیاد اینارو؟ الان میفهمم اینکه میگن فلانی ها درد مردم رو نمیفهمن یعنی چی... دست خود آدم نیست، دور که باشی ناخودآگاه فراموشت خواهد شد.. و این خیلی بده... بذار یادت بمونه.. بذار مردم رو فراموش نکنی...

خوشحالم.. .. خوشحالم از اینکه هنوز دردم میگیره


شاداب :)
۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۲:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۸ نظر

یه چیزی رو فهمیدم حدود چند روز پیش.. از اون موقع حالم بده .. دیروز به حدی رسید که تو دسشویی شرکت 2 بار بالا آوردم.. 1 بار هم توی خونه بالا آوردم

بعدم یکم زودتر از شرکت رفتم خونه..  تو اسنپ بودم .. یه تاکسی سبز .. خدا خدا میکردم حالم دوباره بد نشه تا برسم خونه حداقل.. چند دیقه مونده بود برسیم که فهمیدم دوباره آب دهنم تندتند جمع میشه، خیلی خیلی سال بود بالا نیاورده بودم و حالتاشو یادم رفته بود!

تو ترافیک بودیم تو اتوبان! به راننده گفتم من حالم داره بهم میخوره میتونید نگه دارید؟ اون بنده خدا هم سریع یه راهی پیدا کرد نگه داشت.. پیاده شدم یکم هوا خوردم اون حالت تهوع رفع شد یکم.. دیدم اونم پیاده شده و  داره از صندوق عقب از یه یخچال مسافرتی آب سرد درمیاره و پیشنهاد میده بزنم به صورتم.. و بعد دستامو بکشم دور گردنم.. خیلی حالمو خوب کرد اینکار..

بعدم به دستام که داشتن میلرزیدن نگاه کرد و گفت: باید یه چیز شیرین بخوری الان سر راه از سوپر مارکت میخرم.. گفتم نه مرسی به خونه نزدیکیم.. نشستیم تو ماشین و سکوت همه جارو گرفته بود.. یهو با لحن خیلی مهربون و آرومی گفت میخوای ببرمت بیمارستان؟

گفتم نه مرسی میرم خونه

و عین احمقا یهو زدم زیر گریه.. ولی یواش

رسیدیم خونه و راننده منتظر شد تا من وارد ساختمون بشم و بعد رفت...



شاید این پست رو پاک کنم.. تا خاطرات بد یادآوری نشن...

شاید هم پاک نکردم.. تا بعدها آدم یادش نره چه روزها و چیزهایی رو پشت سر گذاشته...


شاداب :)
۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۰:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

دلم یه چیزی مثل پروژه مارس وان میخواد... تنها چیزی که آرومم میکنه همینه... 

یه زمانی فکر میکردم مهاجرت آرومم میکنه.. همین که از جایی که هستم دور شم خوب میشم ...ولی ی شرایطی تازگیا پیش اومده که برام الان اقامت شدنی ترین گزینه اس ولی هنوز خوشحال نیستم... میدونم اونجام همین دیوانه ی مریضی هستم که هستم..


خیلی باید دور شم.. خیلی خیلی... اونقد دور که یهو همه چی ازم جدا شه... 



شاداب :)
۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
آهنگ Anathema داشت پخش میشد و بی اختیار گوش کردم تا آخر... همونجوری که از شیشه به ترافیک خیره شدم... دستام قدرت عوض کردن آهنگارو ندارن... الانم آهنگ castle on the hill از ed sheeran داره میخونه...
But these people raised me and i........
شاید این جمله اش در مورد منم صادق باشه... البته با نبودنشون...



خونه گرفتم .. نزدیک دانشگاه صنعتی شریف... و الان دو شبه که اونجا میخوابم... البته روی زمین... چون هنوز هیچی ندارم.. نه تخت نه فرش نه حتی یخچال... الانم تو اسنپم دارم میرم یخچال ببینم... خونه رو کامل تمیز نکردم هنوز.. فقط اتاق خوابش رو شستم و تی کشیدم... محله خوب و همسایه های خوبی داره.. امن و امانه... در واحد هم ضد سرقت هست تازه
نمیخوام عادت کنم به زندگی آروم و پول درآوردن و روزارو پشت هم سر کردن...
اینجا جای من نیست... 

راستی میدونستی؟
به هیچ کس مدیون نیستم...


شاداب :)
۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۵ نظر

دیدم یه واحد تقریبا کوچیک رو زده 15 میلیون پول پیش و 1 میلیون اجاره.... چون منطقه خوبی بود تعجب کردم ولی خواستم شانسم رو امتحان کنم... فانتزی انسانیت هنوز نمرده است و این حرفا :))))... ولی حدس میزدم یا اون 15 احتمالا 150 بوده، یا اون 1 احتمالا 10 بوده... بهرحال زنگ زدم.. آقای املاکی کلی تحویل گرفت و با روی (البته پشت تلفن صدای) گشاده جوابم رو داد... وقتی ازش پرسیدم که آیا اعداد نوشته شده همینایی هست که من تصور میکنم، یهو صداش عوض شد... با لحن تحقیر آمیزی گفت: خانوم! (با تاکید روی میم) :))) اون 150 میلیونه، اونم 1 میلیون نیست و 10 میلیونه....

بعد من خیلی واقعی سوال کردم چرا اعداد رو اشتباه مینویسین؟ (آخه معمولا خیلی پیش میاد اعداد رو پایین مینویسن، نمیدونم سایت اجازه نمیده! یا مخصوصا اشتباه مینویسن)

مقصودی از سوالم نداشتم، واقعا جوابشو میخواستم بدونم خب :|

که با عصبانیت گفت : باشششه ، دفعه دیگه از شما اجازه میگیریم :||||

بعدم گوشی رو قطع کرد :|

 

قائدتا با توجه به روحیه حساس ام حدس میزدم که خیلی ناراحت شم از این برخورد، اما در کمال ناباوری حس خاصی نداشتم :))))

البته این دلیل نمیشه که بخاطر اینکه خونه گیرم نمیاد و مجبورم دست آخر برم دخمه ای چیزی توی یکی از کوچه های پرت و تنگ تهران یه زیر زمین اجاره کنم، گریه نکنم..

این آدمی که تعریف کردم دیوانه نبودا.. از جایی ام فرار نکرده بود.. یکی بود از همین آدمای دور برمون... همینایی که خودمون هستیم در واقع...

دعا میکنم روزی نرسه که این شکلی بشم من..

شاداب :)
۲۱ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

این چند وقته اونقدر اشتهام کم شده که واقعا بعداز 3 قاشق حالت تهوع میگیرم از غذا .. بعد کار به جایی رسیده که میرم تو اینستاگرام هشتگ asmreating# رو سرچ میکنم بلکه ملت رو ببینم دارن ملچ ملوچ میکنن منم اشتهام باز شه :)) ... همین الان درواقع ناهارم رو همراه با دیدن اون ویدیوها خوردم... راستشو بخوایین هلپ فول هم هست واسه من یکی .. حالا شاید واسه شماها چندش باشه ویدیوهاش :D

اون روز پاساژ ارگ, تندیس, قائم, پالادیوم رو گشتم باورتون میشه یه صندل پیدا نکردم؟؟؟؟ فقط قائم از یه صندل خوشم اومد حیف بنداش گشاد بود واسه سینه ی پام... ولی سایزش اندازه بود از طول... مشکل بنداش بود.. 190 تومن بود.. خیلی ناز بود.. یه دونه مغازه ام هست تو همون قائم میشناسمش همیشه جنساش گرونن, رفتم یه صندل Valentino امتحان کردم 350 تومن بود.. ای... قشنگ بود ولی نه اونقدری که براش 350 تومن پول بدم..

تندیسم که شده آشغال فروشی, هرچی بنجله میارن, خیلی با چندسال پیشاش فرق کرده.. 

پالادیوم هم که فقط LC wikiki میبینی از اول تا آخر...رفتم طبقه فودکورتش, 2سال پیش سیب زمینی تنوری خوردم اونجا هنوز مزه اش زیر زبونم بود.. خوشحال دوباره رفتم گرفتم, غافل از اینکه برای ادامه عمرم از سیب زمینی هاش متنفر شدم! با اون زیتون بد طعم و مسخره ای که تا خرخره ریخت توش...

خلاصه اعصاب ندارما :))

صندل که نخریدم هیچ, وقتم هم تلف شد.. خاطره ام از اون سیب زمینی ها هم خراب شد... من نمیدونم پس این صندلای خوشگل پای دخترا رو کجا میفروشن؟! 

نمیدونم این چرت و پرتا چی بود الان نوشتم اینجا.. اصن دلم خواست فمدی؟ 

خب برم به کارام برسم دیگه...


+ و من تک تک افرادی رو که هرکدوم به نوعی باعث حال این روزام هستن رو نمیبخشم :)

شاداب :)
۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر