ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۴۹ مطلب با موضوع «هیچی :(» ثبت شده است

گفت دوتا از دوستام میخوان خونه بگیرن و دنبال یه نفر سوم هستن که اجاره شون کمتر بشه.. گفت دخترای خیلی آروم و خوبین.. گفت دوستم خیلی بامعرفته.. گفت ایمو میگیرم تصویری باهم صحبت کنین.. پرسیدم کجا دنبال خونه گشتین، گفت ستارخان.. گفتم چند.. گفت 20 میلیون پول پیش، و 700 هزارتومن اجاره.. بدم نیومد..
یکم صحبت کردیم قطع که کردم برگشتم به دختره گفتم دوستات چطور آدمایی هستن؟؟ مثلا ممکنه پسر دعوت کنن خونه؟؟ گفت نه دوست پسر نداره.. ولی خب مشکلی نداری ماها همیشه جمع شیم اونجا؟؟ گفتم نه مشکلی ندارم چه اشکالی داره بیایین.. گفت پسر هم هستااا ..گفت ولی اصلا دوستیمون اونجوری نیست ها.. خیلی سالمه.. فازی نداریم رو هم.. دوتا از پسرا نمازهم میخونن، پسر سوم مشروب میخوره ولی کاری به بقیه نداره ما نمیخوریم..

ساکت شده بودم و دخترک حجم زیادی از اطلاعاتی رو که براشون تعریفی درنظر نگرفته بودم رو پشت سرهم به سمتم پرتاب میکرد.. 

هنوز دارین میخونین؟ :| هیچی دیگه واضح شد چی شد... باهاشون همخونه نمیشم...

باید اعتراف کنم خسته ام.. اعتراف تازه ای نیست.. کهنه است.. مثل زخمی که هی تا میاد خوب بشه پوستشو بکنی و دوباره خون بیاد و هیچوقت التیام پیدا نکنه... این خستگی منم معلوم نیس کی قراره به happily ever after ختم بشه... از اینکه نشستم وسط یه عالمه لباس و کتاب دراین لحظه و همچنان نمیدونم کتابامو باید کجا ببرم یا بذارم.. این زندگی دو قسمتی بی سر و ته رو دوست ندارم..

شاداب :)
۲۰ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

خب به میمنت و مبارکی خطر از کنار گوشم گذشت, نمیدونم چه کار خیری کرده بودم که ختم به خیر شد :دی .. ینی فقط یه پای شکسته کم داشتم تو این اوضاع.. تو تاکسی بودم . پشت نشسته بودم و یه مرد هم جلو نشسته بود.. به راننده میگم ممنون من یکم جلوتر زیر پل عابر پیاده میشم, جواب میده چشم.. نگه که میداره, مرده هم پیاده شد.. راننده انگار تواین فاصله 10 ثانیه ای یادش رفته بود قول داده که منو هم پیاده کنه!!!!!

همین که پامو گذاشتم بیرون یهو گاز داد که بره واسه خودش.. در عرض صدمِ ثانیه حس کردم پام سنگین جسبیده به زمین و کنده نمیشه و همزمان هم خیلی خم شده و دارم کج میشم و صورتم با آسفالت خیابون داره ملاقات میکنه.. جیییییغ بنفش غیر ارادی کشیدم.. سریع ترمز کرد.. نصف پام زیر چرخ رفته بود و اگه 2 ثانیه دیرتر جیغ میزدم احتمالا نصف باقی مونده هم خم شده بود زیرش و الان داشتم از بیمارستان براتون پست میذاشتم :دی

راننده از این بچه های شنگول بود که مشخصه ناحیه بالا رو اجاره دادن.. احتمالا 2 روز از 18 سالگی و گواهینامه گرفتنش گذشته بوده.. رنگش پریده بود و داشت با ترس منو نگاه میکرد.. تا چند ثانیه ساکت بودم و خودمم تو شوک بودم.. یهو سرش جیغ جیغ کردم :)))) گفتم وقتی مغزت سر جاش نیست مسافر نزن مسئولیت دارهه.. بعد پول رو پرت کردم تو صورتش, لامذهب جا خالی داد, نخورد به سرش :)))) خیلی صحنه دراماتیک و کمدی بود همزمان ... بعد لنگان لنگان اومدم برم سر کلاس :))))) الان یکم عذاب وجدان دارم .. خیلی آخه شخصیتشو نابود کردم :دی ..ولی خب نه, به اینم فکر کن که اگه مچ پات خورد میشد چی؟؟؟ مچ جای حساسیه بالاخره, معلوم نبود شاید تا اخر عمر لنگ میشدم.. نه؟؟ (دارم خودمو دلداری میدم که حقش بود که واسش درس عبرت شه حواسشو جمع کنه :دی)

حدود 30 ثانیه بعد هم یهو با شدت تمام زدم زیر گریه :))))) خلاصه با اون قیافه و اوضاع رفتم سرکلاس.. در حین درس دادن هم هی از زیر میز مچ پامو چک میکردم که کبود شده و پوستش کنده شده و هی برا خودم دل میسوزوندم :دی.. آقامون هم البته مراتب درمانی رو کامل کردن برام :*

بعد هی حس میکردم قسمت بالای زانوم از پشت خیلی درد میکنه, شب اومدم نگا کردم دیدم کبود شده... آخه اونجااااا؟؟ چه ربطی داشت؟؟؟ :|

خلاصه که میخوام از عمق فاجعه براتون بگم :دی

فقط خداروشکر کردم که کفش خیلی محکمی پام بود و تابستون نبود که از اون صندل های فانتزی پام باشه وگرنه ( تَکرار میکنم :دی ) الان از بیمارستان با مچ پای خورد شده پست میذاشتم..


بعضی چیزا خیلی بدیهیه و فکر نمیکنیم یه رفتار ساده در طول روز میتونه چه خطراتی در پی داشته باشه برامون.. درکل اینارو گفتم که مراقب خودتون باشید.

برگشتنی هم داشتم سوار BRT میشدم که طبق معمول یکی کارت نداشت و خب اتوبوسام با پول نقد کار نمیکنن, ازمن خواست بجای اونم کارت بزنم.. زدم و سریع سوار شدم.. اومده بود میگفت اینم 500 تومنی که بجای من کارت زدین.. گفتم نمیخواد مهم نیست که.. هی اصرار کرد ...گفتم بندازید صدقه.. و مرده گف باشه...


شاداب :)
۲۶ دی ۹۶ ، ۱۵:۳۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر
ساعت 1و 20 دقیقه شبه و من دارم سبزی هایی که عصر شستم و تو یخچال گذاشتم آبش بره, رو مرتب میکنم...
به خودم نگاه میکنم ...
چقد شبیه مامانم.. قبل از خواب همیشه آشپزخونه و یخچالو چک میکنه...
چقد خوب بود وقتی با خیال راحت میدونستیم یه بزرگتر الان داره واسمون غذا حاضر میکنه, یه بزرگتر الان واسمون از نونوایی نون داغ میاره, یه بزرگتر مارو میبره گردش... یه بزرگتر...
چه پشت گرمی محکمی...

حالا نوبت ماست که بشیم اون
"یه بزرگتر"...
چه نخواستنی...
کاش میشد همیشه بچه بمونیم و دلمون به یکی خوش باشه... کاش بزرگترا همیشه موندنی بودن...

بی ربط نوشت:
باباها و مامان ها, توروخدا بچه هاتون رو زود وارد دنیای بزرگسالی نکنید... اینکه بچه 5ساله مون مثل آدم بزرگا بشه, نه افتخار داره نه کلاس داره نه ذوق داره نه هیچی... بچه باید تا سالهای سال بچگی کنه...

شاداب :)
۰۸ دی ۹۶ ، ۰۱:۵۰ موافقین ۳ مخالفین ۰
این پست رو چند روز پیش نوشتم اما الان بابا پیام داد و یاد خانواده افتادم و...

چند روز پیش که رفته بودم پالادیوم خیلی دلتنگ شدم... با اینکه هیچوقت شهیدبهشتی رو دوست نداشتم و حاضر نیستم دیگه حتی 1 ماه هم توی اون دانشگاه درس بخونم اما دلم واسه اون 4 - 5 سال زندگی تو اون خیابونا و با اون آدمای آشنا تنگ شد.. مثلا 1میلیارد ماشین زیر پاشه وقتی میخوای از خیابون رد شی از فاصله دور نگه میدارن و حتی با حرکت سر و دست هم محترمانه به نشانه ی  "بفرمایید" ازت میخوان با آرامش رد شی و منم همیشه تشکر میکنم... بعد به طور مثال توجایی مثل انقلاب یارو با موتور یا اون پرایدش میخواد همچین زیرت کنه انگار ارث باباشو خوردی..
حالا این که فقط یک مثال از اختلاف فرهنگی تو یک شهر (فارغ از اختلاف طبقاتی) بود. بحث هم اینا نبود.

خیلی بده که آدم , هم به جاهای مختلفی تعلق داشته باشه.. و هم تعلق نداشته باشه.. از بچگی تا راهنمایی رو یه شهر بوده باشه.. بعد دبیرستان شهر دیگه.. بعد دانشگاه یه شهر دیگه.. بعد توهمون شهری که دانشگاه قبول شدی هم اونقد منطقه های مختلف باشه که مثلا تاوقتی مقطع بعدی رو شروع نکردی, فقط محدوده ات ولنجک و زعفرانیه باشه و یهو مقطع بعدی به لوکیشن جدیدی به نام امیرآباد منتقل کنه تو رو .... تا میای عادت کنی... میره جای دیگه.. حتی معلومم نیس 2سال دیگه ایران باشم یا دیگه همین متعلقات جغرافیایی پراکنده رو هم از دست داده باشم... نمیخوام غمگینش کنم.. فقط دیگه خودمم نمیدونم به کجا تعلق خاطر دارم..
بعضیا میگن چطور وابستگی نداری؟؟ اما هیشکی جای من نبوده که بدونه بی تقصیرم اگه دیگه تعصبی به هیچ خاکی ندارم.. بی تقصیرم اگه این جبر جغرافیایی از من یه آدم دیگه ساخت...
ببخشید... من بی تقصیرم

شاداب :)
۰۷ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۷ نظر

دیشب یه دختره تو حموم آهنگهای خوشگل گذاشته بود.. ونجلیس و این مدلیا.. یه آهنگی اولش گذاشته بود که با ویولن بود و منم که عاشق ویلن.. خلاصه باهاش گریه کردم.. و همزمان به تمام این سالها فکر کردم.. به بهترین سالهایی که در راه درس و دوری از خونه فدا شد.. بعداز اینم که به امیدخدا ازدواج میکنم و وارد مرحله جدیدی میشم.. و برای همیشه از بچه ی خونه بودن جدا میشم، منصبی که توش ایفای نقش نکردم.. از نوجوانی به بعد.. حتی جرات ندارم از خودم گله کنم.. چون نمیدونم اوضاع میتونست به چه شکل دیگه ای جلو بره... از نق زدن بدم میاد.. تو دنیای واقعی هم کم پیش میاد غر بزنم..

کاش خدا مثل گوگل باهامون حرف میزد .. دلتنگیمونو سرچ میکردیم اونم یه جوابی میداد .. مثل این شخصی که با سرچ جمله ی :"برای بچم لباس نخریدم"!.. به وبلاگ من رسیده.. یا کسی دیگه با جمله:"یه زمانی میرفتیم دانشگاه خیالمون راحت بود واس آیندش"... یا با جمله:"چرا انقد درازم".. چه دردل های غم انگیزی با گوگل کردن.. میبینی؟ یکی پول نداره برا بچش لباس بخره.. یکی به امید آینده بهتر رفته دانشگاه و چیزی عایدش نشده.. و یکی دیگه ام دغدغه ظاهرش رو داره که احتمالا بخاطرش توسط مردم بی فرهنگ مسخره میشه..

و یکی ام مثل من... که دلش برا خودش تنگ شده...

میگن قرآن یعنی که خدا داره باهات حرف میزنه .. راست میگن .. حس میکنی پیشت نشسته و دستشو گذاشته رو شونت و میگه غصه نخور عزیزم درست میشه...


عکس زیر توی سرویس دانشگاه - خوابگاست .. اون نوشته ی زرد رنگ جلو رو خوندم خوشم اومد عکس گرفتم ازش:


شاداب :)
۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۴ مخالفین ۰
امروز داشتم وبلاگ دکتر مهربان رو میخوندم... کم کم داشتم از تصمیم به کمتر وبلاگ نوشتن ایشون ناراحت میشدم که به خط آخر رسیدم...
سریع رفتم به وبلاگ دکتر روژین و با این صحنه مواجه شدم

چندسالی میشد که با وبلاگش آشنا بودم... دیر به دیر میخوندم ولی بیشتر مواقع میخوندم... کامنت نمیذاشتم... نمیدونم ناراحت باشم که هیچوقت تا لحظه آخر هیچی نگفتم یانه...
پست دومش رو داشتم میخوندم.. چشام خیس بود ولی صورتم نه.. به آخرش که رسیدم یه دونه اشک از چشم چپم ریخت... هیچوقت فکر نمیکردم بابت از دنیا رفتن کسی که ندیدمش ناراحت بشم... تو حال و هوای دیگه ای بودم اما باید می رفتم آشپزخونه شام درست میکردم.. آخه مامانم امروز روزه بود...
همیشه ازش انرژی میگرفتم.. با وجود اون بیماری سخت همیشه شاد بود.. مهربون با قلبی بزرگ... اما آخرشو نتونستم باور کنم... درسته خیلی سختی کشید... اما باورش سخته که ببینی همچین آدمی کم آورد...
روحشون قرین رحمت...

+ خدایا کمک کن تا وقتی هستیم آدمهای بهتری باشیم..
+ مرسی از دوستای خوبم بابت تبریکای تولدتون :*

شاداب :)
۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۷ موافقین ۴ مخالفین ۰
"روزهارا با شِکْوه های بی حاصل، خاطرات جانگزا و امیدهای یاس آمیز سر میکرد، شبها تپش شدید قلب و فشاری که در وجودش حس میکرد از خواب بازش میداشتند و در کابوس های وحشت آور غرقه می ساختند... کابوس هایی که از تب و تاب درونش بدل به قصه های مصور جن و پری می شدند که همچون هیولایی هراس آور بودند، کابوس هایی به صورت دستهای مرگ آور که میخواستند او را در آغوش گیرند، هیولاهایی وحشت انگیز که با چشمان شرربار به او مینگریستند...
پرتگاه هایی که سرگیجه آور بودند و چشمان بزرگ و شعله وری که به او خیره میشدند...
از خواب پرید... دید تنهاست و ظلمت شب سرد و محزون پاییزی او را در برگرفته، هوای محبوبش را کرد و بعد مویه کنان سر در بالشش که از اشک مرطوب شده بود، فرو برد..."



میشه شعر گفت بدون اینکه حرف زد...
خدا چیکار میکنه؟؟ حرف نمیزنه.. اما یعنی شعر هم نمیگه؟؟


* هرموقع دلم بخواد و...

شاداب :)
۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰

از بیرون به درون آمدم

از منظر به نظّاره به ناظر

نه به هیأت گیاهی نه به هیأت پروانه‌ ای نه به هیأت سنگی، نه به هیأت برکه‌ ای

من به هیأت «ما» زاده شدم... به هیأت پرشکوه انسان

تا در بهار گیاه به تماشای رنگین‌کمان پروانه بنشینم

غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم

تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم

که کارستانی از این‌دست، از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است


انسان زاده شدن تجسّد وظیفه بود

توان دوست داشتن و دوست داشته شدن

توان شنفتن

توان دیدن و گفتن

توان اندُهگین و شادمان شدن

توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان

توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی

توان جلیلِ به دوش بردن بار امانت

و توان غمناک تحمل تنهایی

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان


انسان دشواری وظیفه است...


                                                                                                                            *شاملو

شاداب :)
۱۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰

خسته از مردم شهر

خسته از اونکه تو میخوای بشیو ، من خودِشَم...


گفت شنبه بیا... اما چرا برم اصلا... میخوام راحت باشم.. داره بهم خوش میگذره پس چرا برم ..

حالم خوبه... دستمو زیاد فشار دادم پوستم داشت جر میخورد نزدیک بود خون بپاشه بیرون... حس خوبی میداد... تاحالا انقد محکم مشت نکرده بودم...

دیدمش... هم حالمو خوب کرد هم بیشتر حالمو بد کرد... اینکه چرا گذاشتم منو ازش جدا کنن... فقط نگاش میکردم... دوس داشتم بغلش کنم... حیف نمیشد... عوضش اون منو بغل کرده بود...

اما....

حتی اگر یک روز به عمرم مونده باشه... آخه من این مدلی ام... هرچیزی که میخوامو به دست میارم... برام مهم نیس چقد طول بکشه یا چه اتفاقایی بیفته یا زندگی چطور پیش بره... قبل از اینکه بمیرم و بشم یکی از فراموش شدگان قبرستون... من نمیشم یکی از اونا

بودن بقیه... میدیدن منو .. اما من نمیدیدمشون... من فقط عشقمو میدیدم.. محو دیدن اون بودم...


دکتر ت زنگ زد.... از امریکا برگشته... جوابشو ندادم... به همین راحتی... بی ادب نیستم...

خم شده بودم و از بالا داشتم عکس خودمو نگاه میکردم... نمیترسیدم یهو بیفتم توی لجن... آسمون رو هم از اون ور دیدم... درختارو هم دیدم... بعد دیدم که شاید لازم باشه گاهی وقتا قبول کرد... قبول نکردن خیلی بده.... گاهی وقتا باید فقط قبول کنی...



What is dead, may never die

But rises again, harder and stronger


شاداب :)
۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

شب امتحان به چه چیزایی که فکر نمیکنم :((

فردا به آرامش موقتی میرسم...

الان چندماهه که بیرون نرفتم...

دلم لک زده برای یه نیمکت

یه نیمکت خشک و خالی تو یه پارک

بشینم روش و سرمو بالا کنم و چنارای بلند رو ببینم...

هوا خنک باشه

عصر باشه

سرو صدای ماشینا و آدمارو بشنوم

دلم تنگ شده واسه مسیری غیر از امیرآباد (خوابگاه) - امیرآباد (دانشکده)


پس کی یه روز خوب میاد؟؟


شاداب :)
۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر