ماراتن تا موفقیت

ماراتن تا موفقیت

اگه بگن کدوم فیلم یا کتاب درواقع داستان زندگی تو هست میگم کتاب "تیزهوش" از هرمان هسه.
البته این کتاب شرح زندگی گذشته من هست که ازش عبور کردم.

بایگانی

آخرین مطالب

۴۹ مطلب با موضوع «هیچی :(» ثبت شده است

یک هو یک حسی بر من مستولی شد مبنی بر کنار گذاشتن وبلاگ نویسی...

ولی احتمالا یک حس موقت است..

گاهی دوست دارم جایی بروم که هیچ آشنایی نبینم.. نه که نزدیکانم را دوست نداشته باشم نه...هیچ غم و غصه ای هم وجود ندارد فقط دوست دارم میان یک مشت آدم غریبه زندگی کنم درعین حال هیچ تلاشی در راستای آشنایی و نزدیک شدن با آنها انجام ندهم..

شاید تا بحال اولین قدم ها را هم برداشته باشم.. مثلا همین که دیگر مثل سابق با کسی در خوابگاه گرم نگرفته ام و اجازه ورود به حریم خصوصی ام را نداده ام یا مثلا با همکلاسی هایم تیریپ رفاقت صمیمانه برنداشته ام خودش گواه این مسئله است..

ولی من آدمه این کار نیستم..

من یا راه نمیدهم یا وقتی راه میدهم شورش را درمیاورم... فداکاری بیش از حد.. توجه زیاد ... اینها عذاب آور هستند.. و وای از آن روزی که کسی به این حریم من بتواند راه پیدا کند...

و اینگونه میشود که ترجیح میدهم به نظر آدم مغرور و بی احساسی بیایم تا اینکه با هرکسی صمیمانه رفتار کنم...

و بازهم وای از آن روزی که آن کسی را که راه داده بودم از چشمم بیفتد آن وقت حتی آسمان به زمین بیاید دیگر نظرم به سمت او برنخواهد گشت...

من حد وسط ندارم....

پاشنه آشیل من!! چیزی که هیچ کس از آن باخبر نیست.. 


شاداب :)
۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

اولین برف امسال ... هی روزگار... من عاشق برفم.. زمستون هوای سرد... اصلا تابستونو دوس ندارم...

همیشه دلم میخواست تو روز برفی با کسی که دوسش دارم باشم.. هیچ کار خاصی ام نکنیم فقط بریم تو برف قدم بزنیم یا یه چایی بخوریم تو هوای سرد..یه همچین بچه قانعی ام من والا :))) ... ولی فعلا که نیمه گور به گور شده ام پیداش نیس معلوم نیس الان داره چیکار میکنه :))))))))


اصلا نیمه گمشده به اسفل السافلین :)))) یه دخترم پیدا نمیشه پایه باشه بریم یکم حالمون عوض شه :)))

عکس اول پشت ساختمون 1 که ما باشیم هست... عکس دوم و سوم مربوط میشه به زمین چمن خوابگاه.. ببین چه باحال شده.. البته نمیدونم چرا زیاد تو عکس هوا مشخص نیس خیلی خوبه هوا...

حیف دیر عکس گرفتم.. بارون اومد یکم برفا آب شد... خدا میدونه ولنجک الان چه خبره :( یکی از تلخیای اینکه دیگه بهشتی درس نمیخونم همین قضیه است... بهشتی دوستت دارمممممم منو ببخش :))





برج میلادو ببین یخ زده حسابی..




اینجاهم جلوی ساختمون ماست.. اون ساختمون روبرویی هم ساختمون 4 هستش.


خوب دیگه همینااا...

یه وبلاگایی یه پستایی آدم میخونه اونقدر قشنگ از لحظاتشون میگن ولی خوب آدم فقط مجبوره نگا کنه :))) عشقشون پایدار :)


بعدا نوشت:

پیرو پست قبل بند 1 همچنان معتقدم درش رو باید گل بگیرن... یکشنبه طبق قرار ملاقاتی که از پروفسور "ا" گرفتم رفتم باهاش صحبت کردم و ایشون که بشدت کلاس کاریشون بالاست و هرکسیو قبول نمیکنن :)) بنده رو در اون حد دونستن که قبول بفرمایند استاد راهنمای من بشن برای پایان نامه :)

هورا :دی .. البته درجریان هستم که پوستم حتما کنده خواهد شد :)

ولی از اونجاییکه من تمام تابستونم رو صرف یک طرح پژوهشی با یکی از اساتیدم کردم و همه وقایع رو لحظه لحظه اینجا ثبت کردم و الان فهمیدم که پرفسور مربوطه که میخوام پایان نامه باهاش وردارم هیچ استادی رو بجز یکی دونفر قبول ندارن و فرمودن حق هیچ همکاری با هیچ استادی بغیر از خودش رو ندارم!!!!! و اینجوری شد که الان باید اون استادم و اون طرح چند میلیونی که براش چندماه زحمت کشیدم رو ول کنم به امون خدا... چه تابستونی رو من حروم کردم آخ...  فک کن که فردا با اون استادم قرار دارم و نمیدونم چه جوابی برای قطع همکاری بدم؟؟ :(((((( دعا کن برای مصاحبه دکترا جزو اساتید نباشه یا ترم بعد باهاش کلاس نداشته باشیم :(( یا مثلا داور پایان نامم نشه :((( بدبخت میشم..همین..

حالا متوجه شدی چرا میگم درش رو گل بگیرن؟؟؟؟؟؟؟ قبل از هر حرکتی باید یه نفر بیاد روابط حسنه و غیرحسنه اساتید رو واسه دانشجوی فلک زده تعریف بکنه .. هه...

مورد دومی که معتقدم درش باید گل گرفته شه اینه که الان 3 روزه که ساختمون 1 خوابگاه که ما باشیم اینترنتش قطعه.. و تو این برف و سرما باید لپ تاپ کول کنی ببری ساختمون 4 بلکه اینترنتش بگیره کاراتو بکنی!!!

حالا بازم بگو اینجا خوبه


شاداب :)
۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

1. ینی درب دانشگاهی رو که دانشجو توش قربانی خصومت شخصی بین اساتید میشه رو باید گل گرفت...

تمام.


2. دیروز زنگ زدم خونه و با مامانم داشتم صحبت میکردم البته همیشه صدام رو اسپیکره و پدرم هم میشنید... تمام مدت که مامانم صحبت میکرد من یواشکی گریه میکردم!!!!!! بعد گوشی رو از خودم دور میکردم دماغمو میگرفتم بعد دوباره حرف میزدم.. و ادعا میکردم صدام بخاطر سرما گرفته... وسط حرفاش میخندیدم درحالیکه اشکام داشت میومد!!!!!!!!!!!! یکساعت به همین منوال گذشت تا اینکه مامانم داشت راجع به یه موضوع حرف میزد که یهو من خیلی بی ربط به موضوع با صدای بلند زدم زیر گریه!!!!!!!!!!!!!!!!!!! گفتم مامان دیگه نمیتونم تحمل کنم!!!!!!!!!!!!!! مامانم شوکه شده بود!!!!!!!!!!!!!!!!! هچوقت عجز نشون نداده بودم جلوشون.... گفتن چی شده دخترم و کلی نگران شدن... بهشون اطمینان دادم که هیچ اتفاقی نیفتاده فقط چون تاحالا بهشون نگفته بودم براشون تازگی داره... گفتم دیگه خسته شدم از خوابگاه از دوریشون... گفتم میخوام پیشم باشن... بهم دلداری دادن که به زودی میان پیشم میمونن... فقط منتظرن که یکی از ملکامون به فروش برسه... پدرم گفت به زودی اونقدر بهت پول میدم که هرکاری خواستی باهاش بکن!! ولی من مشکلم پول نیست :( ده دقیقه بعد از مکالمه مون هم پدرم برام پول ریخت درحالیکه گفته بودم هنوز پول دارم و احتیاجی ندارم... بهرحال پدرم هم روش مخصوص خودشو داره...

یک ساعت بعدش هم پدرم زنگ زد و گفت تو خوابگاه با کسی مشکل داری؟ گفتم نه.. گفت اساتید چطورین؟؟ گفتم همشون دوسم دارن و روم حساب میکنن. گفت همکلاسیات چی؟؟ گفتم همشون دوس دارن بامن همگروه باشن و کار گروهی بکنن.. طبق همیشه پدرم گفت تو باعث افتخار منی ... من به وجود تو افتخار میکنم... و یکسری حرفهای دیگه

مادرم گفت بیرون برو بگرد با دوستات... گفتم ولی من هیچ جا نمیرم... فقط مسیر دانشکده ــ خوابگاه...خوابگاه ــ دانشکده... همین.... گفت با دوستات تو خوابگاه یکم صمیمی تر شو باهاشون برو بیرون... با آرزو دوست قدیمیت برو بیرون.. تلفنی حرف بزنین و ....

گفتم چشم مادر...

و احتمالا تا دو سه هفته دیگه برم یه سر به خونه بزنم احتمالا دیگه فرجه هامون شروع میشه :)

الان حالم کاملا خوبه :) و بهترهم میشه :)


3. انسان با امید زنده است... حتی اگه اون امید فقط یه امید واهی باشه..........


4. همین الان خیلی اتفاقی چشمم به عنوان وبلاگم افتاد و روش مکث کردم... ماراتن تا موفقیت..... خیلی وقت بود باخودم زمزمه اش نکرده بودم...

ماراتن تا موفقیت...




شاداب :)
۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

نمیدونم چرا یهو یادم به اون پسری افتاد که چندماه پیش تو دانشکده مون فوت کرده بود و عکسشو بزرگ زده بودن تو حیاط دانشکده....

خدا بیامرز جزو دانشجوهای ممتاز بود... لبخندشو چهره شو تو عکس نمیتونم فراموش کنم.....

میگفتن خودکشی کرده بود.......میگفتن هیشکی فکرشو نمیکرد خودکشی کنه.... میگفتن همه اطرافیانش شوک شدن.. میگن همه چی خوب بوده....

ینی تو دلش چی بوده که به این درجه از استیصال رسیده؟؟ ینی تمام مدت پنهانش کرده بوده؟؟؟ سخته...


دلم میخواد بخوابم.....



شاداب :)
۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

از ضرب المثل معروف "بخشش از بزرگان است" متنفرم :) بنظرم این جمله ، یه جمله ی بشدت مضحک بی معنی و مبتذل هستش...



شاداب :)
۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۳:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳ نظر

واااای

وای

وااااای

این هم اتاقیم تا وقتی نیس راحتم.. همین که پاش به اتاق میرسه شروع میکنه به عالم و آدم زنگ میزنه و چقد حرف میزنه چقد حرف میزنه چقد حررررررررررررررف اخه اونم هر رووووووز؟؟؟ هر شب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اخه تموم نمیشن؟؟؟؟ اخه اینهمه غیبت میکنی دیگه خودت آب نشدی از اینهمه غیبت و حرفای خاله زنکی؟؟؟؟ اخه هر شب؟؟؟ اخه هر روز؟؟؟؟ صدات رو مخه میفهمی یا نه؟؟؟؟؟؟

اصلا درک نداری نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجا بزرگ شدی تو آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی ببینی یکی سرش تو درسه.. مکالمه تو کوتاه کن خوب لامصب!!!!!!!!! ... اخه گدا بازی چیه؟؟؟ یه طرح رایگان مکالمه گرفتی دیگه فک میکنی وظیفه ته صب تا شب باهاش زنگ بزنی این ور اون ور؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گدا نباشید انقد باباجان.. نباشید!!!!

آخه باباجان اغراقم نمیکنم به والله!!!!... وقتی میگم ساعتها.. ینی واقعا ساعت هااااا... ساعت هااااا با تلفن یه بند حرف میزنه... بی اغراق کمترین مکالمه اش 2 ساعته.. کمترینش!!!!!!!!!!!... آخه خودت چی آدم نیستی؟؟؟؟ مشکل شنوایی پیدا نکردی؟؟؟؟؟ اصلا هم اتاقی و درک و شعور بره به جهنم!!!! به خودت رحم کن!!!

آخه وقتی هستش کلا نمیتونه 2 دیقه بدون کلام باشه دو دیقه سایلنت نمیشه... با تلفن هم حتی حرف نزنه بازم باید با یکی از بچه های اتاق حرف بزنه... کلا فک اش باید بجنبه... میمیره حرف نزنه... آخه باباجان مخت دیگه از کار افتاد دیگه... بجا اینهمه حرف صد من یه غاز در طول روز یکم سکوت پیشه کن بلکه یکم مغزت از این حالت در بیاد....

آخه من چی بهت بگم دیگه...

فردا کنفرانس دارم اینم مخمو ترکونده... خدایا من چه گناهی کردم اینهمه سال تو خوابگاه باید باشم؟؟؟ اصلا از بابام ایناهم شاکی ام... سالهاست قول دادن بیان تهران نمیدونم اخه چه دلخوشی دارن اون ور که بیخیال نمیشن؟؟؟؟ بابا خسته شدم... خدا

من تحملم زیاده... ولی یه روز میبینی چطور با خاک یکسانش میکنم .... فعلا منتظرم ببینم شعور اجتماعی خودش تا کجاس.....


+این پست بعد از مدتها تحمل داره نوشته میشه... باید اینجا تخلیه احساسی میکردم خودمو!!!!!! ولی چون با عصبانیت زیاد و بصورت خیلی احساسی و ناگهانی دارم مینویسمش احتمال پاک شدنش هم هست....


شاداب :)
۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

خیلی بهم ریختم

درحالیکه فردا صبح کوئیز دارم و همچنین کلی کار نکرده برای مقاله هامو گزارش کارام و تمرینام و تکلیفام دارم شدیدا حس کردم باید بیام اینجا...

خیلی ذهنم مشوشه... یه حس بدی این ته مه ها وجود داره... همش بخاطر اینه که احساس میکنم تو نصفه راهم...

واسه همینم زنگ زدم به مامانم که صداش آرومم کنه.. ولی جواب نداد ضایع شدم :))))))))))))))))))))))))))) دیگه زنگ زدم خواهرم و یکم از شیرین زبونیای خواهرزادم گفت و منم ذوق کردم .. بعد مامانم خودش زنگ زد گفت جلسه بودم نتونستم جواب بدم... هیچی با مامانم حرف زدم..

بعد زنگ زدم بابام بیرون بود با اونم صحبت کردم .. بابا میگفت کلاس زبانتو میری؟؟؟ نگران پول نباشیا... الهی من بمیرم براشون که نمیذارن آب تو دلم تکون بخوره چقد من قدرنشناسم آخه.. گفتم نه بابا فعلا اصلا وقت نمیکنم :(((( گفتش حتما به زودی بریاااا مدرکتو زود بگیری ...

هعییییییییییی

کلی تو تلگرام برام کلیپ و عکس و متنای مختلف میاد... باور میکنی همه رو فقط باز میکنم ولی حتی نگاشون نمیکنم؟؟؟؟ حالا خوبه سرجمع 3تا گروه عضوم... یکی گروه بچه های کلاس الانمون... یکی گروه بچه های بهشتی... یکی گروه بچه های دبیرستان... یکی ام یه گروه مربوط به سریال Friends هستش!!! حالا بدبختا مطلب زیادم نمیفرستنااا ولی من اصلا حوصله ندارم... :(( حتی اگه مثلا خواهرم هم برام کلیپی غیر از کلیپای خانوادگیمون بفرسته حتی اونارو هم نگاه نمیکنم... متنایی ام که میفرسته نمیخونم :(((((((((((((( فقط چت هارو جواب میدم وگرنه حرف خاصی نباشه کلا نگاه نمیکنم ... خیلی بد شدم میدونم...

بقیه شو بعدا بیام بنویسم... نظرم چیه؟؟؟

خوب پس خدافظ


شاداب :)
۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

تعارف رو دوس ندارم

الان خوابگاهم.. بخاطر پروژه ای که با استاد ورداشتم تابستونو خوابگاهم... استاد هر روز زنگ میزد که چیکار کردی تاکجا پیش رفتی کی میای... میگفت رو فلان قسمت کار کردی؟ زود بیار تحویل بده فعلا قسمت دوم رو ول کن و رو چیزی که میگم کار کن ..ولی هر دفعه رفتم پیشش گفت پس چرا رو اون یکی هنوز کار نکردی؟ نمیدونم چی میخواد واقعا که درست حسابی هم راهنمایی نمیکنه خودشم نمیدونه چی میگه... حالا یکشنبه بهش زنگ میزنم میبینم خاموشه... روز بعد زنگ میزنم بازم خاموشه و همچنان روز بعدش... و اینطوری میشه که یه استاد مثلا امریکا تحصیل کرده بدون خبر دادن به منه دانشجوش میذاره میره مسافرت... الان من باید به همچین آدمی چی بگم؟؟؟؟؟ غذای خوشمزه و جای گرم و نرم خونه رو ول کردم اومدم که ببینم استاد رفته جزایر هاوایی زیر آفتاب آب پرتقال میخوره

خسته ام از زندگی خوابگاهی...

اومدم و دیدم که برای تابستون 2تا هم اتاقی جدید دارم.. و میبینم که گوشتای منو از تو فریزر دراوردن و گذاشتن پایین یخچال!!!!!!!! منی که تاقبلش داشتم بهشون لبخند میزدم یهو عصابم بهم ریخت بادیدن این صحنه...گفتم به چه حقی اینکارو کردین؟؟؟ و یسری حرفای دیگه.. کپ کرده بودن.. و بعدش از اتاق زدم بیرون و در اتاق رو ملایم نبستم!!!... اصلا تو شرایط خوبی نیستم... تحت فشارم .. ازهمه طرف..

شب دارن یه چیزی میخورن واسه منم میاره میذاره رو تختم... میگم ممنون نمیخورم... میذاره رو تختم و میره میگه بخور عزیزم... و اینجوری میشه که تعارف باعث میشه من دیگه نتونم به شرایط واکنش نشون بدم... ولی نه این خوب نیست... من مغرورم...

تعارف رو دوست ندارم....

خسته ام از زندگی خوابگاهی....


شاداب :)
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

وای خدا... اصلا نمیدونم چی بگم... حالم گرفته شده ... خیلی ام گرفته شده... واقعا چرا؟؟؟؟ ولی هنوز مونده... ضربه آخر مونده... نه چرا بگم ضربه آخر؟؟؟ شاید پاداش آخر؟؟ هان؟ اینطوری بهتر نیس؟؟؟؟ نمیدونم باید از کی بدم بیاد الان؟؟؟ شایدم تقصیر خودم باشه هان؟؟ .. اینجور مواقع حس بدی به خودم پیدا میکنم حتی تفریح کردنم لایقم نیست خوشحالی و خوش گذروندن لایقم نیست.. اصلا میگم تقصیر همیناست... گاهی وقتا میگم اصلا خودمو تح/.ریم کنم..

اه اه اه

شاداب :)
۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر